دیو جانس در روز عید از راهى عبور می کرد: زنی را می بیند خود را آرایش و زینت داده می گذرد.

دیو جانس باصحاب خود گفت :

این زن از خانه خود بیرون آمده است تا زینت و زیور خود را به مردم نشان بدهد و می خواهد مردم او را ببینند نه اینکه او دیگران را ببیند.

مجموعه قصه هاى شیرین
تالیف : آیه الله حاج شیخ حسن مصطفوى






تاریخ : یکشنبه 92/11/6 | 2:30 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

زنى به محضر رسول خدا(ص ) آمد و اقرار به زنا نمود و تقاضاى اجراى حد الهى بر خود را کرد. زن ، پیامبر را مطلع نمود که حامله نیز مى باشد. حضرت فرمود: وقتى بچه ات به دنیا آمد نزد من بیا. زن رفت و پس از مدتى در حالى که نوزادى در آغوش داشت ، مراجعت نمود و تقاضاى خود را تکرار کرد. پیامبر(ص ) فرمودند به خانه ات برو و چون فرزندت از شیر گرفته شد و توانست غذا بخورد نزد من بیا.
زن پس از مدتى آمد، در حالى که قطعه نانى در دست داشت ، نزد رسول خدا(ص ) آن نان را به بچه داد و او در دهان گذاشت و خورد. حضرت رسول بچه را گرفته و به یکى از اصحاب داد و دستور فرمودند: گودالى حفر نموده و زن را تا به سینه در آن داخل کرده و مردم به او سنگ بزنند.
خالد بن ولید سنگى به سر آن زن زد که خون از محل اصابت سنگ به صورت خالد پاشیده شد. خالد به او فحش داد. پیامبر اکرم به خالد فرمود: نه ، ساکت باش ، به خدا او توبه کرد و خدا او را آمرزید، آنگاه پیامبر بر او نماز خواند و او را دفن کرد.

نام کتاب : عاقبت بخیران عالم ج 1
نویسنده : على محمد عبداللهى






تاریخ : شنبه 92/11/5 | 10:46 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

شخصى یهودى خدمت حضرت على (ع ) آمد و پرسید: یا على عددى را به من بگو که قابل تقسیم بر 2 و 3 و 4 و 5 و 6 و 7 و 8 و 9 و 10 باشد، بى آن که در تقسیم بر این اعداد، باقیمانده بیاورد.
على (ع ) به او فرمود: اگر چنین عددى را به تو بگویم ، اسلام را قبول مى کنى ؟ مرد یهودى گفت : آرى .
فرمود: روزهاى هفته ات را در روزهاى سالت ضرب کن ، همان عددى خواهد شد که تو مى خواهى . مرد یهود 7 روز هفته را در 360 روز سال ضرب کرد، حاصل عدد 2520 شد که قابل قسمت بر اعداد از 2 تا 10 مى باشد، بدون آن که چیزى باقى بماند.
یهودى ، پس از شنیدن این پاسخ صحیح و مشکل ، طبق تعهد خود اسلام را قبول کرد.

نام کتاب : عاقبت بخیران عالم ج 1
نویسنده : على محمد عبداللهى






تاریخ : شنبه 92/11/5 | 10:33 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

فرعون دلقکى داشت که از کارها و سخنان او لذت مى برد و مى خندید. روزى به در قصر فرعون آمد تا داخل شود، مردى را دید که لباسهاى ژنده بر تن ، عبایى کهنه بر دوش و عصایى بر دست دارد. پرسید: تو کیستى ؟ گفت : من پیامبر خدا موسایم که از طرف خداوند براى دعوت فرعون به توحید آمده ام .
دلقک از همانجا بازگشت ، لباسى شبیه لباس موسى پوشیده و عصایى هم به دست گرفت ، نزد فرعون آمد. از باب مسخره و استهزاء تقلید سخن گفتن حضرت موسى (ع ) کرد. آن جناب از کار او بسیار خشمگین شد. هنگامى که زمان کیفر فرعون و غرق شدن او رسید و خداوند او را بالشکرش در رود نیل غرق ساخت ، آن مرد تقلیدگر را نجات داد.
موسى عرض کرد: پروردگارا! چه شد که این مرد را غرق نکردى ، با این که مرا اذیت کرد؟ خطاب رسید: اى موسى ! من عذاب نمى کنم کسى را که به دوستانم شبیه شود، اگر چه بر خلاف آنها باشد.

نام کتاب : عاقبت بخیران عالم ج 1
نویسنده : على محمد عبداللهى






تاریخ : شنبه 92/11/5 | 10:18 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

وقتى نادرشاه به حکومت رسید، عراق در دست حکومت عثمانى بود. نادرشاه سپاهى تهیه نمود و به عراق حمله کرد و آن را از چنگ عثمانى ها بیرون آورد. آنگاه تصمیم گرفت براى زیارت على (ع ) به نجف برود.
وقتى مى خواست وارد حرم شود، کورى را دید که در صحن حرم نشسته و گدایى مى کند. به او گفت : چند سال است در این جا هستى ؟ کور گفت : بیست سال . نادر گفت : بیست سال است در این جا هستى و هنوز بینایى چشمانت را از امیرالمؤمنین نگرفته اى ؟ من به حرم مى روم و بر مى گردم ، اگر هنوز بینایى ات را نگرفته باشى تو را مى کشم . شاه به حرم رفت و گدا از ترس او، شروع به دعا و ناله و زارى کرد و از على (ع ) درخواست کرد چشمانش را به او باز دهد.
وقتى نادرشاه از حرم بیرون آمد، دید که مرد، بینایى اش را به برکت توسل به على (ع ) به دست آورده است .

نام کتاب : عاقبت بخیران عالم ج 1
نویسنده : على محمد عبداللهى






تاریخ : شنبه 92/11/5 | 10:3 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

ذوالنون مصرى ، یک زن غیر مسلمان را دید که در فصل زمستان مقدارى گندم به دست گرفته و براى پرندگان بیابان برد و جلو آنها ریخت .

به آن زن گفت : تو که کافر هستى ، این دانه دادن به پرندگان براى تو چه فایده دارد؟ زن گفت فایده داشته باشد یا نه ، من این کار را مى کنم .
چند ماه از این جریان گذشت ، ذوالنون در مراسم حج شرکت کرد، همان زن را در مکه دید که همراه مسلمانان مراسم حج را بجا مى آورد.

آن زن وقتى ذوالنون را دید، به او گفت : به خاطر همان یک مقدار گندم که به پرندگان دادم ، خداوند نعمت اسلام را به من احسان نمود و توفیق قبول اسلام را یافتم .

نام کتاب : عاقبت بخیران عالم ج 1
نویسنده : على محمد عبداللهى






تاریخ : شنبه 92/11/5 | 9:38 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

شخصى غلامى را فروخت ، به مشترى گوشزد کرد که این غلام فقط یک عیب دارد و آن عیب سخن چینى است مشترى با همین عیب به معامله راضى شده او را خرید.

مدتى غلام در خانه صاحب جدید خود ماند، روزى به زن او گفت شوهرت به تو علاقه اى ندارد و خیال ازدواج مجدد کرده ، اگر بخواهى از این فکر منصرف شود باید بوسیله تیغ مقدارى از موى زیر گلویش را بیاورى تا دعائى بر آن بخوانم که قلبش به او متمایل شود.
همانروز به شوهرش گفت زنت رفیق دارد و با او خوشگذدانى می کند در فکر کشتن تو افتاده امشب خود را بخواب بزن تا حقیقت بر تو کشف گردد.

آن شب مرد ظاهرا خود را خوابیده نشان داد نیمه شب متوجه شد زنش ‍ تیغى در دست گرفته بطرف او میآید خیال کرد براى کشتنش آماده شده ناگهان از جاى حرکت کرد و با او درآویخت بالاخره زن خود را کشت .

بستگان زن از داستان مطلع شدند و با شوهر به نزاع و جدال پرداختند کم کم بین دو قبیله زن و شوهر آتش زد و خورد افروخته شد.


داستانها و پندها جلد دوم گردآورى : مصطفى زمانى وجدانى






تاریخ : سه شنبه 92/11/1 | 8:30 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

روزى حضرت موسى علیه السلام از محلى عبور مى کرد رسید بر سر چشمه اى در کنار کوه ، با آب آن چشمه وضو گرفت ، بالاى کوه رفت تا نماز بخواند در این موقع اسب سوارى به آنجا رسید.
براى آشامیدن آب از اسب فرود آمد، در موقع رفتن کیسه پول خود را فراموش نموده رفت . بعد از او چوپانى رسید کیسه را مشاهده کرده برداشت .
بعد از چوپان پیرمردى بر سر چشمه آمد، آثار فقر و تنگدستى از ظاهرش ‍ آشکار بود دسته هیزمى بر روى سر داشت ، هیزم را یک طرف نهاده براى استراحت کار چشمه خوابید.
چیزى نگذشت که اسب سوار برگشت اطراف چشمه را براى پیدا کردن کیسه جستجو نمود. ولى پیدا نکرد. به پیرمرد مراجعه نمود او هم اظهار بى اطلاعى نمود بین آن دو سخنانى شد که منجر به زد و خورد گردید بالاخره اسب سوار آنقدر هیزم کش را زد که جان داد.
حضرت موسى علیه السلام عرض کرد پروردگارا این چه پیش آمدى بود عدل در این قضیه چگونه است ؟ پول را چوپان برداشت پیرمرد مورد ستم واقع شد.
 خطاب رسید موسى، همین پیرمرد پدر آن اسب سوار را کشته بود، بین این دو قصاص انجام گردید.
در ضمن پدر اسب سوار به پدر چوپان به اندازه پول همان کیسه مقروض بود از اینرو به حق خود رسید من از روى عدل و دادگرى حکومت می کنم.


داستانها و پندها جلد دوم گردآورى : مصطفى زمانى وجدانى






تاریخ : سه شنبه 92/11/1 | 8:19 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

ابوعمر از بزرگان و مشاهیر کوفه بود مى گوید در قصر کوفه حضور عبدالملک بن مروان نشسته بودم در آن هنگام سر بریده مصعب ابن زبیر را در مقابل خود گذاشته بود.

از دیدن این منظره لرزه و اضطرابى اندامم را فرا گرفت چنان حالم تغییر کرد که عبدالملک متوجه شد. گفت ترا چه شد که اینطور ناراحت شدى ؟
گفتم در پناه خدا قرارت مى دهم خاطره اى از این قصر در نظرم مجسم شد که از آن لرزه بر من وارد گردید.

در همین مکان پیش عبیدالله بن زیاد لعنة الله علیه نشسته بودم سر مقدس حسین بن على علیه السلام را در مقابل او دیدم ، پس از چندى باز همین جا در حضور مختار بن ابى عبیده سر عبیدالله را مشاهده کردم ، بعد از گذشت مدتى در همین مکان نشسته بودم مصعب بن زبیر امیر کوفه بود، سرمختار را در پیش روى خود گذاشته بود. اینک نیز سر مصعب بن زبیر در مقابل شما است .

عبدالملک از شنیدن این سخن سخت تکان خورد، از جاى خود برخاست پس از آن دستور داد عمارت و قصر را ویران کنند. ...
داستانها و پندها جلد دوم گردآورى : مصطفى زمانى وجدانى






تاریخ : سه شنبه 92/11/1 | 7:10 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

بهلول وارد قصر هارون شد. مسند مخصوص او را خالى دید بر روى آن نشست.

پاسبانان قصر وقتى بهلول را در محل مخصوص هارون دیدند با شلاق و تازیانه او را از آن مکان بیرون کردند.

هارون از اندرون خارج شد، بهلول را دید در گوشه اى نشسته و گریه مى کند. از خدمتکاران علت گریه او را پرسید.

گفتند چون در مسند شما گستاخانه نشسته بود ما او را آزردیم هارون آنها را توبیخ و ملامت کرد بهلول را نیز تسلى داد.

بهلول گفت من به حال تو گریه مى کنم نه بواسطه خودم .زیرا با همین چند دقیقه که در جایگاه و مسند تو نشستم این طور مرا آزردند بر تو چه خواهد گذشت که سالها بر این مسند ظلم نشسته اى و تکیه بر این دستگاه ستم کرده اى و از عواقب هولناک آن نمى ترسى ؟!


داستانها و پندها جلد دوم گردآورى : مصطفى زمانى وجدانى






تاریخ : سه شنبه 92/11/1 | 6:53 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.