روزى حجاج بن یوسف ثقفى در بازار گردش مى کرد، شیرفروشى را مشاهده کرد، با خود صحبت مى کند در گوشه اى ایستاد و به گفته هایش گوش داد.
مى گفت این شیر را مى فروشم درآمدش فلان قدر خواهد شد استفاده ى آنرا با درآمدهاى آینده رویهم مى گذارم تا به قیمت گوسفندى برسد یک میش تهیه مى کنم هم از شیرش بهره مى برم و بقیه ى درآمد آن سرمایه ى تازه اى مى شود بالاخره با یک حساب دقیق به اینجا رسید که پس از چند سال دیگر سرمایه دارى خواهم شد مقدار زیادى گاو و گوسفند خواهم داشت .
آنگاه دختر حجاج بن یوسف را خواستگارى مى کنم ، پس از ازدواج با او شخص با اهمیتى مى شوم اگر روزى دختر حجاج از اطاعتم سرپیچى کند با همین لگد چنان مى زنم که دنده هایش خورد شود، همینکه پایش را بلند کرد به ظرف شیر خورده به زمین ریخت .
حجاج جلو آمد به دو نفر از همراهانش دستور داد او را بخوابانند و صد تازیانه جانانه بر پیکرش بزنند، شیرفروش از ریختن شیرها که سرمایه کاخ آرزویش بود خاطرى افسرده داشت از حجاج پرسید براى چه مرا بى تقصیر مى زنید، حجاج گفت مگر نه این بود که اگر دختر مرا مى گرفتى چنان لگد مى زدى که پهلویش بشکند اینک به کیفر آن لگد باید صد تازیانه بخورى .
داستانها و پندها جلد دوم گردآورى : مصطفى زمانى وجدانى
...در بحار در احوال حضرت امام حسن علیه السلام نقل مى کند که روزى ایشان از راهى سواره مى گذشتند، مردى شامى با آنجناب مصادف گردید شروع به لعنت و ناسزا گفتن نسبت به حضرت نمود ایشان هیچ نگفتند تا اینکه شامى هر چه خواست گفت آنگاه پیش رفته با تبسم به او فرمود گمان مى کنم اشتباه کرده اى .
اگر اجازه دهى ترا راضى مى کنم ، چنانچه چیزى بخواهى به تو خواهم داد، اگر راه را گم کرده اى من نشانت دهم ، اگر احتیاج ببار بردارى من اسباب و بار ترا بوسیله اى به منزل مى رسانم ، اگر گرسنه اى ترا سیر کنم ، اگر احتیاج به لباس دارى ترا مى پوشانم ، اگر فقیرى بى نیازت کنم ، اگر فرارى هستى ترا پناه مى دهم ، هر آینه حاجتى داشته باشى برمى آورم چنانچه اسباب و همسفران خود را به خانه ما بیاورى برایت بهتر است زیرا ما مهمانخانه اى وسیع و وسائل پذیرائى از هر جهت در اختیار داریم .
مرد شامى از شنیدن این سخنان در گریه شده گفت ((اشهد انک خلیفة الله فى ارضه )) گواهى مى دهم که تو خلیفه خدا در روى زمینى ، تو و پدرت ناپسندترین مردم در نزد من بودید، اینک محبوبترین خلق در نظرم شدید، آنچه به همراه خویش در مسافرت آورده بود به خانه آن حضرت منتقل کرد، میهمان ایشان شد تا موقعیکه از آن جا خارج گردید و اعتقاد به ولایت حضرت پیدا کرد.
داستانها و پندها جلد دوم گردآورى : مصطفى زمانى وجدانى به نقل از:بحار
روزى حضرت رسول صلى الله علیه و آله با عده اى در مسجد نشسته به صحبت مشغول بودند.
کنیزکى از انصار وارد شد، از پشت سر نزدیک گردیده جامه آن جناب را بطور پنهانى گرفت.
پیغمبر صلى الله علیه و آله آن بزرگ رهبر اخلاقى جهان برخاست ، گمان کرد با او کارى دارد.
بعد از برخاستن کنیز چیزى نگفت آن جناب نیز به او حرفى نزد، در جاى خود نشست .
براى مرتبه دوم جامه ایشان را گرفت ولى چیزى نگفت و همچنین تا مرتبه چهارم پیغمبر صلى الله علیه و آله برخاست کنیز از پشت سر مقدارى پارچه جامه حضرت را پاره کرده رفت .
مردم اعتراض کردند که این چه کار بود کردى : چهار بار پیغمبر صلى الله علیه و آله را بلند نمودى و چیزى نگفتى خواسته تو چه بود؟
گفت : در خانه ما مریضى است مرا فرستادند که تکه اى از جامه پیغمبر صلى الله علیه و آله را جدا کنم به عنوان تبرک همراه او بنمایند تا شفا یابد تا مرتبه سوم که مى خواستم کار خود را انجام دهم آن جناب گمان مى کرد من کارى دارم ، از طرفى حیا مى کردم تقاضاى مقدارى از جامه ایشان را بنمایم بالاخره در مرتبه چهارم پاره اى از جامه را چنانچه مشاهده کردید بریدم.
داستانها و پندها جلد دوم گردآورى : مصطفى زمانى وجدانى به نقل از:بحار جزء 16 ص 264 نقل از کافى
روزى امیرالمؤ منین علیه السلام داخل مسجد شد به شخصى فرمود: استر مرا بگیر نگهدار تا من برگردم همینکه آن جناب وارد مسجد شد مرد لجام استر را برداشته و رفت .
على علیه السلام پس از پایان دادن کار خود بیرون آمد دو درهم در دست داشت ، مى خواست به آن مرد بدهد، دید استر ایستاده و لجام بر سر او نیست ، دو درهم را به غلام خود داد تا از بازار لجامى خریدارى کند.
غلام در بازار همان شخص را دید که لجام را به دو درهم فروخته بود. آنرا خرید و خدمت حضرت آورد.
على (ع ) فرمود: بنده بواسطه عجله و ترک صبر، روزى خود را حرام مى کند و بیشتر از آنچه مقدر شده به او نخواهد رسید.
داستانها و پندها جلد دوم گردآورى : مصطفى زمانى وجدانى به نقل از: زهرالربیع
ابو وائل گفت در خدمت اباذر به خانه سلمان رفتیم .
هنگام غذا سلمان گفت اگر رسول خدا صلى الله علیه و آله از تکلف رنج و زحمت انداختن خود) نهى نکرده بود براى شما چیزى تهیه مى کردم ، پس از آن مقدارى نان و نمک آورد.
ابوذر گفت : اگر با این نمک نعنا همراه مى شد خیلى بهتر بود.
سلمان آفتابه ى خود را به گرو گذاشت و مقدارى نعنا تهیه نمود.
پس از آنکه خوردیم، ابوذر گفت : (الحمدلله الذى قنعنا) سپاس مر خدائى را است که ما را قانع ساخت .
سلمان گفت : اگر قانع بودید آفتابه من بگرو نمى رفت.
(داستانها و پندها جلد دوم گردآورى : مصطفى زمانى وجدانى به نقل از: کشکول بحرانى ج 2 ص 137 )
حضرت صادق علیه السلام فرمود: مردى از کفار اهل کتاب (ذمى ) در راه رفیق امیرالمؤ منین علیه السلام گردید ایشان را نمى شناخت .
پرسید کجا مى روى ، حضرت فرمود: به کوفه ، هنگامیکه بر سر دو راهى رسیدند ذمى خواست از راه دیگر برود حضرت مقدارى او را همراهى نمود.
ذمى عرض کرد شما که خیال کوفه داشتید براى چه از این راه می آئید، مگر نمى دانید راه کوفه از این طرف نیست ؟
فرمود: مى دانم ولى دستور پیغمبر ما است که نیکو رفاقت و مصاحبت کردن ، به اینست که رفیق خود را مقدارى همراهى و مشایعت کنند. من از این جهت با تو آمدم .
مرد ذمى گفت : شیفته ى اخلاق نیک اسلام شده اند کسانیکه پیروى این دین را نموده اند من شما را گواه مى گیرم که به اسلام وارد شدم .
از همانجا آن مرد به همراهى على علیه السلام به کوفه آمد در کوفه ایشان را شناخت و مراسم اجراء شهادت اسلام را بجا آورد.
(داستانها و پندها جلد دوم گردآورى : مصطفى زمانى وجدانى به نقل از: ج16 بحارالانوار ص 44).
«مردی گرد کعبه طواف می کرد و می گفت:
«اللّهم اَصْلِحْ اِخْوانی؛ الهی! تو برادران مرا نیک گردان و آنان را اصلاح فرما.»
به او گفتند: حال که به این مکان شریف رسیده ای، چرا خود را دعا نمی کنی؟
گفت: مرا یارانی است. اگر ایشان را در صلاح یابم، من به صلاح ایشان اصلاح شوم و اگر به فسادشان یابم، من به فساد ایشان مفسد شوم».
به نقل از پایگاه اطلاع رسانی حوزه