سفارش تبلیغ
صبا ویژن

...در چند موضع، دروغ را تجویز کرده اند:

اول:

در جایى که:

اگر مرتکب دروغ نشود مفسده اى بر آن مترتب شود، یا ضررى به خود برسد، یا باعث قتل مسلمانى یا بر باد رفتن عرض او یا آبروى او یا مال محترم اوبشود،

که در این صورت جایز، بلکه واجب است.

پس اگر ظالمى کسى را بگیرد و از مال او بپرسد، جایز است انکار کند.

یا جابرى او را بگیرد و از عمل بدى که میان خود و خداکرده باشد سؤال کند جایز است که بگوید: نکرده ام.

و همچنین هر که بپرسد از کسى ازمعصیتى که از او صادر شده باید اظهار آن نکند، زیرا اظهار گناه، گناهى دیگر است.

واگر از عیب یا مال مسلمانى از او استفسار کنند جایز است انکار آن، بلکه در همه این صور واجب است.

دوم:


ادامه مطلب...




تاریخ : دوشنبه 93/10/22 | 2:59 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()
در جامعه امروزی ما مبحث ازدواج به درستی مورد توجه قرار نمی گیرد.
 شاید دلایل مختلفی،
از جمله نگاه های فرهنگی و سیاسی خاص مهمترین آنها باشد،
وقتی این مسئله را بادقت بررسی کنیم
با توجه به شرایط موجود باید گفت؛
زنگ خطری را باید احساس کرد که در شرف وقوع است،
که از جمله آنها این خبر است که در رسانه های مختلف پخش شده است.
هم اکنون بیش از 100 هزار
دختر بالای 35 سال
بازمانده از ازدواج در کشور وجود دارد.
یکشنبه 16 آذر 1393 / Dec 07 2014 
به نقل از خبرگزاری ایسنا :http://www.isna.ir/
اگر بخواهیم آسیب شناسانه به موضوع توجه کنیم
در جامعه مذهبی ما یک دلیل عدم ازدواج،
به خصوص در دختران
به نگاه های به ظاهر روشنفکرانه
بسیاری از دختران امروزی برمی گردد
که قصد دارند به تحصیلات عالیه برسند!!!
بد نیست در این رابطه این داستان را با هم مرور کنیم
و جواب سوال ایجاد شده را نیز از آن دریافت کنیم.
زنی به حضور امام صادق (ع) آمد و گفت :
من زن بی همسر هستم .
امام فرمود: منظورت چیست ؟
او گفت :
ازدواج نمی کنم و از آن دوری می نمایم .
امام فرمود: چرا؟
او عرض کرد:
با این کار می خواهم به مقام عالی معنوی برسم .
امام صادق (ع) فرمود:
از این عقیده دست بردار،
هرگز ترک ازدواج موجب وصول به مقامات عالی معنوی نیست ،
اگر انسان با ترک ازدواج به چنین مقامی می رسید،
حضرت فاطمه (س) سزاوارتر از تو بود که ترک ازدواج کند،
چرا که هیچ کس در وصول به کمالات معنوی ،
از فاطمه (س) پیشی نگرفته است.
داستان به نقل از: http://www.andisheqom.com





تاریخ : یکشنبه 93/9/16 | 9:27 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

 

یکی از چالش های پیش روی ما در عصر حاضر مبحث برتری مرد بر زن است که؛

این مطلب به طور صریح در آیه 34 سوره نساء مورد اشاره واقع شده است،

 در حالیکه بسیاری از متجددین امروزی اصرار بر نفی یا توجیه آیه مذکور دارند،

البته قبل از اشاره اجمالی آیه را مرور می کنیم:

الرِّجالُ‏ قَوَّامُونَ‏ عَلَى النِّساءِ

بِما فَضَّلَ اللَّهُ بَعْضَهُمْ عَلى‏ بَعْضٍ وَ بِما أَنْفَقُوا مِنْ أَمْوالِهِمْ

مردان، سرپرست و نگهبان زنانند، بخاطر برتریهایى که خداوند

(از نظر نظام اجتماع) براى بعضى نسبت به بعضى دیگر قرار داده است،

و بخاطر انفاقهایى که از اموالشان (در مورد زنان) مى‏کنند...

(ترجمه آیت الله مکارم شیرازی)

به نظر می آید بعضی بحثها صرفا ناشی از تهاجمات فرهنگ های غیر دینی

و یا سیاسی کاری های مختلف باشد،

زیرا؛

اولا:

تفاوت امری است اجتناب ناپذیربه خصوص در مورد جنس زن و مرد

و ثانیا:

برتری معنوی از این آیه نمی شود بدست آورد،

همانطور که از بطن بسیاری از روایات و تفاسیر مختلف بر می آید،

و ثالثا:

چنانچه با فرض تعاملات اجتماعی

و ارتباطات دنیوی به آیه فوق نگاه شود ،

مسلما این برتری معقول و پسندیده است.

و آنچه بسیار مهم است:

برتری منظور از این آیه را نمی توان عامل تقرب الهی دانست،

مگر اینکه از آن در جهت اهداف تعیین شده،

توسط اهلبیت(ع) استفاده شود.








تاریخ : پنج شنبه 93/9/13 | 3:13 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

امام صادق علیه السلام فرمود:


زنى در کعبه طواف مى کرد و مردى هم پشت سر آن زن مى رفت .

آن زن دست خود را بلند کرده بود که آن مرد دستش را به روى بازوى آن زن گذاشت ؛

خداوند دست آن مرد را به بازوى آن زن چسبانید.


مردم جمع شدند حتى قطع رفت و آمد شد.

کسى را به نزد امیر مکه فرستادند و جریان را گفتند.

او علما را حاضر نمود،

و مردم هم جمع شده بودند که چه حکم و عملى نسبت به این خیانت و واقعه کنند،

متحیر شدند!

امیر مکه گفت :

آیا از خانواده پیامبر صلى الله علیه و آله کسى هست ؟
گفتند:

بلى حسین بن على علیه السلام اینجاست .

شب امیر مکه حضرت را خواستند و حکم را از حضرتش پرسیدند.


حضرت اول رو به کعبه نمود و دستهایش را بلند کرد و مدتى مکث فرمود:

و بعد دعا کردند.

سپس آمدند دست آن مرد به قدرت امامت از بازوى آن زن جدا نمودند.


امیر مکه گفت :

اى حسین علیه السلام آیا حدى نزنم ؟

گفت : نه .


صاحب کتاب گوید:

این احسانى بود که حضرت نسبت به این ساربان کرد

اما همین ساربان در عوض خوبى و احسان حضرت

در تاریکى شب یازدهم به خاطر گرفتن بند شلوار امام دست حضرت را قطع کرد.


نام کتاب : یکصد موضوع 500 داستان  مؤ لف : سید على اکبر صداقت
(رهنماى سعادت 1/36 - شجره طوبى ص 422.)






تاریخ : جمعه 93/8/30 | 9:11 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

مرحوم شیخ مفید رحمة اللّه علیه و دیگر محدّثین

و تاریخ ‌نویسان در کتاب هاى مختلف آورده اند:
چون شب عاشورا فرا رسید

حضرت ابا عبداللّه الحسین صلوات اللّه علیه

به جهت خستگى بیش از حدّ، جلوى خیمه نشسته بود

و سر مبارک خود را بر سر زانوهاى خود نهاده ،

تا قدرى استراحت نماید.


پس ناگهان حضرت زینب علیها السّلام

با شنیدن صداى صیحه اسبان و هجوم دشمنان ،

نزدیک برادرش امام حسین علیه السّلام آمد

و به آن حضرت خطاب کرد و اظهار داشت :

اى برادر! آیا صداى اسبان را نمى شنوى ، که هجوم آورده اند؟!


پس امام حسین علیه السّلام

سر از زانوى خود برداشت و ایستاد؛

و آن گاه برادر خود حضرت اباالفضل العبّاس علیه السّلام را

صدا کرد و فرمود:

برادرجان عبّاس ! حرکت کن و به سوى مهاجمین برو؛

و از ایشان بخواه که امشب را به ما مهلت دهند،

تا در این شب با پروردگار متعال مناجات و راز و نیاز نمائیم .


خدا مى داند که من نماز و تلاوت قرآن ،

همچنین مناجات

و استغفار به درگاه خداوند متعال را

خیلى دوست دارم .


لذا حضرت اباالفضل علیه السّلام از آن ها مهلت گرفت .


و در آن شب امام حسین علیه السّلام

و دیگر اصحاب و یاران آن حضرت

هر کدام به نوعى مشغول عبادت

و استغفار و راز و نیاز با قاضى الحاجات شدند.


و هنگامى که نماز صبح عاشوراء را اقامه نمودند،

ناگاه تعدادى از لشکر دشمن

به سمت خیمه هاى حضرت ، هجوم آوردند

و شمر ملعون در حالتى که فرماندهى آن ها را به عهده داشت ،

نعره مى کشید

و به امام علیه السّلام و اهل بیت رسالت جسارت مى کرد.


یکى از یاران حضرت ،

به نام مسلم بن عوسجه از حضرت اجازه خواست

تا شمر را مورد هدف تیر قرار دهد.
ولى حضرت سلام اللّه علیه ضمن ممانعت از تیراندازى ،

فرمود:

من دوست ندارم که ما شروع کننده جنگ و کشتار باشیم .


پس از آن حضرت جلو آمد

و لشکر عمر بن سعد را موعظه نصیحت کرد ولى سودى نبخشید.
و در نهایت ، سپاه دشمن با فرماندهى عمر بن سعد تیراندازى

به سمت امام حسین علیه السّلام و اصحاب باوفایش را آغاز کردند.


و چون اصحاب و یاران حضرت یکى پس از دیگرى به شهادت رسیدند،

و امام علیه السّلام در میدان نبرد تنها ماند؛

ولى آن حضرت باز هم براى اتمام حجّت ، دشمنان را موعظه و راهنمائى نمود.
و بطور مرتّب از آن ها درخواست آب مى کرد.
امّا آن سنگ دلان به جاى آن که به حضرت پاسخى دهند؛

و با این که از رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله شنیده بودند،

که وى یکى از دو سیّد جوانان اءهل بهشت مى باشد،

اعتنائى نکرده ؛

و اطراف حضرت را محاصره کرده

و هر کسى به شیوه اى امام علیه السّلام را هدف پرتاب

تیر، سنگ ، نیزه و ... قرار مى داد.


تا آن که حضرت علیه السّلام

در اءثر شدّت جراحات و نیز تشنگى بیش از حدّ نقش بر زمین گردید.
در همین بین ،

دشمنان براى غارت اموال زنان و کودکان به خیمه ها یورش بردند؛

و چون حضرت متوجّه هجوم دشمن به خیمه اهل و عیال خود شد،

فریادى بر آن ها کشید:


واى بر شماها،

اى پیروان ابوسفیان !

اگر دین ندارید

و از روز قیامت نمى هراسید،

آزاده و با غیرت باشید،

و اگر مرد هستید مردانه بجنگید.


در این هنگام ، شمر ملعون صدا کرد:

اى حسین ! چه مى گوئى ؟


حضرت سلام اللّه علیه فرمود:

مى گویم شما با من جنگ مى کنید

و زنان چه گناهى دارند،

سربازان و نیروهاى خود را تا من زنده هستم

از حرم و ناموس من دور نگه دارید

و ایشان را مورد تجاوز و اذیّت قرار ندهید.
پس دشمن عقب گرد کرد

و عمر بن سعد ملعون دستور داد که بروید کار او را تمام کنید.
و چند نفر از فرماندهان لشکر آمدند

و خواستند حضرت ابا عبداللّه الحسین علیه السّلام را

به شهادت برسانند،

ولى طاقت نیاوردند و بازگشتند.


تا آن که در نهایت ،

شمر ملعون وارد قتلگاه شد

و با وضعى رقّت بار

و دلخراش سر مقدّس آن امام مظلوم و غریب را

از بدن جدا کرد که زبان و قلم از گفتار آن شرم دارد.


(تلخیص از : مقتل خوارزمى : ج 2، ص 33، تاریخ طبرى : ج 4، ص 344، مشیرالاحزان : ص 72، بحارالانوار : ج 45، ص 47 - 57.)
صَلَواتُ اللّهِ وَسَلامُهُ عَلَیْهِ، وَعَلى جَمیعِ الشُّهَداءِ، وَرَحْمَةُاللّهِ وَ بَرَکاتُهُ.
وَلَعَنَةُ اللّهُ على قاتِلیهِ وَ ظالِمیهِ، وَمَنْ اءَسَّسَ اءساسَ الظُّلْمِ وَالْجَورِ عَلى اءهْلِ بَیْتِ النُّبُوَّةِ.
آمّینَ یا رَبَّ الْعالَمینَ.
برگرفته از کتاب : چهل داستان و چهل حدیث از امام حسین (ع )
مؤ لف : عبداللّه صالحى






تاریخ : پنج شنبه 93/8/1 | 5:26 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

می گفتند :

لا اقل زن و بچه ات را نبر

می گفت :

" خدا می خواهد آنها  را هم هم اسیر ببیند.

کار این امت درست نمی شود،

مگر با کشته شدن من و اسیر شدن خانواده ام . "






تاریخ : چهارشنبه 93/7/30 | 4:44 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

صفوان گوید:
 امام صادق(علیه السلام) فرمود:
 دو نفر مرد، همراه یک زن و یک نوزاد نزاعی داشتند،
 بحضور امام حسین (علیه السلام) آمدند.


 مرد اول گفت : زن مال من است (در نتیجه بچه نیز مال من است).


مرد دوم گفت : این فرزند مال من است .


 امام حسین (علیه السلام) به مرد اول فرمود: بنشین ، او نشست .
 آنگاه امام رو به زن کرد و فرمود:
 راست بگو قبل از آنکه پرده ها بالا رود.


زن گفت : این مرد که نشسته همسر من است
و فرزند مال او است اما این مرد ایستاده را نمی شناسم .


امام (علیه السلام) به بچه شیرخوار رو کرد و فرمود:
به اذن خدا سخن بگو و خود را معرفی کن .


نوزاد با زبان گویا گفت :
پدر من نه این مرد است نه آن مرد، بلکه پدر من چوپان فلان طایفه می باشد.


به این ترتیب روشن شد که آن دو مرد هر دو در ادعای خود در مورد اینکه بچه مال آن ها است دروغ می گفتند.

داستان صاحبدلان / محمد محمدی اشتهاردی






تاریخ : شنبه 93/7/26 | 8:43 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

شخصى به نام عبدالرحمان مى‏ گوید:
روزى معاذ بن جبل در حالى که بشدّت مى‏ گریست خدمت پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله آمد.
 و به آن حضرت سلام کرد.
پس از آنکه پیامبر صلى الله علیه و آله جواب سلام او را داد به او فرمود:
- اى معاذ- چه چیزى تو را به گریه واداشته است؟
معاذ در جواب گفت:
- یا رسول اللَّه- در بیرون درب پسر جوانى که صورت زیبا و چهره ‏اى خوشرنگ دارد ایستاده است.
 و مانند زن جوان مرده ‏اى بشدّت مى‏ گرید و ناله سر مى ‏دهد.
و تقاضاى آمدن به محضر شما را دارد.
سپس پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله به معاذ فرمود:
 این جوان را به نزد من بیاور.
پس از دستور پیامبر صلى الله علیه و آله معاذ آن جوان را به نزد ایشان آورد.
پس از آنکه آن جوان بر پیامبر صلى الله علیه و آله وارد شد به آن حضرت صلى الله علیه و آله سلام گفت.
و پیامبر صلى الله علیه و آله جواب سلام او را داد.
سپس پیامبر صلى الله علیه و آله به او فرمود:
- اى جوان- چه چیزى تو را به گریه واداشته است؟
آن جوان گفت: چگونه گریه نکنم.

در حالى که گناهان بسیارى مرتکب شده ‏ام.
که اگر خداى عزّ و جلّ بخواهد مرا بخاطر بعضى از آنها مجازات کند مسلّماً جاى من در آتش جهنّم خواهد بود.
و گمان مى‏ کنم که خدا مرا بخاطر گناهانى که کرده ‏ام مجازات خواهد نمود.
و هیچگاه مرا نخواهد بخشید.
در این هنگام پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله به او فرمود:
آیا به خدا شرک ورزیده ‏اى؟
آن جوان گفت:
پناه بر خدا مى ‏برم اگر به او شرک ورزیده باشم.
آنگاه پیامبر صلى الله علیه و آله به او فرمود:
 آیا مرتکب قتل نفس محترمه‏ اى شده‏ اى؟
آن جوان گفت: خیر.
سپس پیامبر صلى الله علیه و آله به او فرمود:
خداوند عزّ و جلّ گناهان تو را خواهد آمرزید اگر چه به اندازه رشته‏ کوه هاى بلند باشد.
آنگاه آن جوان به پیامبر صلى الله علیه و آله گفت:
 گناهان من از کوه هاى به هم پیوسته نیز بیشتر است.
سپس پیامبر صلى الله علیه و آله به او فرمود:
خداوند متعال گناهان تو را مى‏ بخشد

اگر چه به اندازه زمینه اى هفت گانه و دریاها و شنزارها و درخت ها و تعداد مخلوقات باشد.
سپس آن جوان به پیامبر صلى الله علیه و آله گفت:
 گناهان من بیشتر از زمین هاى هفتگانه و دریاها و شنزارها و درختان و تعداد مخلوقات مى‏ باشد.
آنگاه پیامبر صلى الله علیه و آله به آن جوان فرمود:

خداوند متعال گناهان تو را مى‏ بخشد.
حتى اگر به اندازه آسمان هاى هفتگانه و ستاره‏ هاى آنها و به قدر عرش و کرسى باشد.
سپس آن جوان به پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود:
 گناهان من از اینها بیشتر مى‏ باشد.
در این هنگام پیامبر صلى الله علیه و آله نگاه تند و غضبناکى به آن جوان افکنده.
 سپس به او فرمود:
واى بر تو- اى جوان- آیا گناهان تو بیشتر است یا رحمت الهى؟
در این هنگام آن جوان سر خود را به زیر افکنده و گفت:
 منزّه است خداى من.
زیرا هیچ چیزى با عظمت‏ تر از خداى عزّ و جلّ نیست.
و پروردگار جهانیان از هر بزرگى بزرگتر است.
در این هنگام پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله به او فرمود:
آیا جز خداى بزرگ شخص دیگرى گناهان بزرگ را مى ‏بخشد؟
آن جوان گفت: نه- بخدا-.
سپس آن جوان ساکت شد.
در این هنگام پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله به او فرمود:
- اى جوان- آیا مرا به یکى از گناهانى که مرتکب شده ‏اى آگاه نمى‏ سازى.
آن جوان در جواب گفت: بله.

یکى از گناهانى را که مرتکب شده‏ ام براى شما بازگو مى‏ کنم.
سپس آن جوان گفت:

من به مدّت هفت سال قبرها را مى‏ شکافتم.
و مردگان را از آنها بیرون مى‏ آوردم.
و کفن آنها را از بدنشان جدا مى‏ کردم.
روزى از روزها دختر یکى از انصار از دنیا رفت.
هنگامى که او را به طرف قبر آورده و در آن دفن نمودند. و خانواده او از آنجا دور شدند.
 و شب هنگام فرا رسید و تاریکى همه جا را گرفت.
 من به نزد قبر این دختر رفتم و آن قبر را شکافتم

و بدن آن دختر را از قبر بیرون آوردم و کفن را از تن او بیرون کردم.
و او را لخت و برهنه در کنار قبر قرار دادم.

هنگامى که مى‏ خواستم از آنجا دور گردم شیطان به سراغم آمده
و مرا از رفتن منصرف ساخته و با وسوسه‏ هاى شیطانى‏ خود به من‏ گفت:
به اندام این دختر نگاه‏ کن.
آیا سپیدى شکم او را نمى‏ بینى؟
آیا ران هاى او را مشاهده نمى ‏کنى؟

و شیطان با این وسوسه ‏ها مرا تحریک کرده بطورى که از رفتن منصرف شدم.
سپس به طرف آن دختر برگشتم.
و بدون آنکه بتوانم نفس امّاره خود را مهار کنم.

اسیر هواهاى نفس خود شده و فریب شیطان را خوردم.
و به جسد آن دختر تجاوز نموده و با او آمیزش جنسى کردم.
و پس از انجام این عمل او را- با آن وضع- در همان جا رها کردم و از او دور شدم.
در این هنگام صدائى را از پشت سر خود شنیدم که بر من نهیب زده و گفت:
- اى جوان- واى بر تو از دادگاهى که در روز قیامت برپا مى‏ شود.
در آن روز من و تو- در آن دادگاه- در محضر عدل الهى حضور خواهیم یافت.
و من با این بدن برهنه در آن دادگاه از تو شکایت خواهم نمود که تو مرا از قبر خارج نمودى.
 و کفنم را از بدن بیرون آوردى.
و مرا در حال جنابت رها کردى.
واى بر تو- اى جوان- از آتش دوزخ.
سپس آن جوان به پیامبر صلى الله علیه و آله گفت:
با این گناهى که مرتکب شده ‏ام مطمئن هستم که هیچگاه بوى بهشت را نیز استشمام نخواهم نمود.
اینک چه مى‏ گوئى- یا رسول اللَّه-؟
در این هنگام پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله به او فرمود:
از من دور شو- اى فاسق گناهکار-.
زیرا اینک مى‏ ترسم که آتشى به سوى تو بیاید و مرا نیز با تو بسوزاند.
زیرا تو. به آتش نزدیک شده ‏اى!
زیرا تو. به آتش نزدیک شده ‏اى!

پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله چندین بار این جمله را- خطاب به او- تکرار نمود.
و با دست اشاره مى ‏فرمود- و از او مى ‏خواست- که از آنجا دور شود.
آنگاه آن جوان از آنجا دور شد.
او سپس به شهر بازگشت و مقدارى توشه براى خود تهیه کرده و روانه بیابان شد.
و در میانه کوه ها به عبادت خدا پرداخت.
و پیراهنى که از مو بافته شده بود بر تن خود کرد.
و دو دست خویش را به گردن خود بست.
و ندا داده و فریاد مى‏ زد- اى پروردگار من-
این بهلول بنده تو مى ‏باشد که با سرافکندگى و دست بسته به سویت آمده و از تو طلب عفو و بخشش مى‏ کند.
- اى پروردگار من- تو مرا مى‏ شناسى و از گناه من آگاهى.
- اى سیّد و اى مولاى من- اینک من از کرده خود نادم و پشیمان گشته ‏ام.
و براى توبه نمودن به نزد پیامبر تو رفتم. امّا او مرا از خود راند.
و این کار او ترس و خوف مرا بیشتر نموده است.
اینک تو را به نام مقدّست- و به عزّت و جلالت و عظمت شأنت و بزرگى قدرتت- مى‏ خوانم.
و از تو مى ‏خواهم و عاجزانه طلب مى ‏نمایم تا مرا ناامید نگردانى و دعایم را بى‏ اجابت نگذارى.
 و مرا از رحمت خود محروم نسازى.
و این جوان در مدّت چهل شبانه روز این گونه عمل مى‏ نمود

و درخواست عفو و طلب توبه مى‏ کرد.
و وضع او به گونه‏ اى رقّت بار شده بود که حیوانات اطراف او برایش مى‏ گریستند.
و پس از گذشت چهل روز- از این وضع- او دست به آسمان برده و گفت:
- اى پروردگار- با خواهش من چه کردى؟
آیا دعاى مرا مستجاب نمودى؟
و گناه مرا بخشیدى؟
و توبه مرا پذیرفتى؟
اگر چنین است از تو مى‏ خواهم که به پیامبرت وحى فرمایى.
و جواب مرا به وسیله او بدهى.
و چنانچه دعاى مرا مستجاب نکرده ‏اى.
و از گناه مرا نبخشیده‏ اى.
و توبه مرا نپذیرفته ‏اى.
و مى‏ خواهى که مرا عقوبت نمایى. و به کیفر برسانى.
از تو مى‏ خواهم که آتشى را به سوى من روانه نمایى تا مرا در همین دنیا بسوزاند و به عقوبت رسانده و هلاک گرداند.
 تا بدینوسیله از رسوائى روز قیامت رها گردم.
و از آتش دوزخ نجات یابم.
پس از آنکه چهل روز از ماجراى این جوان گذشت.
خداوند متعال آیاتى از قرآن را بر پیامبر صلى الله علیه و آله نازل فرمود.
و بدینوسیله توبه آن جوان پذیرفته شد.

و پس از نزول این آیات بر پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله آن حضرت.
 از محل خود خارج شده و در حالى که آن آیات را تلاوت مى‏ فرمود و لبخند مى‏ زد به اصحاب خود فرمود:
کدامیک از شما مرا به آن جوان توبه ‏کننده مى‏ رساند؟
در این هنگام معاذ به پیامبر صلى الله علیه و آله گفت:
 خبردار شده ‏ایم که این جوان در میان بیابان در کنار کوهى سکونت گزیده است.
سپس پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله به همراه اصحاب خود به طرف آن بیابان رفته و خود را به آن کوه رساندند.
و پس از رسیدن به محل.
 مشاهده نمودند که آن جوان در بالاى کوهى سکنى گزیده است
و او در حالى که بین دو صخره بر روى پا ایستاده.
و دستان خود را به گردن خود بسته- و چهره‏اش سیاه و تاریک گشته.
 و پلک هاى چشمش- بخاطر گریه زیادى که کرده ریخته شده بود-
 با خداى عزّ وجلّ مناجات مى ‏کرد. و این چنین مى‏ گفت:
- اى مولاى من- خلقت مرا نیکو قرار دادى و چهره مرا زیبا آفریدى.
کاش مى‏ دانستم که مرا براى چه آفریدى؟
آیا مى‏ خواهى مرا به آتش جهنّم بسوزانى؟
یا مى‏ خواهى مرا در بهشت سکنى دهى؟

- اى پروردگار من- احسان تو بر من بیش از حد زیاد بوده است.
و نعمتهاى تو بر من افزون بوده است.
کاش مى ‏دانستم که عاقبت امر من چه خواهد شد؟
آیا بهشت مرا در خود جاى خواهد داد؟
یا آنکه آتش جهنّم از من استقبال خواهد نمود؟
- اى پروردگار من- گناه من از آسمان ها و زمین ها بیشتر است.
کاش مى ‏دانستم که آیا مرا مى‏آمرزى و گناه مرا مى‏ بخشى؟
یا آنکه مى‏ خواهى در روز قیامت مرا رسوا ساخته و آبروى مرا بریزى؟
 این جوان. پیوسته این سخنان را مى‏ گفت و در حالى که مى ‏گریست
- و خاک بر سر خود مى ‏ریخت- به مناجات خود با پروردگار ادامه مى‏داد.
در این هنگام حیوانات و درندگانى که در اطراف او بودند دور او جمع شدند
و پرندگان در بالاى سر او بالهاى خود را گسترانده و در کنار هم قرار گرفته بودند.
و آن حیوانات و پرندگان از گریه این جوان مى‏ گریستند.
در این هنگام پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله به او نزدیک شد و دستان او را از گردنش باز نمود
و خاک هایى که بر سر آن جوان بود زدود.
سپس پیامبر صلى الله علیه و آله به او فرمود:
- اى بهلول- بر تو بشارت باد.
زیرا تو از آتش جهنّم آزاد گشته‏ اى و خداوند عزّ وجلّ توبه تو را پذیرفته است.

آنگاه پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله رو به اصحاب خود نموده و فرمود:
 این گونه از گناه خود توبه نمائید.
سپس آن حضرت صلى الله علیه و آله آیاتى را که به ایشان وحى شده بود.
 براى آن جوان تلاوت نموده و او را به بهشت بشارت دادند.

                        کتاب مردان رحمت شده و مردان نفرین شده، ص:25تا39







تاریخ : دوشنبه 93/6/31 | 6:31 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

نقل است که حضرت امیر علیه السّلام به گورستانى گذر کردند و فرمودند:

سلام و رحمت خدا و برکات او بر شما باد،

راوى گفت: شنیدیم که کسى مى‏ گوید:
سلام و برکات او بر تو اى امیر مؤمنان، سپس حضرت فرمود:

اخبارى که نزد ما هست به شما بگوییم، یا شما اخبار خود را مى ‏گویید؟
گفتند:

یا على علیه السّلام شما اخبارتان را بگویید:

فرمود:

زن هاى شما ازدواج کردند

و اموالتان (در میان ورثه) تقسیم گشت،

و فرزندان (صغارتان) جزء یتیمان شدند

و خانه‏ هایى که محکم کردید و احداث نمودید، دشمنان شما در آنها سکونت گزیدند.
سپس شما اخبار خود را بگویید؟

جواب دهنده ‏اى گفت:

کفن ها پوسید

و مغزها متلاشى گشت

و پوست ها پاره پاره شد

و چشم ها از حدقه ‏ها به درآمد و بر گونه‏ ها روان گشت،

و اشکال و هیکل هاى ما به شکل زننده و زشتى درآمد،

و آنچه را که در دنیا از پیش فرستادیم، آن را دریافتیم،

و آنچه در راه خدا انفاق نمودیم، سود بردیم

و آنچه را به ارث نهادیم، زیان کردیم

و ما اینک در گرو اعمال خویشیم

و از خداوند امید بخشش و کرم و منّت داریم.
 إرشاد القلوب / ترجمه سلگى، ج‏1، ص: 504






تاریخ : جمعه 93/6/28 | 1:39 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

ام سلمه به پیامبر خدا (ص) گفت:

پدر و مادرم فداى تو باد، زنى که دو بار شوهر کرده و آنها از دنیا رفته ‏اند و به بهشت داخل شده ‏اند، این زن با کدام یک از آنها خواهد بود؟

فرمود: اى ام سلمه:

هر کدام که اخلاق نیکویى داشته باشد و با خانواده خود رفتار نیکویى داشته باشد. اى ام سلمه!

کسى که اخلاق نیکو داشته باشد خیر دنیا و آخرت را برده است.

 

الخصال / ترجمه جعفرى، ج‏1، ص: 73







تاریخ : دوشنبه 93/6/17 | 10:32 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.