سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حدیث، پیامبر، حدیث تصویری، دل، باطل، حق،

از نظر قرآن کریم،

مخالفان و دشمنان انبیا چون خود را برتر و بالاتر از رهبران الهى‏ مى‏ دانستند،

هرگز حاضر نبودند از دستورات انبیا پیروى کنند

و این خودبینى و خودخواهى سرانجام آن‏ها را هلاک ساخت و به دست نابودى سپرد.

مثلًا قارون مغرور به مال و ثروت است

و آن را مرهون تخصص و علم و دانش خود مى ‏داند.
قرآن کریم مى ‏فرماید:

ادامه مطلب...




تاریخ : پنج شنبه 93/11/30 | 3:57 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

امام سجاد علیه السلام فرمود:

هرکس انسان گرسنه ای را طعام دهد

خداوند او را از میوه های بهشت اطعام می نماید

و هر که تشنه ای را آب دهد

خداوند از چشمه گوارای بهشتی سیرآبش می گرداند

و هرکس برهنه ای را لباس بپوشاند

خداوند او را از لباس سبز بهشتی خواهد پوشاند.

(مستدرک الوسایل: ج 7، ص 252، ح 8)






تاریخ : چهارشنبه 93/8/28 | 12:33 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

شیخ طوسى قدس اللّه سره نقل فرموده که :

حسین بن محمّدعبداللّه از پدرش نقل نموده :
گفت :

در مسجد جامع مدینه نماز مى خواندم مردان غریبى را دیدم که به یک طرف نشسته با هم صحبت مى کردند.
یکى به دیگرى مى گفت :

هیچ مى دانى که بر من چه واقع شده گفت :نه

گفت :

مرا مرض داخلى بود که هیچ دکترى تشخیص آن مرض را نتوانست بدهد تا دیگر نا امید شدم .


روزى پیرزنى به نام سلمه که همسایه ما بود به خانه من آمد مرا مضطرب و ناراحت دید

گفت : اگر من تو را مداوا کنم چه مى گوئى ؟

گفتم : به غیر از این آرزوئى ندارم .

ادامه مطلب...




تاریخ : دوشنبه 93/7/28 | 6:49 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

مرحوم آیة‌الله العظمی حاج شیخ عبدالکریم حائری رضوان الله علیه نقل می کنند:
در موقعیکه سرپرستی حوزه‌ی علمیه اراک را به عهده داشتند،
 برای حضرت آیة‌الله حاج مصطفی اراکی نقل فرموده بودند.


هنگامی که من در کربلا بودم شبی که شب سه‌شنبه بود،

در خواب دیدم شخصی بمن گفت:


 شیخ عبدالکریم کارهایت را انجام بده

سه روز دیگر خواهی مرد.


 من از خواب بیدار شدم و متحیر بودم گفتم:


 البته خواب است و ممکن است تعبیر نداشته باشد.


 روز سه‌شنبه و چهارشنبه مشغول درس و بحث بودم تا خواب از خاطرم رفت.


 روز پنجشنبه که تعطیل بود با بعضی از رفقاء به طرف باغ مرحوم سید جواد رفتیم،
 در آنجا قدری گردش و مباحثه‌ی علمی نمودیم تا ظهر شد،
 ناهار را همانجا صرف کردیم پس از ناهار ، ساعتی خوابیدیم.


 در همین موقع لرزه‌ی شدیدی مرا گرفت،
 رفقاء آنچه عبا و روانداز داشتند روی من انداختند،
 ولی همچنان بدنم لرزه داشت و در میان آتش و تب افتاده بودم،
 حس کردم که حالم بسیار وخیم است به رفقا گفتم مرا به منزلم برسانید.


 آنها وسیله‌ای فراهم کرده و زود مرا به شهر کربلا آوردند و به منزلم رساندند.


 در منزل بی حال و بی‌حس افتاده بودم بسیار حالم دگرگون شد.


 در این میان به یاد خواب سه شب پیش افتادم علائم مرگ را مشاهده کردم.


 با در نظر گرفتن خواب احساس آخر عمر کردم.


 ناگهان دیدم دو نفر ظاهر شدند
و در طرف راست و چپ من نشستند
و به همدیگر نگاه می کردند
و گفتند:

اجل این مرد رسیده مشغول قبض روحش شویم.


در همین حال با توجه عمیق قلبی،
 به ساحت مقدس حضرت ابا عبدالله (ع) متوسل شدم
و عرض کردم:


ای حسین عزیز دستم خالی است کاری نکردم
و زادی تهیه ننموده‌ام شما را به حق مادرتان زهرا (س) از من شفاعت کنید،


 که خدا مرگ مرا تأخیر اندازد تا فکری به حال خود نمایم.


بلافاصله پس از توسل دیدم،
 شخصی نزد آن دو نفر که می خواستند مرا قبض روح کنند آمد و گفت:


حضرت سیدالشهداء (ع) فرمودند:


شیخ عبدالکریم به ما توسل کرده
و ما هم در پیشگاه خدا از او شفاعت کردیم که عمرش را تأخیر اندازد.


 خداوند اجابت فرموده بنابراین شما روح او را قبض نکنید،


در این موقع آن دو نفر به هم نگاه کردند و به آن شخص گفتند:
« سَمعاً و طاعَةً»،


 سپس دیدم آن دو نفر

و فرستاده‌ی امام حسین (علیه‌السلام) سه نفری صعود کردند و رفتند.


 در این موقع احساس سلامتی کردم،
 صدای گریه و زاری شنیدم که بستگانم به سر و صورت می‌زدند.


 آهسته دستم را حرکت دادم.
 (و)چشمم را بسته‌اند و به رویم چیزی کشیده‌اند.


 خواستم  دست و پایم را جمع کنم ملتفت شدم که شستم (انگشت بزرگ پایم) را بسته‌اند.


 دستم را برای برداشتن چیزی بلند کردم،
 شنیدم می‌گویند ساکت شوید گریه نکنید که بدن حرکت دارد آرام شدند.


 رواندازی که بر روی من انداخته بودند برداشتند
و چشمم را گشودند
و پایم را فوری باز کردند،
 با دست اشاره به دهانم کردم که به من آب بدهند.


 آب بدهانم ریختند کم‌کم از جا برخاستم و نشستم.


تا پانزده روز ضعف و کسالت داشتم
و بحمدالله از آن حالت به کلی خوب شدم.


 این موهبت ببرکت

مولایم آقا سیدالشهداء (ع) بود آری به خدا.


به نقل از نرم افزار هدایت در حکایت   






تاریخ : دوشنبه 93/7/21 | 9:45 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

جعفر بن خالد از امام صادق (ع) نقل مى ‏کند که فرمود:

نشاط در ده چیز است:

راه رفتن

و سوارکارى

و فرو رفتن در آب

و نگاه کردن در سبزى

و خوردن

و آشامیدن

و نگاه کردن به زن زیبا

و جماع

و مسواک کردن

و همصحبتى با مردان.

الخصال / ترجمه جعفرى، ج‏2، ص: 169







تاریخ : یکشنبه 93/6/16 | 6:58 صبح | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

ام ایمن از زنان بسیار بلند مرتبه و عالیقدر صدر اسلام است که همواره در خدمت خاندان نبوت بود،

پس از آنکه فاطمه(علیهاالسلام) از دنیا رفت

ام ایمن آنچنان ناراحت بود که دیگر نمی توانست در مدینه بماند بنابراین عازم مکه شد،

در راه در بیابان جحفه ، تشنگی بر او غلبه کرد و آبی نیز به همراه نداشت و تشنگی او آنچنان شدید گردید که به حد خطر مرگ رسید.

در این لحظه متوجه خدا گردید و در حالی چشمش پر از اشک بود

عرض ‍ کرد: یا رب اتعطشنی و انا خادمه بنت نبیک :

پروردگار من ! آیا مرا تشنه می گذاری با اینکه من کنیز دختر پیامبرت (فاطمه) هستم .

پس از دعا، دلوی از آسمان پر از آب بهشت بر او نازل شد،

از آن آب آشامید

و تا هفت سال دیگر تشنه و گرسنه نشد.

داستان صاحبدلان / محمد محمدی اشتهاردی






تاریخ : جمعه 93/1/29 | 3:56 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

روزی ابن سماک به نزد هارون الرشید در آمد، در آن اثنا که به نزد هارون بود وی آب خواست.

کوزه آبی بیاوردند و چون آن را به طرف دهان برد که بنوشد، ابن سماک گفت:ای امیر مؤ منان!دست نگهدار، تو را به حق خویشاوندی رسول خدا (ص) اگر این جرعه آب را از تو وامی داشتند آن را به چند می خریدی؟
گفت: به همه ملکم
گفت: بنوش که خدای بر تو گوارا کند.
وقتی آن را بنوشید گفت: به حق خویشاوندی پیمبر خدا (ص) از تو می پرسم که اگر آب از بدن تو برون نمی شد آن را به چند می خریدی؟
گفت: به همه ملکم.
ابن سماک گفت: ملکی که قیمت آن یک جرعه آب باشد در خور آن نیست که درباره آن رقابت کنند.
گوید: هارون بگریست و فضل بن ربیع به ابن سماک اشاره کرد که برود و او نیز برفت.

گفتنیهای تاریخ/ علی سپهری اردکانی

به نقل از پایگاه اندیشه قم






تاریخ : شنبه 92/12/17 | 6:52 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()
روزی مرحوم آیه اللّه حاج شیخ جعفر کاشف الغطاء مبلغی را بین فقراء در اصفهان تقسیم کرد. پس از اتمام پول به نماز جماعت ایستاد. در بین دو نماز که مشغول خواندن تعقیبات بود سیّدی فقیر جلو آمد، تا مقابل امام جماعت رسید گفت : ای شیخ ! مال جدّم ، خمس را بده !!

آقای کاشف الغطاء پاسخ داد: قدری دیر آمدی . متاءسفانه چیزی باقی نمانده است .

سیّد با کمال جسارت و گستاخی آب دهان به ریش شیخ انداخت .

شیخ هیچ گونه عکس العملی نشان نداد بلکه به نمازگزاران اعلام نمود: هر کس ریش شیخ را دوست دارد به سیّد کمک کند و خودش پولی را جمع کرده و به او داد!

داستانهایی از علما/علیرضا حاتمی

به نقل از پایگاه اندیشه قم






تاریخ : شنبه 92/12/3 | 9:41 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

فضیل عیاض در ابتدای جوانی یکی از راهزنان و سارقان و غارتگران و دزدان و بدکاران و هرزه‎گران و عیاشان مشهور زمان خود بود که هر کس اسم او را می‎شنید، لرزه به اندامش می‎افتاد که در آن زمان حتّی سلطان و خلیفه‌ وقت هارون الرشید هم از دست او ناراحت بود و ترس داشت.
روزی از روزها سوار بر اسب آمد کنار نهری ایستاد تا اسبش آب بخورد که ناگهان چشمش به دختر بسیار زیبائی افتاد که مشک خود را به دوش گرفته و می‎خواست کنار نهر بیاید و آب بردارد.
عشق و محبّت آن دختر به قلبش رخنه کرد و چشم از آن دختر برنداشت تا وقتی که دختر مشک را پُر از آب کرد و راه خود را گرفت و رفت، به نوکران و بادمجان دورقاب چین‎هایش دستور داردتا او را تعقیب کرده و بعد به پدر و مادر دختر خبر دهند که دختر را شب آماده کرده و خانه را خلوت نموده زیرا فضیل، راغب آن زیبارو شده، نوکران فضیل پس از تعقیب آن دختر، به در خانه‌ ایشان رسیدند و در خانه را زدند و گفته‎های فضیل را به آنها ابلاغ نمودند.
تا این خبر به گوش پدر و مادر دختر رسید بسیار ناراحت و متوحّش و لرزان گردیدند و چون چاره‎ای نداشتند یک عده از پیران و ریش سفیدان شهر را دعوت کردند و با آنها مشورت نمودند که چه کنیم؟
آنها گفتند: بیا و دخترت را فدای یک شهر کن، زیرا اگر فضیل به مقصود خود نرسد، همه این شهر را به غارت برده و همه چیز را به آتش می‎کشد، پدر و مادر از روی ناچاری دختر را مهیا کرده و خانه را خلوت نمودند.
شب هنگام، فضیل وارد شهر شد و قلّاب و کمند انداخت، از بالای دیوار پشت بام به روی بامهای دیگر رفت و تا به خانه‌ دختر رسید همین که خواست وارد منزل معشوقه خود گردد، یک وقت صدائی شنید، خوب که گوش داد، شنید صدای قرآن می‎آید و یکی قرآن می‎خواند، توجّه خود را به این آیه جلب کرد. «أَ لَمْ یأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّهِ».
آیا وقت آن نرسیده که قلوب مؤمنین به ذکر خدا خاضع و خاشع گردد. (دیگر دست از گناه بردارند و به یاد خدا باشند) این آیه چنان در او اثر کرد که زندگیش را بیکباره دگرگون ساخت و از نیمه راه برگشت و از دیوار فرود آمد و با کمال اخلاص و صفای دل گفت: پروردگارا، آری نزدیک شده، هنگام خضوع و خشوع و از همانجا جرقه نور خدا دل او را روشن کرد و با خدا رابطه برقرار نمود. انشاء‌ الله که جرقه‎های نور الهی دلهای ما را نیز روشن و منّور کند.

به نقل از پایگاه اندیشه قم






تاریخ : شنبه 92/11/26 | 3:50 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

1) قرآن خواندن از رو
2) کندر خوردن
3) خوردن به
4) پوشیدن کفش زرد
5) سرمه کشیدن
6) خضاب نمودن با حنا
7) تراشیدن موی سر از بیخ
8) مسواک نمودن
9) پیاز خوردن
10 ) شستن دست بعد از طعام
11 ) مرزه با نمک خوردن
12 ) سیاه دانه با گردن خوردن
13 )گوشت خوردن
14 )نظر کردن به گیاهان سبز و سبزه
15 )نظر کردن در آب روان و دریا
16 )نظر کردن در صورت زیبا
17 )نماز شب خواندن
18 )گرفتن ناخنها در روز پنج شنبه

منبع:کتاب خواص و شرایط روحی و جسمی
از گفتار ائمه معصومین(ع)






تاریخ : دوشنبه 92/11/21 | 11:22 صبح | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.