سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نقل است که حضرت امیر علیه السّلام به گورستانى گذر کردند و فرمودند:

سلام و رحمت خدا و برکات او بر شما باد،

راوى گفت: شنیدیم که کسى مى‏ گوید:
سلام و برکات او بر تو اى امیر مؤمنان، سپس حضرت فرمود:

اخبارى که نزد ما هست به شما بگوییم، یا شما اخبار خود را مى ‏گویید؟
گفتند:

یا على علیه السّلام شما اخبارتان را بگویید:

فرمود:

زن هاى شما ازدواج کردند

و اموالتان (در میان ورثه) تقسیم گشت،

و فرزندان (صغارتان) جزء یتیمان شدند

و خانه‏ هایى که محکم کردید و احداث نمودید، دشمنان شما در آنها سکونت گزیدند.
سپس شما اخبار خود را بگویید؟

جواب دهنده ‏اى گفت:

کفن ها پوسید

و مغزها متلاشى گشت

و پوست ها پاره پاره شد

و چشم ها از حدقه ‏ها به درآمد و بر گونه‏ ها روان گشت،

و اشکال و هیکل هاى ما به شکل زننده و زشتى درآمد،

و آنچه را که در دنیا از پیش فرستادیم، آن را دریافتیم،

و آنچه در راه خدا انفاق نمودیم، سود بردیم

و آنچه را به ارث نهادیم، زیان کردیم

و ما اینک در گرو اعمال خویشیم

و از خداوند امید بخشش و کرم و منّت داریم.
 إرشاد القلوب / ترجمه سلگى، ج‏1، ص: 504






تاریخ : جمعه 93/6/28 | 1:39 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

تصویر حدیثی : بهترین ها






تاریخ : پنج شنبه 93/3/15 | 8:58 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

تصویر حدیثی : احادیث رسول مکرم ص...






تاریخ : پنج شنبه 93/3/15 | 8:31 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

قنبر می‏ گوید:

روزی امام علی علیه السلام از حال زار یتیمانی آگاه شد، به خانه برگشت و برنج و خرما و روغن فراهم کرده در حالی که آن را خود به دوش کشید، مرا اجازه حمل نداد، وقتی به خانه یتیمان رفتیم غذاهای خوش طعمی درست کرد و به آنان خورانید تا سیر شدند.
سپس بر روی زانوها و دو دست راه می ‏رفت و بچّه‏ ها را با تقلید از صدای بَع بَع گوسفند می‏ خنداند،
بچّه‏ ها نیز چنان می‏ کردند و فراوان خندیدند.
سپس از منزل خارج شدیم
گفتم: مولای من، امروز دو چیز برای من مشکل بود.
اوّل: آنکه غذای آنها را خود بر دوش مبارک حمل کردید.
دوم: آنکه با صدای تقلید از گوسفند بچّه‏ ها را می‏ خنداندید.
امام علی علیه السلام فرمود:
اوّلی برای رسیدن به پاداش،
و دوّمی برای آن بود که وقتی وارد خانه یتیمان شدم آنها گریه می‏ کردند، خواستم وقتی خارج می‏ شوم، آنها هم سیر باشند و هم بخندند. [1] .
پی نوشت ها:
[1] شجره طوبی ص 407 - و - دُرَرُ المطالب.
پایگاه جامع عاشورا






تاریخ : یکشنبه 93/3/4 | 7:28 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

حاج شیخ مهدی امامی مازندرانی می گفت:

دو عالم با هم عهد کردند هر کدام زودتر مردند، به خواب دیگری بیایند و از عالم قبر و برزخ خبر بدهند.

یکی مرد.

یکسال گذشت تا رفیق را در خواب دید گفت:

چرا به خوابم نیامدی؟

گفت: من گرفتار بودم

گفتم: تو با این همه علم و تقوی چه گرفتاری داشتی؟

گفت: یک دفعه در راه، الاغ بچّه ی یتیمی با بار هیزم از کنارم رد می شد و من یک چوب خلال از آن برداشتم و معلوم نیست از آن استفاده کردم یا نه؟

از این رو یکسال مرا نگهداشتند تا آن بچه بزرگ شد و گفت:

خدایا هر که مال مرا مصرف کرد بر او حلال باشد و من از او راضی ام و امشب تازه خلاص شدم.

 ماخذ: جرعه ای از اقیانوس-قلی زاده      صفحه: 334-






تاریخ : سه شنبه 93/1/26 | 6:21 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

در شصت کیلومتری یزد در روستای مهرجرد مرد پاکدل و پرهیزگاری به نام محمّدجعفر زندگی می کرد.

او چون نیاکان خود به کار کشاورزی اشتغال داشت و از همین را ه امرار معاش می کرد. محمّدجعفر پس از آنکه جوانی برومند گشت، از همان روستا همسری انتخاب کرد و زندگی تازه ای را آغاز نمود و با اشتیاق به انتظار فرزندی نشست.

امّا این انتظار سالها طول کشید، جوانی او سپری گشت و دوران نشاطش به سرآمد، امّا او همچنان بدون فرزند بود.

دیگر زندگی در نظرش تاریک می نمود؛ از یک طرف سپری شدن دوران جوانی و از طرف دیگر اشتیاقِ داشتنِ فرزند، آرامش را از وی سلب و زندگی شیرین و بی دغدغه اش را ناآرام ساخته بود.

در چنین شرایط روحی تصمیم گرفت برای صاحب فرزند شدن ازدواج کند.

ابتدا قضیه را با همسرش در میان نهاد و رضایت او را به دست آورد، سپس با هدفی مقدّس از بیوه زنی، که خود فرزند یتیمی نیز داشت، تقاضای ازدواج موقت کرد.

چند روزی گذشت؛ آن روز برای اولین بار محمّدجعفر به خانه ی همسر دومش رفته بود.

آن زن برای راحتی شوهرِ جدیدش، می خواست دختر یتیمش را از خانه به بیرون بفرستد، ولی دخترک یتیم قبول نمی کرد.

از قضا هوا هم سرد بود و دخترک می لرزید و می گفت:

«مادر! من در این هوای سرد به کجا بروم؟»

مادر هم سعی می کرد او را به عناوینی راضی کند که بیرون برود.

محمّدجعفر این صحنه را می بیند و بسیار ناراحت می شود.

همان لحظه  بقیه ی مدت باقیمانده ی مقرر در عقد ازدواج را می بخشد و مَهریه او را به تمام و کمال می دهد و با خداوند به این مضمون مناجات می کند:

«خدایا! من دیگر برای فرزند به خانه ی کسی نمی  روم تا مبادا دل طفل یتیمی برای خاطر من آزرده شود، تو اگر می خواهی قدرت داری که از همان زن که تا به حال فرزند نیاورده به من فرزند عطا کنی و اگر نخواهی هم خود دانی.

خدایا! امر موکول به توست. می خواهی فرزند از همان اوّلی بده، می خواهی نده.»

این روز در زندگی محمّدجعفر روز فرخنده و مبارکی گردید.

در این روز به یادماندنی، خلوص و صفای دل محمّدجعفر با زبان نیایش او به هم آمیخت و دعایش در پیشگاه خداوند مورد اجابت قرار گرفت.

به طوری که سال بعد خانه ی پر از صفای او به نور جمال کودکی منوّر گردید.

این کودک بعدها حوزه ی علمیه ی قم را تأسیس کرد.

او آیت الله العظمی حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی (حدود 1280-1355 قمری) بود.

خود او بعدها نقل می کرد:

«وقتی که بچه بودم به مقتضای کودکی خیلی شیطنت می کردم، در این مواقع مادرم می گفت:

تقصیری نداری! بچه ای که به زور از خدا بگیری، بهتر از این نمی شود».

به نقل از نرم افزار هدایت در حکایت






تاریخ : دوشنبه 93/1/25 | 6:15 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()
صفحه اصلی |        
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.