سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزی حاکمی از وزیرش پرسید:

چه چیز است که از همه ی چیزها بدتر

و از نجاست سگ پلیدتر است؟

وزیر در جواب فرو ماند و از حاکم اجازه خواست تا برای یافتن پاسخ از شهر بیرون رود.

در بیابان به چوپانی رسید که گوسفندانش را می چراند.

پس از احوال پرسی،

چوپان را مرد خوش فکری یافت.

سؤال حاکم را برای او بازگو کرد

و گفت که دنبال مردی عالم و حکیم می گردم که پرسش شاه را پاسخ گوید

و جایزه بزرگی را دریافت کند.

چوپان گفت:

ای وزیر! حاکم و پرسش او را رها کن،

من به تو بشارتی می دهم که بسیار مهم است،

بدان که پشت این تپه، گنج بزرگی پیدا کرده ام،

بیا با هم آن را تصرف کنیم و در این جا قصری بسازیم

و لشکری جمع کنیم و حاکم را از سلطنت خلع کرده و خود جای او بنشینیم؛

تو حاکم باش و من هم وزیر تو.

وزیر که دیگ طمعش به جوش آمده بود،

عقل و هوش از سرش پرید

و دست و پایش را گم کرد

و گفت: گنج کجا است؟

برویم آن را به من نشان بده.

چوپان گفت:

به این شرط می پذیرم

که سه مرتبه زبانت را به نجاست سگ من بزنی!

وزیر طمع کار پذیرفت و با خود گفت:

این جا که کسی نیست تا مرا ببیند،

این کار را انجام می دهم و وقتی گنج را تصاحب کردم،

انتقامم را از چوپان می گیرم و او را می کشم.

سپس وزیر سه مرتبه زبان خود را به فضله ی سگ زد

و بعد پرسید: حالا بگو گنج کجا است؟

چوپان خندید و گفت:

اکنون برگرد و به شاه بگو:

آنچه از نجاست سگ پلیدتر است،

طمع و طمع کاری است!

هزار و یک حکایت خواندنی 4/258 – 259؛ به نقل از: داستان های شیرین و شنیدنی/79.






تاریخ : یکشنبه 93/9/9 | 6:15 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

رفته بود حج.

آن جا معاویه  را دید.

پوزخندی زد و گفت :

" دیدی حجر و رفقایش را کشتیم و خودمان بر جنازه شان نماز خواندیم؟

" حسین لبخند زد:"

ولی ما اگر شما و آدم های تان را بکشیم نه بر شما نماز می خوانیم و نه دفنتان می کنیم."






تاریخ : چهارشنبه 93/7/30 | 4:50 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()



روزی امام حسین علیه السلام

در گوشه ای از مسجد پیامبر صلی اللّه علیه و آله نشسته بود.
 مردی عرب نزد او آمد و گفت :
یابن رسول اللّه من باید یک دیه کامل بپردازم و توان ادای آن را ندارم .


... امام حسین علیه السلام فرمود:
 ای برادر عرب من سه سوال می کنم

اگر یکی از آنها راجواب دادی یک سوم بدهی تو را می پردازم
 و اگر دو مساءله را پاسخ دادی دوثلث آن را ادا می کنم
و اگر هر سه سوال را جواب دادی تمام بدهی تو را می پردازم .
مرد عرب گفت :
یابن رسول اللّه آیا مانند شما از مانند من

(که عربی جاهل و بی سواد هستم) سوال می کند؟
 شما که اهل علم و شرف و بزرگی هستید؟


 امام حسین علیه السلام فرمود:
 بله شنیدم که جدم رسول اللّه خدا صلی اللّه علیه و آله فرمود:
(المعروف بقدر المعروفة )
به اندازه معرفت احسان شود.
مرد عرب گفت :
هر چه می خواهید سوال کنید
اگر دانستم جواب می دهم و اگر ندانستم از شما می آموزم .
 و لاقوة الاباللّه

امام علیه السلام پرسید:
 ای الاعمال افضل

کدام اعمال بهترند؟
جواب داد الایمان باللّه

ایمان به خدا


 حضرت پرسید:

فما النجاة من المهلکة

راه نجات از مهلکه کدام است ؟
 پاسخ داد:
 الثقة باللّه

اعتماد و توکل بر خداوند.


امام علیه السلام سوال کرد:
فمایزین الرجل

چه چیزی به مرد زینت می بخشد؟
مرد عرب جواب داد:
علم معه حلم

توکل توام با بردباری


حضرت فرمود:
 اگر علم وحلم نداشت چه چیزی او را زینت می دهد؟
مرد عرب:
  فقر معه مروة

مال همراه بامروت


 امام علیه السلام :
 اگر از فقر و صبر هم بر خوردار نبود چه ؟
مرد عرب:
صاعقة تنزل من السماء و تحرفه فانه اهل لذلک
صاعقه ای از آسمان پائین آید

واو را آتش زند که مستحق چنین عذابی است


 امام علیه السلام خندید

و کیسه ای را که در آن هزار دینار زر سرخ بود به او داد
و انگشتری را که دویست درهم ارزش داشت به او بخشید

و فرمود:
طلاها را به طلبکارانت بپرداز و پول انگشتر را صرف مخارج زندگی نما.


 مرد عرب آنها را برداشت
و گفت:

اللّه اعلم حیث یجعل رسالته
یعنی :

خداوند بهتر می داند

که رسالتش را در کجا قرار دهد.

قصه های تربیتی چهارده معصوم (علیهم السلام) / محمد رضا اکبری
به نقل از:http://www.andisheqom.com






تاریخ : چهارشنبه 93/7/30 | 10:56 صبح | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

جعفر جعفرى گوید:

امام صادق از پدرش علیهما السّلام نقل کرد که:

رسول خدا صلّى اللَّه علیه و اله و سلّم فرموده است:

هر کس گناهى کند و خندان باشد

بدوزخ رود در حالى که گریان باشد.

ثواب الأعمال و عقاب الأعمال / ترجمه غفارى، ص: 505







تاریخ : دوشنبه 93/6/24 | 9:16 صبح | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

منذر جوان از امام صادق (ع) نقل مى ‏کند که فرمود:

سلمان مى‏ گفت:

از شش چیز تعجب مى‏ کنم،

سه تا از آنها مرا به خنده آورد

و سه تا به گریه،

آنچه به گریه آورد:

فراق دوستان از جمله محمد و یارانش

و هراس از قبر

و ایستادن در برابر خداوند (در قیامت)،

و اما آنها که مرا به خنده وادار کرد،

طالب دنیاست در حالى که مرگ او را طلب‏ مى ‏کند

و کسى است که غافل است در حالى که از او غفلت نمى‏ شود (همواره مراقب اویند)

و کسى که با تمام دهانش مى‏ خندد در حالى که نمى ‏داند خداوند از او راضى یا خشمناک است.


الخصال / ترجمه جعفرى، ج‏1، ص: 477






تاریخ : یکشنبه 93/6/9 | 11:51 صبح | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

قنبر می‏ گوید:

روزی امام علی علیه السلام از حال زار یتیمانی آگاه شد، به خانه برگشت و برنج و خرما و روغن فراهم کرده در حالی که آن را خود به دوش کشید، مرا اجازه حمل نداد، وقتی به خانه یتیمان رفتیم غذاهای خوش طعمی درست کرد و به آنان خورانید تا سیر شدند.
سپس بر روی زانوها و دو دست راه می ‏رفت و بچّه‏ ها را با تقلید از صدای بَع بَع گوسفند می‏ خنداند،
بچّه‏ ها نیز چنان می‏ کردند و فراوان خندیدند.
سپس از منزل خارج شدیم
گفتم: مولای من، امروز دو چیز برای من مشکل بود.
اوّل: آنکه غذای آنها را خود بر دوش مبارک حمل کردید.
دوم: آنکه با صدای تقلید از گوسفند بچّه‏ ها را می‏ خنداندید.
امام علی علیه السلام فرمود:
اوّلی برای رسیدن به پاداش،
و دوّمی برای آن بود که وقتی وارد خانه یتیمان شدم آنها گریه می‏ کردند، خواستم وقتی خارج می‏ شوم، آنها هم سیر باشند و هم بخندند. [1] .
پی نوشت ها:
[1] شجره طوبی ص 407 - و - دُرَرُ المطالب.
پایگاه جامع عاشورا






تاریخ : یکشنبه 93/3/4 | 7:28 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

گویند: وقتی که برادران یوسف علیه السلام، او را در چاه آویزان کردند تا او را به آن بیفکنند، طبیعی است که یوسف خردسال در این حال محزون و غمگین بود، اما در این میان غم و اندوه، دیدند لبخندی زد، خنده ای که همه برادران را شگفت زده کرد، از هم می پرسیدند، یعنی چه؟ اینجا جای خنده نیست؟ گفتند بهتر است از خودش بپرسیم.
یکی از برادران که یهودا نام داشت، با شگفتی پرسید: برادرم یوسف! مگر عقل خود را باخته ای، که در میان غم و اندوه، می خندی؟ خنده ات برای چیست؟
یوسف با جمال، که به همان اندازه و بیشتر با کمال نیز بود، دهانش چون غنچه بشکفید و گفت:
روزی به قامت شما برادران نیرومندم نگریستم، با خود گفتم: ده برادر نیرومند دارم، دیگر چه غم دارم! آنها در فراز و نشیب زندگی مرا حمایت خواهند کرد و اگر دشمنی به من سوء قصد داشته باشد، با بودن چنین برادران شجاع و برومندی، چنین قصدی نخواهد کرد، و اگر سوء قصدی کند، آنها مرا حفظ خواهند کرد.
اما چرا خدا را فراموش کردم، و به برادرانم بالیدم، اکنون می بینم همان برادرانم که به آنها بالیدم، پیراهنم را از بدنم بیرون کشیدند و مرا به چاه می افکنند.
این راز را دریافتم که باید به غیر خدا تکیه نکنم، خنده ام خنده عبرت بود، نه خنده خوشحالی.

سرگذشتهای عبرت انگیز/ محمد محمدی اشتهاردی

به نقل از پایگاه اندیشه قم






تاریخ : شنبه 92/12/17 | 6:37 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

روزی پیامبر اکرم (ص) بسیار ناراحت بود بطوری که رنگ چهره اش تغییر کرده بود. در این وقت عربی آمد و خواست نزد حضرت رفته و مطلبی بگوید. اصحاب به او گفتند: امروز حضرت ناراحت است و صلاح نیست مزاحم او بشوی! مرد عرب گفت: به خدا قسم نزد او می روم و او را می خندانم ( و از ناراحتی بیرون می آورم). پس مرد عرب نزد حضرت رفت و گفت: ای رسولخدا ما شنیده ایم که دجال وقتی ظهور می کند مقداری آبگوشت ( یا آش) برای مردم می آورد و مردم در حال قحطی هستند و عده ای از گرسنگی می میرند، آیا اگر من او را دیدم از آن غذا نخورم تا هلاک شوم یا اینکه از آن غذا بخورم و چون سیر شدم به خدا ایمان بیاورم و از او بیزاری بجویم؟ حضرت بقدری خندید که دندانهایش پیدا شد، و فرمود: خدا تو و مؤمنین را از او بی نیاز می کند.

برگرفته از نرم افزار هدایت در حکایت به نقل از شنیدنی های تاریخ






تاریخ : سه شنبه 92/10/17 | 4:35 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()
صفحه اصلی |        
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.