سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حضرت امیر علیه السّلام می فرماید: مردی نزد رسول خدا ص آمد و گفت: یا رسول الله مرا به عملی راهنمایی کنید، به عملی که به سبب آن: 1-خدا مرا دوست بدارد. 2- مردم مرا دوست بدارند.  
 3-دارائیم فراوان شود.4-بدنم سالم بماند.     
 5-عمرم طولانی شود.6-خدا مرا با تو محشور کند.
رسول خدا ص فرمودند: این 6 حاجت 6 خصلت می خواهد:
1-اگر می خواهی خدا تو را دوست بدارد از او بترس و از گناه پرهیز کن.
2-اگر می خواهی مردم تو را دوست دارند به آن ها خوبی و نیکی کن و به آنچه در دست آن هاست طمع نکن و چشم نینداز.
3-اگر می خواهی دارائیت فراوان شود زکوة بده.
4-اگر می خواهی بدنت سالم بماند فراوان صدقه بده.
5-و اگر می خواهی عمرت طولانی شود صله رحم کن« دید و بازدید خویشان».
6-و اگر می خواهی خدا تو را با من محشور کند سجده را برای خدا طولانی کن.

(برگرفته از نرم افزار هدایت در حکایت)






تاریخ : شنبه 92/9/23 | 9:23 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

روزی اشعب از کوچه ای می گذشت ، جمعی کودک را دید که بازی می کنند . به آنها گفت : چرا اینجا ایستاده اید ؟ مگر نمی دانید که در فلان چهار راه شهر یک خروار سیب سرخ و سفید آورده و در بین مردم قسمت می کنند ! کودکان از شنیدن این سخن بازی خود را رها کردند و شروع به دویدن کردند . خود اشعب هم به طمع افتاد و به دنبال آنها حرکت کرد . به او گفتند : خبرت دروغ بود . برای چه می دوی ؟ گفت دویدن اطفال مرا به طمع انداخت که مبادا این خبر درست باشد و من محروم بمانم !

(برگرفته از نرم افزار هدایت در حکایت)






تاریخ : شنبه 92/9/23 | 9:20 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

...و آنهایى که نقشه دارند همه را مى‏ خواهند بشکنند، منتها بتدریج.

نمى‏ دانم این مَثَل پیش شما هست یا نیست که یکى رفت توى باغش دید که یک سیدى و یک آخوندى و یک مرد عامى دارند دزدى می کنند. رفت آنجا و گفت که خوب این آقا سید است و اولاد پیغمبر. بسیار خوب، این آقا از علماست و پایش روى چشم ما. اما تو مردیکه چه مى ‏گویى؟ آن دو تا را هم با خودش رفیق کرد. آن را دست و پایش را بست. بعد آمد نشست و گفت، واقع مطلب این است. خوب، سید اولاد پیغمبر است. با اولاد پیغمبر که نمى‏ شود چیز کرد، خوب آشیخ تو چه مى‏ گویى؟ با این ریش و عمامه آمدى دزدى! سید را با خودش موافق کرد. آخوند را بست. این دوتا را که دستشان را بست، پاشد، گفت: سید! جدت گفته دزدى کنى؟ قلدر بود گرفت سید را هم بست. اینها وضعشان این طور است. روى این نقشه است که مى‏ خواهند این سید اولاد پیغمبر است، آن کذا و کذا است، خوب این آخوندها حالا چى مى ‏گویند اینها. آخوندیسم یعنى چه، مملکت ما نباید دست آخوندها باشد. اینها خیال مى‏کنند که آخوندها مى‏خواهند مملکت را بگیرند و به کس دیگر بدهند و خودشان هر کارى مى‏ خواهند بکنند. مسأله این نیست. اینها همین نقشه است که ملت را از این آخوندها جدا کنند با دست خود ملت. آن چیزى که براى ملت سرمایه است و مى‏تواند کار بکنند، آن را بگیرند و جدا کنند، که نقشه در زمان رضا شاه هم به این معنا بود. و بعد هم یکى یکى از اول از آن پایین ترها بگیرند و بیایند بالا، بیایند بالا یکى یکى برسند تا آخر این جمعیت را از بین ببرند.

صحیفه امام، ج‏11، ص: 462






تاریخ : سه شنبه 92/9/19 | 11:41 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

روزى قنبر خدمتگزار على علیه السلام به مجلس یکى از مردان متکبّر و تجاوزکار وارد شد. در محضرش جمعى نشسته بودند، از جمله مرد کوته فکر و کم‏ تشخیص که خود را از شیعیان ثابت‏ قدم على علیه السلام می ‏دانست.

هنگامى که قنبر وارد مجلس شد او براى احترام قنبر و به پاس مقام شامخ على علیه السلام از جا برخاست و مقدم او را گرامى شمرد. مرد متکبّر از این کار خشمگین شد وگفت: آیا در محضر من براى ورود یک فرد خدمتگزار برمى‏ خیزى؟

آن مرد به جاى آنکه سکوت کند و بر جاى خود بنشیند و به خشم تجاوزکار متکبّر پایان دهد جوابى داد که خشم او را تشدید کرد. گفت: چرا به احترام قنبر برنخیزم؟ او به‏ قدرى بزرگوار و شریف است که فرشتگان بال‏هاى خود را براى وى مى‏گسترانند و قنبر روى بال ملائکه راه مى ‏رود.

این اظهار دوستى نابجا و بى‏ مورد، چنان مرد متکبّر را خشمناک کرد که از جاى خود برخاست و به قنبر ناسزا گفت. به علاوه وى را تهدید کرد که این ماجرا باید پنهان بماند و کسى از کتک زدن و دشنام دادن من باخبر نشود.

طولى نکشید آن شیعه وقت‏ نشناس و کوته‏ فکر بر اثر مارگزیدگى بسترى شد.

على علیه السلام به عیادتش رفت و از فرصت استفاده کرد و فرمود: اگر مى‏ خواهى خداوند تو را عافیت دهد باید متعهّد شوى که از این پس در مورد ما و دوستان ما اظهار علاقه و محبّت بى‏ مورد نکنى و در محضر دشمنان موجبات زحمت و آزار ما و یاران ما را فراهم نیاورى.

انوار هدایت، مجموعه مباحث اخلاقى ؛ ص524






تاریخ : سه شنبه 92/9/19 | 11:17 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

وزیرى بود مقتدر و نیرومند که در عصر خود، بیشتر قدرت‏ها را به دست گرفته بود و کسى را یاراى مخالفت با او نبود، روزى به مجلسى که جمعى از دانشمندان دینى در آن حضور داشتند وارد شد و رو به آنها کرده گفت تا کى شما مى‏گویید جهان را خدایى است؛ من هزار دلیل بر نفى این سخن دارم.

این جمله را با غرور خاصّى ادا کرد، دانشمندان حاضر چون مى‏دانستند او اهل منطق و استدلال نیست و توانایى و قدرت به قدرى او را مغرور ساخته که هیچ حرف حقّى در او نفوذ نخواهد کرد؛ با بی اعتنایى در برابر او سکوت کردند، سکوتى پرمعنى و تحقیرآمیز.

این جریان گذشت، بعد از مدتى وزیر، مورد اتهام قرار گرفت؛ حکومت وقت، وى را دستگیر کرده به زندان انداخت.

یکى از دانشمندان که آن روز در مجلس حاضر بود فکر کرد که موقع بیدارى وى رسیده است، اکنون که از مرکب غرور پیاده شده و پرده‏ هاى خودخواهى از جلو چشم او کنار رفته است، و حسّ حق‏پذیرى در وى بیدار گردیده اگر با او تماس بگیرد و نصیحتش کند نتیجه‏ بخش خواهد بود؛ اجازه ملاقات با وى را گرفت و به سراغش در زندان آمد، همین که نزدیک آمد؛ از پشت میله‏ ها مشاهده کرد که او در یک اطاق تنها؛ قدم مى‏زند و فکر مى‏کند و اشعارى را زیر لب زمزمه می نماید؛ خوب گوش فراداد، دید این اشعار معروف را مى ‏خواند:

ما همه شیران ولى شیر عَلَم‏**** حمله‏ مان از باد باشد دم بدم!

حمله‏ مان پیدا و ناپیداست باد**** جان فداى آن‏که ناپیداست باد!

یعنى ما همانند نقش‏ هاى شیرى هستیم که روى پرچم‏ ها ترسیم مى ‏کنند، هنگامى که باد مى ‏وزد حرکتى دارد و گویا حمله مى‏ کند ولى در حقیقت از خود چیزى ندارد و وزش باد است که به او قدرت مى‏ دهد، ما هم هر قدر قدرتمندتر شویم از خود چیزى نداریم.

خدایى که این قدرت را به ما داده هر لحظه اراده کند، از ما مى‏ گیرد.

دانشمند مزبور دید نه تنها در این شرایط منکر خدا نیست، بلکه یک خداشناس داغ شده است؛ در عین حال بعد از آن‏که از او احوال‏پرسى کرد، گفت: یادتان مى‏آید که روزى گفتید: هزار دلیل بر نفى خدا دارید آمده‏ ام آن هزار دلیل را با یک دلیل پاسخ گویم: خداوند آن کسى است که آن قدرت عظیم را به این آسانى از تو گرفت، او سر به زیر انداخت و شرمنده شد و جوابى نداد، زیرا به اشتباه خود معترف بود و در درون جانش نور خدا را مى‏ دید.

  پنجاه درس اصول عقائد براى جوانان، ص: 38






تاریخ : سه شنبه 92/9/19 | 10:57 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

مرحوم طبرسى در احتجاج از هشام بن حکم، دانشمند معروفى که از شاگردان امام صادق علیه السلام بود مى‏ گوید که: ابن ابى العوجاء، و ابوشاکر دیصانى، و عبدالملک بصرى، و ابن مقفع- که همگى از ملاحده و افراد بى ایمان بودند- کنار خانه کعبه جمع شده و اعمال حاجیان را به باد مسخره مى‏ گرفتند و بر قرآن طعنه مى ‏زدند.

ابن ابى العوجاء گفت: بیایید هر کدام از ما یک چهارم قرآن را نقض کنیم (و چیزى همانند آن بیاوریم) و میعاد ما سال آینده در همین جا خواهد بود در حالى‏ که تمام قرآن را نقض کرده ‏ایم؛ زیرا نقض قرآن سبب ابطال نبوّت محمّد صلى الله علیه و آله، و ابطال نبوّت او ابطال اسلام، و اثبات حقانیت ادعاى ما است. آنها بر این مسأله توافق کردند و پراکنده شدند.

در سال آینده در همان روز در کنار خانه کعبه اجتماع کردند، ابن ابى العوجاء لب به سخن گشود و گفت: از آن روز که من از شما جدا شدم در این آیه فکر مى‏ کردم: فَلَمَّا اسْتَیْئَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِیّاً: «هنگامى که (برادران یوسف) از او مأیوس شدند، به کنارى رفتند و با هم به نجوى پرداختند. سوره یوسف، آیه 80.» دیدم آن قدر فصیح و پر معنا است که نمى‏ توانم چیزى را به آن بیفزایم و پیوسته این آیه فکر مرا از غیر آن به خود مشغول داشت.

عبدالملک گفت: من نیز از آن وقت که جدا شدم در این آیه مى‏ اندیشیدم:

یَاأَیُّهَا النَّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فَاسْتَمِعُوا لَهُ إِنَّ الَّذِینَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لَنْ یَخْلُقُوا ذُبَاباً وَلَوْ اجْتَمَعُوا لَهُ وَإِنْ یَسْلُبْهُمْ الذُّبَابُ شَیْئاً لَایَسْتَنقِذُوهُ مِنْهُ ضَعُفَ الطَّالِبُ وَالْمَطْلُوبُ‏: «اى مردم! مَثَلى زده شده است، به آن گوش فرا دهید: کسانى را که غیر از خدا مى‏ خوانید (و پرستش مى کنید)، هرگزنمى توانند مگسى بیافرینند، هر چند براى این کار دست به دست هم دهند؛ و هرگاه مگس چیزى از آنها برباید، نمى توانند آن را بازپس گیرند. هم طلب کننده ناتوان است، و هم طلب شونده (هم عابدان، و هم معبودان) سوره حج، آیه 73.».

من خود را عاجز دیدم که همانند آن بیاورم.

و ابوشاکر گفت: از آن زمان که از شما جدا شدم در این آیه مى‏ اندیشیدم: لَوْکَانَ فِیهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا: « (در حالى که) اگر در آسمان و زمین، جز خداوند یگانه، خدایان دیگرى بود، نظام جهان به هم مى خورد» سوره انبیاء، آیه 22. و خود را قادر ندیدم که همانند آن را بیاورم!

و ابن مقفع افزود: «اى قوم! این قرآن از جنس کلام بشر نیست؛ چرا که از آن لحظه که از شما جدا شدم در این آیه مى‏ اندیشیدم: وَقِیلَ یَا أَرْضُ ابْلَعِى مَاءَکِ وَیَا سَمَاءُ أَقْلِعِى وَغِیضَ الْمَاءُ وَقُضِىَ الْأَمْرُ وَاسْتَوَتْ عَلَى الْجُودِىِّ وَقِیلَ بُعْداً لِّلْقَوْمِ الظَّالِمِینَ‏: «و گفته شد:" اى زمین، آبت را فروبر! و اى آسمان، (از بارش) خوددارى کن!" و آب فرو نشست و کار پایان یافت و (کشتى) بر (دامنه کوه) جودى، پهلو گرفت؛ و (در این هنگام) گفته شد: دور باد گروه ستمکاران" (از رحمت خدا!) سوره هود، آیه 44.»

و من خود را از آوردن همانند آن عاجز دیدم.

هشام بن حکم مى‏ گوید: در این اثناء جعفر بن محمد الصادق علیه السلام از کنار آنها گذشت و این آیه را تلاوت فرمود: قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنسُ وَالْجِنُّ عَلَى أَنْ یَأْتُوا بِمِثْلِ هَذَا الْقُرْآنِ لَایَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَلَوْ کَانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِیراً: «بگو: اگر انس و جن دست به دست هم دهند که همانند این قرآن را بیاورند، همانند آن را نخواهند آورد؛ هر چند (در این کار) پشتیبان یکدیگر باشند." سوره اسراء، آیه 88.».

در این هنگام آن چهار نفر به یکدیگر نگاه کردند و گفتند: «اگر اسلام حقیقتى داشته باشد و حتى محمد صلى الله علیه و آله کسى جز جعفر بن محمد علیه السلام نخواهد بود، به خدا سوگند! ما هرگز او را نمى‏ بینیم مگر این‏که ابهت او ما را فرا مى‏ گیرد، و از هیبتش مو بر تن ما راست مى‏ شود»؛ این را گفتند و با اعتراف به ناتوانى خود پراکنده شدند.

پیام قرآن، ج‏8، ص:92 تا 95






تاریخ : سه شنبه 92/9/19 | 10:51 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

" مردى به نام" توبه" بود که غالبا به" محاسبه نفس" مى ‏پرداخت، روزى گذشته عمر خود را محاسبه کرد، در حالى که شصت ساله بود، مجموعه ایام آن را حساب کرد 500/ 21 روز شد، گفت: اى واى بر من اگر در ازاى هر روز یک گناه بیشتر نکرده باشم بیش از بیست و یک هزار گناه کرده‏ام، آیا مى ‏خواهم خدا را با بیست و یک هزار گناه ملاقات کنم؟! در این هنگام صیحه ‏اى زد و بر زمین افتاد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.

تفسیر نمونه ؛ ج‏24 ؛ ص465






تاریخ : سه شنبه 92/9/19 | 10:40 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

گوزنى بیمار شد، و گروهى از جانوران مختلف و هم جنسان خود را براى تیماردارى خویش دعوت کرد. آنان در طول مدتى که از گوزن بیمار مواظبت مى‏ کردند همه علفها و دانه‏ هایى را که گوزن ذخیره کرده بود خوردند. وقتى بیمار بهبود یافت، از آن همه خوراکى که فراهم آورده بود چیزى بر جاى ندید و از گرسنگى مرد.

سفرنامه شاردن/ ترجمه اقبال یغمائى ؛ ج‏3 ؛ ص1068






تاریخ : سه شنبه 92/9/19 | 10:28 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

ابو ایوب انصارى یک بچه داشت که از دنیا رفته بود. ابو ایوب سر کار بود، زنش گفت خوب حالا شوهرم بیاید من او را ناراحت بکنم چه فایده دارد بچه مگر زنده مى شود؟ شوهرش آمد جویاى حال بچه شد همسرش گفت خوب شد. بعد از خوردن شام و خوابیدن و خود را عرضه داشتن به شوهر و قبل از غسل کردن و نماز شب خواندن مى خواست برود، گفت یک سوال از تو دارم: اگر یک کسى چیزى پیش تو امانت گذاشته باشد، بعد بخواهد بگیرد، تو ندهى چگونه است؟ گفت: خیلى بد است، خیانت در امانت است امانت مردم را باید داد. گفت پروردگار عالم یک امانتى به تو داده بود و مى خواست تا دیروز پیش تو باشددیروز گرفت. برو مسجد نماز، رفقایت را بیاور بچه را دفن کنند. وقتى آمد مسجد، در تاریخ مى نویسند، پیغمبرمهیّا بود یعنى از این زن خیلى خشنود بود. پیغمبر فرمودند: مبارک باد دیشب شما! «که در تاریخ مى نویسند همان شب به یک پسرى آبستن شد، که در کتابهاى عرفانى آمده، این پسر از اولیاء الله است.»

32 سال شبها خواب نداشت. 32 سال روزها و شبها را به عبادت و روزه و خدمت به خلق خدا گذارند و آخر هم در جنگ صفین در رکاب امیر المؤمنین علیه السلام شهید شد و نظیرش زیاد است.

آفتاب پرهیزکارى، ص: 81






تاریخ : سه شنبه 92/9/19 | 10:25 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

...مردى بود که براى اینکه خودش را گم نکند، کدوئى را سوراخ کرده و به گردنش آویزان نموده بود، و در حضَر و سفر و در خواب و بیدارى آن کدو به گردنش آویخته بود؛ و پیوسته شادان بود که: من تا به حال با این علامت بزرگ نه خودم را گم کرده‏ام و نه از این به بعد تا آخر عمر خودم را گم خواهم نمود.
شبى که با رفیق طریقش در سفر با هم خوابیده بودند، در میان شب تاریک رفیقش برخاست و آهسته کدو را از گردن وى باز کرد و به گردن خود بست و گرفت خوابید.
صبحگاه که این صاحب کدو از خواب برخاست، دید کدویش در گردنش نیست؛ فلهذا باید خود را گم کند. و آنگاه ملاحظه کرد که این کدو به گردن رفیقش که در خواب است بسته است و گفت: پس حتماً من این رفیقِ در خواب هستم، زیرا که علامت من در گردن اوست.
مدّتى در تحیّر بود که بارالها! بار خداوندا! چه شده است که من عوض‏
 شده‏ام؟! از طرفى من منم، پس کو کدوى گردنم؟ و از طرفى کدو علامت لا ینفکّ من بود، پس حتماً این مرد خوابِ کدو به گردن بسته، خود من هستم. و با خود این زمزمه را در زیر زبان داشت‏
: اگر تو منى پس من کِیَم؟! اگر من منم پس کو کدوى گردنم؟!

روح مجرد، ص: 165






تاریخ : سه شنبه 92/9/19 | 10:18 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.