سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله و سلم نقل کرده‏ اند که فرمود: سه گروه از زنها هستند که خداوند ایشان را عذاب نمى‏ کند و با حضرت فاطمه علیه السّلام محشور مى‏ گرداند؛ و به هر کدام ثواب هزار شهید و ثواب یک سال عبادت مى‏ دهند، (اول) زنى که بر غیرت شوهرش صبر کند، و (دوم) زنى که بد خلقى شوهر را تحمّل نماید (و سوم) زنى که مهریه خود را به شوهر ببخشد.

((ارشاد القلوب-ترجمه سلگى ج‏1 ص : 455 ))






تاریخ : شنبه 92/9/23 | 10:37 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

...روزى یک شتر و یک روباه با هم رفیق شدند. روباه به شتر پیشنهاد کرد که بیا یک زندگى اشتراکى داشته باشیم و این زندگى اختصاصى و مالکیت اختصاصى را الغاء کنیم و با یکدیگر دوست و رفیق باشیم و حتى یکدیگر را «رفیق» صدا بزنیم، من به تو مى‏ گویم «رفیقْ شتر» و تو هم به من بگو «رفیقْ روباه»؛ صحبت «من» در کار نباشد.

حتى من هیچ وقت بعد از این نمى‏ گویم «بچه من»، مى‏ گویم «بچه ما» و تو هم به کرّه شترت دیگر نگو «کرّه شتر من»، بگو «کرّه شتر ما». بیا «من» را بکلى از بین ببریم و تبدیل به «ما» کنیم. من بعد از این به پالان تو مى‏ گویم «پالان ما» و تو هم به دم من‏ بگو «دم ما» و اساساً دیگر منى در کار نباشد. شتر بیچاره هم باور کرد. مدتى با هم زندگى اشتراکى کردند تا اینکه حادثه‏ اى پیش آمد: روباه چند روزى شکارى گیرش نیامد. یک روز در حالى که عصبانى و ناراحت بود، به خانه اشتراکى آمد ولى به اصطلاح روده کوچکش داشت روده بزرگش را از گرسنگى مى‏ خورد.

چشمش به کرّه شتر افتاد. او را به گوشه‏ اى برد و درید و شکمى از عزا درآورد. شتر که برگشت، سراغ بچه‏ اش را گرفت. روباه اظهار بى‏ اطلاعى کرد و گفت: نمى ‏دانم.

شتر دنبال بچه ‏اش گشت تا لاشه‏ اش را پیدا کرد. بى تاب شد و به سرش مى‏ زد که چه کسى بچه من را چنین کرده است. تا شتر گفت «بچه من»، روباه گفت: تو هنوز تربیت نشده‏ اى که مى‏ گویى «بچه من»؟! بگو «بچه ما»!.

مجموعه آثار شهید مطهرى (انسان کامل)، ص:302 تا 303






تاریخ : شنبه 92/9/23 | 10:3 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

گویند روزى هارون الرّشید به خاصّان و ندیمان خود گفت: من دوست دارم شخصى که خدمت رسول اکرم صلّى الله علیه و آله و سلّم مشرّف شده و از آن حضرت حدیثى شنیده است زیارت کنم تا بلاواسطه از آن حضرت آن حدیث را براى من نقل کند. چون خلافت هارون در سنه یکصد و هفتاد از هجرت واقع شد و معلوم است که با این مدّت طولانى یا کسى از زمان پیغمبر باقى نمانده، یا اگر باقى مانده باشد در نهایت ندرت خواهد شد. ملازمان هارون در صدد پیدا کردن چنین شخصى بر آمدند و در اطراف و اکناف تفحّص نمودند، هیچکس را نیافتند به جز پیرمرد عجوزى که قواى طبیعى خود را از دست داده و از حال رفته و فتور و ضعف کانون و بنیاد هستى او را در هم شکسته بود و جز نفس و یک مشت استخوانى باقى نمانده بود.

او را در زنبیلى گذارده و با نهایت درجه مراقبت و احتیاط به دربار هارون وارد کردند و یکسره به نزد او بردند. هارون بسیار مسرور و شاد گشت که به منظور خود رسیده و کسى که رسول خدا را زیارت کرده است و از او سخنى شنیده، دیده است.

گفت: اى پیرمرد! خودت پیغمبر اکرم را دیده‏ اى؟ عرض کرد: بلى.

هارون گفت: کى دیده‏ اى؟ عرض کرد: در سنّ طفولیّت بودم، روزى پدرم دست مرا گرفت و به خدمت رسول الله صلّى الله علیه و آله و سلّم آورد. و من دیگر خدمت آن حضرت نرسیدم تا از دنیا رحلت فرمود.

هارون گفت: بگو ببینم در آن روز از رسول الله سخنى شنیدى یا نه؟ عرض کرد: بلى، آن روز از رسول خدا این سخن را شنیدم که مى‏ فرمود:

یَشِیبُ ابْنُ ءَادَمَ وَ تَشُبُّ مَعَهُ خَصْلَتَانِ: الْحِرْصُ وَ طُولُ الامَلِ«فرزند آدم پیر مى‏شود و هر چه بسوى پیرى مى‏رود به موازات‏ آن، دو صفت در او جوان مى‏گردد: یکى حرص و دیگرى آرزوى دراز.»

هارون بسیار شادمان و خوشحال شد که روایتى را فقط با یک واسطه از زبان رسول خدا شنیده است؛ دستور داد یک کیسه زر بعنوان عطا و جائزه به پیر عجوز دادند و او را بیرون بردند.

همین که خواستند او را از صحن دربار به بیرون ببرند، پیرمرد ناله ضعیف خود را بلند کرد که مرا به نزد هارون برگردانید که با او سخنى دارم. گفتند: نمى‏ شود. گفت: چاره‏ اى نیست، باید سؤالى از هارون بنمایم و سپس خارج شوم!

زنبیل حامل پیرمرد را دوباره به نزد هارون آوردند. هارون گفت: چه خبر است؟ پیرمرد عرض کرد: سؤالى دارم. هارون گفت: بگو. پیرمرد گفت: حضرت سلطان! بفرمائید این عطائى که امروز به من عنایت کردید فقط عطاى امسال است یا هر ساله عنایت خواهید فرمود؟

هارون الرّشید صداى خنده‏ اش بلند شد و از روى تعجّب گفت: صَدَقَ رَسُولُ اللهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَ ءَالِهِ؛ یَشِیبُ ابْنُ ءَادَمَ وَ تَشِبُّ مَعَهُ خَصْلَتَانِ: الْحِرْصُ وَ طُولُ الامَلِ!

«راست فرمود رسول خدا که هر چه فرزند آدم رو به پیرى و فرسودگى رود دو صفت حرص و آرزوى دراز در او جوان مى‏گردد!»

این پیرمرد رمق ندارد و من گمان نمى‏ بردم که تا درِ دربار زنده بماند، حال مى‏ گوید: آیا این عطا اختصاص به این سال دارد یا هر ساله خواهد بود. حرص ازدیاد اموال و آرزوى طویل او را بدین‏ سرحدّ آورده که باز هم براى خود عمرى پیش بینى مى‏ کند و در صدد اخذ عطاى دیگرى است.

معاد شناسى، ج‏1، ص:27 تا 30






تاریخ : شنبه 92/9/23 | 9:53 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

منصور دوانیقی از عبدالرحمن خواست که وی را موعظه کند، عبدالرحمن گفت روزگار برای تو موعظه است! منصور گفت چگونه؟ عبدالرحمن گفت عمربن عبدالعزیز وقتی درگذشت پانزده پسر داشت و فقط هفده دینار از خود باقی گذاشت که پنج دینار آن نیز خرج کفن و دفنش شد و هشام بن عبدالملک نیز وقتی مرد پانزده پسر داشت و به هر پسرش یک میلیون دینار ارثیه رسید! کمی بعد از فوت هشام، روزی یکی از پسران عمربن عبدالعزیز را دیدم با صد اسب و مقدار زیادی خواربار که در راه خدا به عنوان حقوق فقرا انفاق می کرد و در همان حال، یکی از فرزندان هشام را دیدم که گدایی می کرد و از مردم صدقه می گرفت.   

(برگرفته از نرم افزار هدایت در حکایت)






تاریخ : شنبه 92/9/23 | 9:48 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

مرحوم محدّث قمّى صاحب تألیفات نافعه مانند «سفینة البحار» و «الکُنى و الالقاب»و غیرها که در ورع و تقوى و صدق ایشان بین قاطبه اهل علم، ایرادى نبوده است؛ افراد موثّقى از خود او بدون واسطه نقل کردند که او می گفت:

 روزى در وادى السّلام نجف أشرف براى زیارت اهل قبور و ارواح مؤمنین رفته بودم. در این میان از ناحیه دور نسبت بجائى که من بودم ناگهان صداى شترى که می خواهند او را داغ کنند بلند شد، و صیحه مى‏ کشید و ناله می کرد؛ بطورى که گوئى تمام زمین وادى السّلام از صداى نعره او متزلزل و مرتعش بود.

من با سرعت براى استخلاص آن شتر بدان سمت رفتم. چون نزدیک شدم دیدم شتر نیست، بلکه جنازه ‏اى را براى دفن آورده ‏اند و این نعره از این جنازه بلند است؛ و آن افرادى که متصدّى دفن او بودند أبداً اطّلاعى نداشته و با کمال خونسردى و آرامش مشغول کار خود بودند.

مسلّماً این جنازه از مرد متعدّى و ظالمى بوده است که در اوّلین وهله از ارتحال به چنین عقوبتى دچار شده است، یعنى قبل از دفن و عذاب قبر، از دیدن صور برزخیّه، وحشتناک گردیده و فریاد برآورده است.

معاد شناسى ؛ ج‏1 ؛ ص:140 و 141

 






تاریخ : شنبه 92/9/23 | 9:45 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

عرب بیابانى که اهل یمن و در حالى که سوار بر شتر سرخ رنگى بود، خدمت پیامبر اکرم- صلّى اللَّه علیه و آله- رسید. و سلام و تحیّت خود را ابلاغ کرد. مردم گفتند: «این شتر را دزدیده است!». 

حضرت فرمود: بیّنه و شاهدى دارید. گفتند: «آرى یا رسول اللَّه!».

رسول خدا- صلّى اللَّه علیه و آله- به على- علیه السّلام- فرمود: «اى على! اگر بیّنه ای آوردند، حق خدا را از او بگیر» اعرابى اندکى سرش را به زیر انداخت و آرام شد.

 سپس حضرت فرمود: «برخیز، یا اینکه دلیلى بر بی گناهى خود بیاور» در این هنگام، شتر به صدا در آمد و خطاب به پیغمبر- صلّى اللَّه علیه و آله- گفت: قسم به کسى که تو را به حق مبعوث کرده، این شخص مرا ندزدیده است و من مالکى غیر از او ندارم.

 پیامبر اکرم- صلّى اللَّه علیه و آله- فرمود: «چه گفتى که خدا شتر را براى گفتن بى‏ گناهى تو، به سخن آورد؟».

 عرب گفت: گفتم: «خدایا! نمى‏ شود با تو سخن گفت. و کسى نیست که تو را کمک کند و کسى نیست که در ربوبیت تو شریک باشد. تو پروردگار ما هستى‏ چنان که گفتى، و ما فوق گویندگان مى‏ باشى. از تو مسألت داریم که بر محمّد و آل محمّد- صلّى اللَّه علیه و آله- درود فرستى و بى‏ گناهى مرا آشکار سازى».

 آنگاه رسول خدا- صلّى اللَّه علیه و آله- فرمود: «قسم به خدایى که مرا مبعوث کرده، ملائکه را دیدم که سخن تو را می نوشتند. بدانید هر کس مثل این اعرابى گرفتار شد مانند او دعا کند و بر من زیاد درود بفرستد».

 ((جلوه هاى اعجاز معصومین علیهم السلام ؛ ص30))







تاریخ : شنبه 92/9/23 | 9:40 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

ابن عباس مى‏ گوید: زنى بچّه‏ اى را خدمت پیامبر آورد و گفت: یا رسول اللَّه! این بچّه دیوانه شده و هنگامى که ناهار یا شام مى‏ خوریم بر سر ما خاک مى ‏پاشد.

حضرت دست مبارکش را به سینه کودک کشید و دعا کرد. آن کودک هر چه خورده بود استفراغ کرد و چیز سیاهى از شکمش خارج شد و در همان حال خوب شد.

جلوه هاى اعجاز معصومین علیهم السلام ؛ ص35






تاریخ : شنبه 92/9/23 | 9:36 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

رسول خدا (ص) و رسیدگى به مشکلات مردم‏

پیامبر اکرم- صلّى اللَّه علیه و آله- در راهى مى‏رفت، زن مسلمانى به حضور حضرت آمد و گفت: یا رسول اللَّه! من همسر شخصى هستم که مانند زن مى‏باشد و حقوق شوهرى را ادا نمى‏کند.

حضرت فرمود: شوهرت را صدا کن تا اینجا بیاید. زن، شوهرش را صدا کرد و شوهرش آمد.

پیامبر به زن فرمود: «آیا او را دوست دارى؟» زن گفت: بلى.

رسول خدا- صلّى اللَّه علیه و آله- براى آن دو دعا کرد و پیشانى زن را بر پیشانى مرد چسباند و دعا کرد و فرمود: «بار پروردگار! میان این دو الفت بینداز و آنها را به همدیگر دوست گردان».

سپس زن گفت: هیچ یک از کسانى که از قبل مى‏شناختم و یا از آن پس دیدم، و حتّى پدرم در نظر من محبوبتر از شوهرم نبودند.

پیامبر فرمود: «گواهى بده که من فرستاده خدا هستم».

جلوه هاى اعجاز معصومین علیهم السلام ؛ ص36






تاریخ : شنبه 92/9/23 | 9:33 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

ابو بصیر روایت مى‏ کند که: روزى به امام باقر گفتم: آیا شما ذریّه رسول خدا- صلّى اللَّه علیه و آله- هستید؟

فرمود: آرى.

گفتم: رسول خدا- صلّى اللَّه علیه و آله- وارث همه انبیا بوده است؟

فرمود: آرى، وارث همه علوم آنها بوده است.

پرسید: آیا شما نیز تمام علوم رسول خدا- صلّى اللَّه علیه و آله- را به ارث برده ‏اید؟

فرمود: آرى.

گفتم: شما مى‏ توانید مرده را زنده کنید و کور مادرزاد و مبتلا به مرض پیسى را معالجه نمایید؟ و به آنچه مردم مى‏خورند و در خانه‏ هایشان ذخیره مى‏ کنند خبر دهید؟

فرمود: آرى، به اذن خدا.

سپس فرمود: اى ابا محمّد! پیش بیا. نزدیکش رفتم. پس آن حضرت دست به چهره و دیده من مالید. ناگاه من دشت، کوه، آسمان و زمین را دیدم. سپس بار دیگر دست بر صورت من کشید و به حالت اول برگشتم (مثل گذشته نابینا شدم).

آنگاه فرمود: مى‏ خواهى که این چنین باشى و در روز قیامت چون مردم، حساب تو با خدا باشد، یا آنکه نابینا باشى و بى‏حساب به بهشت بروى؟

گفتم: مى ‏خواهم مثل اول باشم؛ زیرا بهشت را بیشتر دوست می دارم‏.

جلوه هاى اعجاز معصومین علیهم السلام ؛ ص214






تاریخ : شنبه 92/9/23 | 9:30 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

علّامه (طباطبایی): داستانى عجیب در تبریز در زمان طفولیّت ما صورت گرفت:

درویشى بود در تبریز که پیوسته با تبرزین حرکت مى‏کرد؛ مرد لاغر اندام گندم‏گون و چهره جذّابى داشت؛ بنام بیدار علىّ؛ و عیالى داشت و از او یک پسر آورده بود که اسم او را نیز بیدار علىّ گذارده بود.

این درویش پیوسته در مجالس و محافل روضه و خطابه حاضر مى‏شد و دم در رو به مردم مى‏ایستاد و طبرزین خود را بلند نموده و مى‏گفت: بیدار علىّ باش؛ و من خودم کرارا و مرارا در مجالس او را دیده بودم.

یک شب چون پاسى از شب گذشته بود یکى از دوستان بیدار علىّ به منزل وى براى دیدار او آمد بیدارعلىّ در منزل نبود؛ زن از میهمان پذیرائى کرد و تا موقع خواب، بیدارعلىّ نیامد.

بنا شد آن میهمان در آن شب در منزل بماند؛ تا بالاخره بیدارعلىّ خواهد آمد.

در همان اطاقى که این میهمان بود در گوشه اطاق پسر بیدارعلىّ که او نیز بیدارعلىّ و طفل بود در رختخواب خود خوابیده بود؛ لذا زن طفل را از آنجا برنداشت که با خود به اطاق دیگر ببرد؛ میهمان در همان اطاق در فراش خود خوابید؛ و زن در اطاق دیگر خوابید؛ و اتّفاقا در را از روى میهمان قفل کرد؛ اتّفاقا آن شب بیدارعلىّ هم بمنزل نیامد.

میهمان در نیمه‏شب از خواب برخاست؛ و خود را بشدّت محصور در بول دید؛ از جاى خود حرکت کرد که بیاید بیرون و ادرار کند؛ دید در بسته است؛ هر چه در را از پشت کوفت خبرى نشد؛ و هر چه داد و فریاد کرد خبرى نشد؛ و از طرفى خود را بشدّت محصور مى‏بیند؛ بیچاره شد.

با خود گفت: این پسر را در جاى خود مى‏خوابانم؛ و خودم در رختخواب او مى‏خوابم و ادرار مى‏کنم، که تا چون صبح شود بگویند: این ادرار طفل بوده است.

آمد و طفل را برداشت و در جاى خودش گذاشت؛ و به مجرّد آنکه طفل را گذاشت طفل تغوّط کرد؛ و رختخواب او را بکلّى آلوده نمود.

میهمان در رختخواب طفل خوابید؛ و شب را تا بصبح نیارامید؛ از خجالت آنکه فردا که شود و رختخواب مرا آلوده ببینند؛ بمن چه خواهند گفت؟ و چه آبروئى براى من باقى خواهد ماند؟ و من با چه زبانى شرح این عمل خطا و خیانت بار خود را که منجرّ به خطاى بزرگ‏تر شد بازگو کنم؟

صبح که زن در اطاق را گشود تا میهمان براى قضاء حاجت و وضو بیرون آید؛ میهمان سر خود را پائین انداخته و یکسره از منزل خارج شد؛ بدون هیچ‏گونه خداحافظى.

و پیوسته در شهر تبریز مواظب بود که به بیدارعلىّ برخورد نکند؛ و رویاروى او واقع نشود. و بنابراین هر وقت در کوچه و بازار از دور بیدارعلىّ را مى‏دید؛ به گوشه‏اى مى‏خزید؛ و یا در کوچه‏اى و دکّانى پنهان مى‏شد؛ تا درویش بیدارعلىّ او را نبیند.

اتّفاقا. روزى در بازار مواجه با بیدارعلىّ شد؛ و همین‏که خواست مختفى شود بیدارعلىّ گفت: گدا گدا من حرفى دارم: (گدا باصطلاح ترک‏هاى آذربایجانى به افراد پست و در مقام ذلّت و فرومایگى مى‏گویند) در آن شب که در رختخوابت تغوّط کردى، چرا مثل بچه‏ها تغوّط کردى؟

میهمان شرمنده گفت: سوگند به خدا که من تغوّط نکردم؛ و شرح داستان خیانت خود را مفصّلا گفت.

تلمیذ: این حکایت بسیار آموزنده است و شاید مى‏خواهد بفهماند که هرکس بخواهد گناه خود را بگردن دیگرى بیندازد؛ خداوند او را مبتلا به شرمندگى بیشترى مى‏کند.

چون همان‏طورکه آبرو نزد انسان قیمت دارد؛ آبروى دیگران نیز محترم و ذى‏قیمت است؛ و هیچ‏کس نباید آبروى انسان دیگرى را فداى آبروى خود کند؛ و الغاء گناه از گردن خود و القاء آن بگردن دیگرى در عالم تکوین و واقع و متن حقیقت عملى مذموم و غلط است؛ گرچه نسبت بطفل بوده باشد.

و انسان باید همیشه متوجّه باشد که نظام تکوین بیدار است و عمل خطاى‏ انسان را بدون واکنش و عکس العمل نخواهد گذاشت؛ إِنَّ رَبَّکَ لَبِالْمِرْصادِ: حقا خداوند در کمینگاه است.

عمل این میهمان یک دروغ فعلى بود؛ و همان‏طورکه دروغ قولى غلط است دروغ فعلى هم غلط است.

مهر تابان ( طبع قدیم ) ؛ ص231تا233






تاریخ : شنبه 92/9/23 | 9:26 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.