مرحوم محدّث قمی به خواب پسرش آمد و گفت: کتابی امانت در فلان نقطه کتابخانهام هست، آن را ببر و به صاحبش بده، من اینجا گرفتارم. پسر میرود و آن کتاب را پیدا میکند؛ امّا در حال بردن، کتاب به زمین میافتد و کمی خراش برمیدارد. دوباره پدر را در خواب میبیند که میگوید: چرا در مورد آن خراش که در کتاب ایجاد شده از صاحبش استحلال نکردی؟ من اینجا گرفتارم.
(برگرفته از نرم افزار هدایت در حکایت)
امالى صدوق: بسندش در حدیث مناهى پیغمبر (ص) که فرمود: هر کسى در یک وجب زمین همسایهاش خیانت کند خدا آن را از عمق زمین هفتم طوق گردنش سازد تا با همان در روز قیامت خدا را ملاقات کند جز که توبه کند و برگردد.
((آداب معاشرت-ترجمه جلد شانزدهم بحار الانوار، ج2، ص: 110 ))
اهمیّت محبّت على(ع)در قبولى اعمال از دیدگاه پیامبر اکرم(ص)
«خوارزمى» در «مناقب» خود، از پیامبر اسلام صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم روایت کرده که فرمود:اى على علیه السّلام اگر عابدى خدا را عبادت کند و مانند نوح در قوم خویش قیام نماید، و به اندازه کوه احد طلا داشته باشد و آن را در راه خدا انفاق کند و هزار سال با پاى خود حج به جا آورد و میان صفا و مروه به شهادت برسد، ولى تو را اى على علیه السّلام دوست نداشته باشد، بوى بهشت هرگز به مشامش نخواهد رسید و داخل آن نخواهد شد.
((ارشاد القلوب-ترجمه سلگى، ج2، ص: 48 ))
(جابر بن عبدالله انصاری)
پدرش عبدالله بن عمرو در جنگ احد به شهادت رسید در حالی که او جوانی بیش نبود پس از آن زمان متکفل مخارج و هزینه خاندان سنگین پدرش شد و با این وجود از انس و علاقه اش به پیامبره کاسته نشد. پیامبر هم گهگاه به او برای معیشت زندگی یاری می رساند و با او هم سخن می شد و به واسطه پیش بینی ای که برای عمر طولانی او به همراه محبت نهادینه اش برای اهل بیت درباره او نموده بود به او برای زمان پس از خود ماموریت هایی داده و رسالت هایی تعریف کرده و به او دانشهایی آموخته بود. پس از رحلت پیامبر او از صحابه علوی بود به گونه ای که گهگاه در اواخر دوران خلفا و یا دوران خلافت امیرالمومنین در کوچه های مدینه (و یا کوفه) راه میافتاد و روایت های نبوی را درباره امیر المومنین و اهل بیت با صدای بلند میخواند.البته اقامتگاه اصلی او برای همیشه مدینه بود ولی همراه امیر المومنین به عراق آمد و مردم را در جنگ های حضرت به یاری رسانی به امام تشویق مینمود.
او پس از شهادت امیر المومنین ، همراه اهل بیت به مدینه باز می گردد و در دوران مظلومیت اهل بیت هر گاه در کوچه های مدینه چشمش به اهل بیت می افتد در پیش روی مردم خود را بر قدم های حسنین میانداخت و احادیث نبوی در فضیلت اهل بیت را روایت می کرد. او کسی است که موقع حرکت امام به سوی عراق چون نابینا بود برای وداع نزد امام آمد (بدون این که همانند جمع بسیار دیگری امام را موعظه کند ؟!) و پس این که در مدینه از ام سلمه و ابن عباس خبر شهادت امام را میشنود با وجود نابینایی و کهنسالی با کمک جوانی به نام عطیه کوفی پا در راه بیابانی و طولانی کربلا می گذارد و پس از چهل روز تک و تنها خود را به کربلا می رساند تا طبق تعهدش به پیامبر اولین زائر مزار حسینی باشد، او آن گاه به مدینه باز می گردد و در آشفته بازار تحولات سیاسی اجتماعی و نقل و انتقال خلافت بین امویان و زبیریان و مروانیان که اهل بیت پیامبر از همیشه مظلوم تر و غریبتر بودند در برنامه خود در مورد تکریم اهل بیت و معرفی آن ها با احادیث نبوی به جامعه شدت میبخشد و هموست که به نسل سوم و چهارم مدینه اعلام می کند اگر می خواهید پیامبر را ببینید، محمد بن علی بن الحسین آیینه تمام نمای محمد است و در کوچه های مدینه عاشقانه در پیش روی این فرزند امام سجاده چنین میفرمود: محمد، محمد سلامت میرساند. او سرانجام در سال 87 هـ ق در مدینه رحلت کرد و آخرین نفر از صحابه پیامبر بود که از دنیا رفت. رهتوشه راهیان نور ویژه محرمالحرام 1431ق / 1388ش
طرماح بن عدی طایی
او از بزرگان قبیله طیّ بود که از شیعیان اهل بیت شمرده می شد در دوران خلافت ظاهری امیر المومنین او از یاران ویژه آن حضرت بود به گونه ای که چندین مرتبه به عنوان پیک به سوی معاویه به شام اعزام شد و با معاویه در نقش سفیره امام سخنان تندی داشته بود. پس از شهادت امیر المومنین اگر چه بر تشیع خود باقی ماند اما دیگر از کوفه به قبیله طی منتقل شده بود و مشغول زندگی شخصی خود شده بود و از تحولات جهان اسلام و اخبار اهل بیت دور افتاده بود
تا اینکه در اوج تحولات کوفه پس از شهادت حضرت مسلم و در راه عراق بودن امام او برای تهیه آذوقه سالیانه از محل قبیله خود به کوفه می آید و با این که از اوضاع مطلع می شود ولی بی تفاوت سرگرم کارهای شخصی خود میشود تا این که چند نفر از شیعیان که قصد پیوستن به امام را دارند و مشکل خروج از شهر را با توجه به محاصره شدید تمام راهها دارند به جستجوی راه بلدی میگردند که آن ها را از بی راهه به سوی راه حجاز میبرد (محل قبیله طی در جنوب غرب عراق و شمال حجاز در کنار راه مکه به عراق بود) پس در جستجوهای خود به طرماح می رسند که سابقه تشیع داشته و راه بلد هم است. او می پذیرد که آن ها را از کوفه خارج کند و به سمت حجاز ببرد.این گروه پنج شش نفری در حومه غربی کوفه موقعی که امام با لشکر حرّ همراه است به امام میپیوندند. پس از رسیدن یاران امام به حضرت ، حضرت رو به او کرده و از او هم طلب یاری می نماید ولی او مسئله رساندن آذوقه به قبیله و خانوادهاش را بهانه میکند و از امام می خواهد به سمت قبیله آن ها بیاید و پس از نپذیرفتن امام قول میدهد آذوقه را به خانوادهاش برساند و آن گاه باز گردد و چنین هم میکند و چون به قصد یاری امام به سوی کربلا به راه میافتد در میانه راه خبر شهادت امام را می شنود و باز میگردد
رهتوشه راهیان نور ویژه محرمالحرام 1431ق / 1388ش
عمرو بن حجاج زبیدی مذحجی
او از اشراف مذحج در کوفه بود که با این که خواهرش همسر هانی بن عروه بود در برابر هانی که دارای گرایش های شیعی بود او از اشرافی بود که با امویان بیشتر همکاری میکرد بدین جهت در زمان امارت زیاد و قیام حجر از شهادت دهندگان بر علیه حجر بود و پس از آن تا پایان خلافت یزید دارای ارتباط مستمری با والیان اموی کوفه داشت. با مرگ معاویه و تزلزل خلافت یزید در کوفه او به همراه جمعی از اشراف از آخرین نامه نویسان به امام بود ولی با آمدن زیاد دچار تحیر سیاسی شد در این زمان اگر چه سایه سنگین هانی بر قبیلهاش مانع مانور و حضور سیاسی اوست ولی با دستگیر شدن هانی، او اگر چه رهبری قیام مذحج بر علیه ابن زیاد را به عهده می گیرد ولی گویا او ماموریتی پنهان دارد تا با همراهی با این قیام، سربزنگاه یعنی آن گاه که شریح بر بام قصر شهادت بر سلامت هانی میدهد وظیفهاش یعنی متفرق کردن مذحج را به خوبی انجام میدهد و در این زمان که دیگر هانی از قبیله دور افتاده است پولهای ابن زیاد او را میخرند و نتیجهاش این میشود که وقتی یکی دو روز بعد هانی را برای به شهادت رساندن به میان بازار قصابها میآورند و او فریاد وامذحجاه برمیآورد هیچ کس حتی از قبیلهاش به یاری او برنمیخیزد و این فقط به خاطر تبلیغات و مدیریت عمرو بن حجاج بر قبیله به نفع ابن زیاد است. پس از آمدن امام به کربلا او هم از سوی ابن زیاد به همراه گروهی هزار نفری راهی کربلا میشود و در کربلا از سوی عمربنسعد روز هفتم محرم مامور بستن آب فرات بر امام و یارانش میگردد.اگر چه او در شب تاسوعا در برابر گروه 50 نفری یاران امام به رهبری حضرت عباس که ماموریت آب آوردن داشتند با وجودی که 500 نیرو به همراه داشت دچار هزیمت شد. با این وجود پس از بستن آب فرات او و سربازانش هتاکیهای متعددی به امام میکنند.
او روز عاشورا فرماندهی سمت راست لشکر عمر سعد را به عهده میگیرد و چون در برابر نبردهای تن به تن اصحاب نیروهای او کم می آورند به سربازانش دستور میدهد که تک به تک به مصاف یاران امام نرفته و به صورت گروهی به آن ها حمله کنند و بدین گونه در جنایت های روز عاشورا او از صحنه گردانهای مهم است. پس از به شهادت رسیدن امام و یارانش او همراه شمر و عزره و برخی دیگر مامور بردن سرهای شهدا به کوفه میگردد. با مرگ یزید و آشفته شدن اوضاع کوفه او در برابر جریان های شیعی به یاری والی زبیری شهر عبدالله بن مطیع عدوی بر میخیزد و از فرماندهان او در برابر قیام مختار است ولی چون مختار پیروز می گردد او از کوفه متواری شده و مدتی ناپدید می گردد و کسی از محل او با خبر نمی گردد تا این که پس از مدتی نیروهای مختار که در تعقیب فراریان میباشند در بیابانهای حومه کوفه جسم بیرمق او را مییابند که از تشنگی بر زمین افتاده، پس او را به قتل میرسانند.
رهتوشه راهیان نور ویژه محرمالحرام 1431ق / 1388ش
اربعین حسینى
از فراقت همچو نى در آه و افغانم هنوز |
پاى تا سر از غمت، چون شمع سوزانم هنوز |
|
تا بخاک و خون بدیدم جسم عریان تو را |
اشک غم از دیده مىریزد به دامانم هنوز |
|
لب نهادم آن زمان بر حنجر گلگون تو |
بهر آن بُبریده حنجر، دیده گریانم هنوز |
|
قتلگاه و حنجر عطشان و تیغ خونفشان |
منظر آن هرسه باشد پیش چشمانم هنوز |
|
بعد قتلت، خیمهها را خصم آتش زد به کین |
خسته دل از کینه بیداد عدوانم هنوز |
|
چون شنیدم صوت قرآن تورا بر نوک نى |
منقلب زان صوت روح افزاى قرآنم هنوز |
|
پرپر از باد خزان شد چون گلت در شام غم |
بلبل آسا از غمش محزون ونالانم هنوز |
|
گفت عنقا زین مصیبت اى شهید راه حق |
بى امان در ماتمت سوزد دل و جانم هنوز |
|
عباس عنقا تهران
نقل است که داود علیه السّلام عرض کرد: خدایا همسایه من در بهشت کیست؟خداوند به او وحى فرستاد که او «متى» پدر حضرت یونس است.
از خدا اجازه خواست که به دیدارش برود، خداوند اجازه داد و او دست فرزندش سلیمان را گرفت و راهى دیدار او شد.
پس از ورود، دید خانه اش از حصیر ساخته شده، و از خانواده اش متى را طلبید گفتند: براى کندن هیزم به بیابان رفته، لذا صبر کردند، تا متى بیاید.
دیدند مردى پشته اى از هیزم بر دوش گرفته، وقتى به خانه اش رسید، آن را بر زمین گذاشت و خدا را حمد گفت، و هیزم را در معرض فروش نهاد و گفت: کیست که این مال حلال را به درهمى حلال از من خریدارى کند؟ مردى پیدا شد و آن را خرید.
داود و سلیمان جلو آمدند و سلام کردند، متى آنها را به خانه دعوت کرد و مقدارى گندم خرید و آسیا کرد و در گودالى از سنگ خمیر نمود. سپس خمیر را بر روى آتش گذاشت و نزد مهمانان خود نشست و مشغول صحبت شد، تا به ایشان سخت نگذرد، وقتى نان پخته شد، آن را با مقدارى نمک و آب جلو مهمانها گذاشت و خود دو زانو نشست و لقمهاى را با بسم اللَّه در دهان مىگذاشت و پس از بلعیدن آن یک الحمد للَّه رب العالمین مى گفت و همین طور عمل کرد، تا مقدارى آب نوشید و خدا را سپاس گفت و اظهار داشت: ستایش از آن تو است اى خدایى که نعمت و سلامتى دادى و مرا دوست خود گردانیدى و این همه نعمت را به چه کسى چون من دادى؟ زیرا بدن و گوش و چشم و همه اعضایم را سالم نمودى و مرا نیرو بخشیدى تا هیزمى را که زحمتى براى کشت آن نکشیده ام؛ کندم و آن را روزى خود قرار دادم و کسى را فرستادى تا آن را از من بخرد و من از بهاى آن، گندمى را تهیّه کنم که آن را نکاشته ام و برایش زحمت نکشیده ام و سنگى را در اختیارم گذاشتى تا گندم را در آن آرد کنم و آتشى را برافروزم و نان را با آن بپزم و بخورم و بر طاعت تو خود را تقویت نمایم، پس ستایش مخصوص تو است، سپس بلند بلند گریه کرد، داود به سلیمان گفت: «فرزندم، باید چنین بنده اى در بهشت صاحب مقام باشد، زیرا بنده اى از ایشان شاکرتر ندیده ام.»
((ارشاد القلوب-ترجمه سلگى ج1 ص: 312 تا 31))
امالى صدوق: بسندش تا کسى که از امام صادق (ع) شنیده که می فرمود: دوستى حدودى دارد، و کسى که همه آنها را ندارد دوست تمامى نیست، و هر کس هیچ از آنها را ندارد هیچ دوستش مشمار، حد یک، اینکه نهان و عیانش برایت برابر باشند، و دوم اینکه: آراستگى تو را آراستگى خودش بداند، و عیب تو را عیب خودش شمارد، سوم اینکه مال و مقام او را دگرگون بر تو نسازد چهارم اینکه تا هر جا توان دارد از تو دریغ ندارد پنجم آنکه در بدبختیها تو را وانگذارد.
((آداب معاشرت-ترجمه جلد شانزدهم بحار الانوار ج1 ص : 111))
در «مسند احمد حنبل» از «عفیف کندى» نقل است که گفت: من بازرگان بودم و براى تجارت و خرید اجناس از عباس (عموى پیامبر) که تاجر بود، به مکه سفر نمودم، در منا نزد وى نشسته بودم، که مردى از خانه هاى اطراف بیرون آمد و به آفتاب نگاه کرد و چون دید غروب کرده به نماز ایستاد، سپس زنى از همان خانه بیرون آمد و پشت سر او به نماز ایستاد، آنگاه نوجوانى زیبا روى از همان خانه بیرون آمد و او نیز همراه وى به نماز ایستاد.
از عباس پرسیدم: این مرد کیست؟ گفت: او محمد بن عبد اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم، برادرزاده من است.
پرسیدم: این زن کیست؟ گفت: همسر او خدیجه دخت خویلد است، پرسیدم: این جوان کیست؟ گفت: او على علیه السّلام ابن ابى طالب، پسر عموى اوست. پرسیدم: این حرکاتى که انجام مى دهند چیست؟ گفت: نماز مى گذارند و گمان دارند که پیامبر است و جز همسر و پسر عمویش؛ کسى به او ایمان نیاورده است.
((ارشاد القلوب-ترجمه سلگى، ج2، ص:51 تا 52))