مرحوم محدّث قمی به خواب پسرش آمد و گفت: کتابی امانت در فلان نقطه کتابخانهام هست، آن را ببر و به صاحبش بده، من اینجا گرفتارم. پسر میرود و آن کتاب را پیدا میکند؛ امّا در حال بردن، کتاب به زمین میافتد و کمی خراش برمیدارد. دوباره پدر را در خواب میبیند که میگوید: چرا در مورد آن خراش که در کتاب ایجاد شده از صاحبش استحلال نکردی؟ من اینجا گرفتارم.
(برگرفته از نرم افزار هدایت در حکایت)
...مردى بود که براى اینکه خودش را گم نکند، کدوئى را سوراخ کرده و به گردنش آویزان نموده بود، و در حضَر و سفر و در خواب و بیدارى آن کدو به گردنش آویخته بود؛ و پیوسته شادان بود که: من تا به حال با این علامت بزرگ نه خودم را گم کردهام و نه از این به بعد تا آخر عمر خودم را گم خواهم نمود.
شبى که با رفیق طریقش در سفر با هم خوابیده بودند، در میان شب تاریک رفیقش برخاست و آهسته کدو را از گردن وى باز کرد و به گردن خود بست و گرفت خوابید.
صبحگاه که این صاحب کدو از خواب برخاست، دید کدویش در گردنش نیست؛ فلهذا باید خود را گم کند. و آنگاه ملاحظه کرد که این کدو به گردن رفیقش که در خواب است بسته است و گفت: پس حتماً من این رفیقِ در خواب هستم، زیرا که علامت من در گردن اوست.
مدّتى در تحیّر بود که بارالها! بار خداوندا! چه شده است که من عوض
شدهام؟! از طرفى من منم، پس کو کدوى گردنم؟ و از طرفى کدو علامت لا ینفکّ من بود، پس حتماً این مرد خوابِ کدو به گردن بسته، خود من هستم. و با خود این زمزمه را در زیر زبان داشت
: اگر تو منى پس من کِیَم؟! اگر من منم پس کو کدوى گردنم؟!
روح مجرد، ص: 165
ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی *** تا راهرو نباشی کی راهبر شوی
در مکتب حقایق پیش ادیب عشق *** هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی *** تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
خواب و خورت ز مرتبه خویش دور کرد *** آن گه رسی به خویش که بی خواب و خور شوی
گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد *** بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی
یک دم غریق بحر خدا شو گمان مبر *** کز آب هفت بحر به یک موی تر شوی
از پای تا سرت همه نور خدا شود *** در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی
وجه خدا اگر شودت منظر نظر *** زین پس شکی نماند که صاحب نظر شوی
بنیاد هستی تو چو زیر و زبر شود *** در دل مدار هیچ که زیر و زبر شوی
گر در سرت هوای وصال است حافظا *** باید که خاک درگه اهل هنر شوی