سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مرحوم محدّث قمی به خواب پسرش آمد و گفت: کتابی امانت در فلان نقطه کتابخانه‌ام هست، آن را ببر و به صاحبش بده، من اینجا گرفتارم. پسر می‌رود و آن کتاب را پیدا می‌کند؛ امّا در حال بردن، کتاب به زمین می‌افتد و کمی خراش برمی‌دارد. دوباره پدر را در خواب می‌بیند که می‌گوید: چرا در مورد آن خراش که در کتاب ایجاد شده از صاحبش استحلال نکردی؟ من اینجا گرفتارم.

(برگرفته از نرم افزار هدایت در حکایت)  






تاریخ : جمعه 92/9/29 | 7:10 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

...مردى بود که براى اینکه خودش را گم نکند، کدوئى را سوراخ کرده و به گردنش آویزان نموده بود، و در حضَر و سفر و در خواب و بیدارى آن کدو به گردنش آویخته بود؛ و پیوسته شادان بود که: من تا به حال با این علامت بزرگ نه خودم را گم کرده‏ام و نه از این به بعد تا آخر عمر خودم را گم خواهم نمود.
شبى که با رفیق طریقش در سفر با هم خوابیده بودند، در میان شب تاریک رفیقش برخاست و آهسته کدو را از گردن وى باز کرد و به گردن خود بست و گرفت خوابید.
صبحگاه که این صاحب کدو از خواب برخاست، دید کدویش در گردنش نیست؛ فلهذا باید خود را گم کند. و آنگاه ملاحظه کرد که این کدو به گردن رفیقش که در خواب است بسته است و گفت: پس حتماً من این رفیقِ در خواب هستم، زیرا که علامت من در گردن اوست.
مدّتى در تحیّر بود که بارالها! بار خداوندا! چه شده است که من عوض‏
 شده‏ام؟! از طرفى من منم، پس کو کدوى گردنم؟ و از طرفى کدو علامت لا ینفکّ من بود، پس حتماً این مرد خوابِ کدو به گردن بسته، خود من هستم. و با خود این زمزمه را در زیر زبان داشت‏
: اگر تو منى پس من کِیَم؟! اگر من منم پس کو کدوى گردنم؟!

روح مجرد، ص: 165






تاریخ : سه شنبه 92/9/19 | 10:18 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی *** تا راهرو نباشی کی راهبر شوی

در مکتب حقایق پیش ادیب عشق *** هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی

دست از مس وجود چو مردان ره بشوی *** تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی

خواب و خورت ز مرتبه خویش دور کرد *** آن گه رسی به خویش که بی خواب و خور شوی

گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد *** بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی

یک دم غریق بحر خدا شو گمان مبر *** کز آب هفت بحر به یک موی تر شوی

از پای تا سرت همه نور خدا شود *** در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی

وجه خدا اگر شودت منظر نظر *** زین پس شکی نماند که صاحب نظر شوی

بنیاد هستی تو چو زیر و زبر شود *** در دل مدار هیچ که زیر و زبر شوی

گر در سرت هوای وصال است حافظا *** باید که خاک درگه اهل هنر شوی






تاریخ : سه شنبه 92/9/19 | 1:2 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.