روزی پیامبر اکرم (ص) بسیار ناراحت بود بطوری که رنگ چهره اش تغییر کرده بود. در این وقت عربی آمد و خواست نزد حضرت رفته و مطلبی بگوید. اصحاب به او گفتند: امروز حضرت ناراحت است و صلاح نیست مزاحم او بشوی! مرد عرب گفت: به خدا قسم نزد او می روم و او را می خندانم ( و از ناراحتی بیرون می آورم). پس مرد عرب نزد حضرت رفت و گفت: ای رسولخدا ما شنیده ایم که دجال وقتی ظهور می کند مقداری آبگوشت ( یا آش) برای مردم می آورد و مردم در حال قحطی هستند و عده ای از گرسنگی می میرند، آیا اگر من او را دیدم از آن غذا نخورم تا هلاک شوم یا اینکه از آن غذا بخورم و چون سیر شدم به خدا ایمان بیاورم و از او بیزاری بجویم؟ حضرت بقدری خندید که دندانهایش پیدا شد، و فرمود: خدا تو و مؤمنین را از او بی نیاز می کند.
برگرفته از نرم افزار هدایت در حکایت به نقل از شنیدنی های تاریخ
یکی از علمای بزرگ اخلاق نقل می کرد که یکی از آقایان اهل منبر می گفت: من در آغاز منبرم سلام بر امام حسین علیه السلام می کنم و(تا) جواب نشنوم منبر نمی روم! این حالت روحانی از آنجا برای من پیدا شد که روزی وارد مجلس مهمی شدم و واعظ معروفی را بر منبر دیدم، این خیال در دل من پیدا شد که بعد از او سخنرانی جالبی کنم و او را بشکنم! به خاطر این خیال غلط تصمیم گرفتم چهل روز به منبر نروم به دنبال این کار (معاقبه خویشتن در مقابل یک فکر و خیال باطل) این نورانیت در قلب من پیدا شد که پاسخ سلامم را به حضرت، می شنوم.
(برگرفته از نرم افزار هدایت در حکایت)