سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ابن عباس مى‏ گوید: زنى بچّه‏ اى را خدمت پیامبر آورد و گفت: یا رسول اللَّه! این بچّه دیوانه شده و هنگامى که ناهار یا شام مى‏ خوریم بر سر ما خاک مى ‏پاشد.

حضرت دست مبارکش را به سینه کودک کشید و دعا کرد. آن کودک هر چه خورده بود استفراغ کرد و چیز سیاهى از شکمش خارج شد و در همان حال خوب شد.

جلوه هاى اعجاز معصومین علیهم السلام ؛ ص35






تاریخ : شنبه 92/9/23 | 9:36 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

رسول خدا (ص) و رسیدگى به مشکلات مردم‏

پیامبر اکرم- صلّى اللَّه علیه و آله- در راهى مى‏رفت، زن مسلمانى به حضور حضرت آمد و گفت: یا رسول اللَّه! من همسر شخصى هستم که مانند زن مى‏باشد و حقوق شوهرى را ادا نمى‏کند.

حضرت فرمود: شوهرت را صدا کن تا اینجا بیاید. زن، شوهرش را صدا کرد و شوهرش آمد.

پیامبر به زن فرمود: «آیا او را دوست دارى؟» زن گفت: بلى.

رسول خدا- صلّى اللَّه علیه و آله- براى آن دو دعا کرد و پیشانى زن را بر پیشانى مرد چسباند و دعا کرد و فرمود: «بار پروردگار! میان این دو الفت بینداز و آنها را به همدیگر دوست گردان».

سپس زن گفت: هیچ یک از کسانى که از قبل مى‏شناختم و یا از آن پس دیدم، و حتّى پدرم در نظر من محبوبتر از شوهرم نبودند.

پیامبر فرمود: «گواهى بده که من فرستاده خدا هستم».

جلوه هاى اعجاز معصومین علیهم السلام ؛ ص36






تاریخ : شنبه 92/9/23 | 9:33 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

ابو ایوب انصارى یک بچه داشت که از دنیا رفته بود. ابو ایوب سر کار بود، زنش گفت خوب حالا شوهرم بیاید من او را ناراحت بکنم چه فایده دارد بچه مگر زنده مى شود؟ شوهرش آمد جویاى حال بچه شد همسرش گفت خوب شد. بعد از خوردن شام و خوابیدن و خود را عرضه داشتن به شوهر و قبل از غسل کردن و نماز شب خواندن مى خواست برود، گفت یک سوال از تو دارم: اگر یک کسى چیزى پیش تو امانت گذاشته باشد، بعد بخواهد بگیرد، تو ندهى چگونه است؟ گفت: خیلى بد است، خیانت در امانت است امانت مردم را باید داد. گفت پروردگار عالم یک امانتى به تو داده بود و مى خواست تا دیروز پیش تو باشددیروز گرفت. برو مسجد نماز، رفقایت را بیاور بچه را دفن کنند. وقتى آمد مسجد، در تاریخ مى نویسند، پیغمبرمهیّا بود یعنى از این زن خیلى خشنود بود. پیغمبر فرمودند: مبارک باد دیشب شما! «که در تاریخ مى نویسند همان شب به یک پسرى آبستن شد، که در کتابهاى عرفانى آمده، این پسر از اولیاء الله است.»

32 سال شبها خواب نداشت. 32 سال روزها و شبها را به عبادت و روزه و خدمت به خلق خدا گذارند و آخر هم در جنگ صفین در رکاب امیر المؤمنین علیه السلام شهید شد و نظیرش زیاد است.

آفتاب پرهیزکارى، ص: 81






تاریخ : سه شنبه 92/9/19 | 10:25 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

«شخصى بنام عبدالجبار مستوفى حج مى‏ رفت. او هزار دینار زر همراه داشت، روزى از کوچه ‏اى در کوفه مى‏ گذشت به طور اتفاق به خرابه‏ اى رسید، زنى را دید که در آنجا چیزى را جستجو مى‏ کرد و بدنبال متاعى بود، ناگاه در گوشه ای مرغ مرده‏ اى دید و آن را زیر چادر گرفت و از آن خرابه دور شد. عبدالجبار با خود گفت: این زن احتیاج دارد و فقیر است، باید ببینم وضع او چگونه است.

بدنبال او رفت تا اینکه زن داخل خانه ‏اى شد.کودکانش پیش او جمع شدند و گفتند: اى مادر! براى ما چه آورده‏ اى که از گرسنگى هلاک شدیم؟ زن گفت: مرغى آورده‏ ام تا براى شما بریان کنم! عبدالجبار چون این را شنید گریست و از همسایگان آن زن احوالش را پرسید. گفتند زن عبداللَّه بن زید علوى است. شوهرش را حَجّاج کشته و کودکانش را یتیم کرده است. مروت خاندان رسالت، وى را نمى‏ گذارد که از کسى چیزى طلب کند. عبدالجبار با خود گفت: اگر حج خواهى کرد، حجّ تو این است. آن هزار دینار را از میان باز کرد و به آن خانه رفت و کیسه زر را به آن زن داد و برگشت و خودش در آن سال در کوفه ماند و به سقایى مشغول شد. چون حاجیان مراجعت کردند و به کوفه نزدیک شدند مردمان به استقبال آنها رفتند، عبدالجبار نیز رفت. چون نزدیک قافله رسید، شتر سوارى، جلو آمد و بر وى سلام کرد و گفت: اى عبدالجبار! از آن روز که در عرفات ده هزار دینار به من سپردى تو را مى‏ جویم، زر خود را بستان، و ده هزار دینار به وى داد و ناپدید شد. آوازى برآمد که اى عبدالجبار! هزار دینار در راه مابذل کردى ده هزار دینار فرستادیم و فرشته ‏اى را به صورت تو خلق کردیم تا از برایت هر ساله‏ حج ‏گزارد تا زنده باشى که براى بندگانم معلوم شود که رنج هیچ نیکوکارى به درگاه ما ضایع نیست»

ره توشه حج (2جلدى) ؛ ج‏2 ؛ ص369






تاریخ : سه شنبه 92/9/19 | 9:44 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

در میان بنى اسرائیل عابدى بود بنام" برصیصا" که زمانى طولانى عبادت کرده بود، و به آن حد از مقام قرب رسیده بود که بیماران روانى را نزد او مى‏آوردند و با دعاى او سلامت خود را باز مى‏یافتند، روزى زن جوانى را از یک خانواده با شخصیت به وسیله برادرانش نزد او آوردند، و بنا شد مدتى بماند تا شفا یابد، شیطان در اینجا به وسوسه‏گرى مشغول شد،و آن قدر صحنه را در نظر او زینت داد تا آن مرد عابد به او تجاوز کرد! چیزى نگذشت که معلوم شد آن زن باردار شده (و از آنجا که گناه همیشه سرچشمه گناهان عظیمتر است) زن را به قتل رسانید، و در گوشه‏اى از بیابان دفن کرد! برادرانش از این ماجرا با خبر شدند که مرد عابد دست به چنین جنایت هولناکى زده، این خبر در تمام شهر پیچید، و به گوش امیر رسید، او با گروهى‏ از مردم حرکت کرد تا از ماجرا با خبر شود، هنگامى که جنایات عابد مسلم شد او را از عبادتگاهش فرو کشیدند، پس از اقرار به گناه دستور داد او را به دار بیاویزند، هنگامى که بر بالاى چوبه دار قرار گرفت شیطان در نظرش مجسم شد، گفت: من بودم که تو را به این روز افکندم! و اگر آنچه را مى‏ گویم اطاعت کنى موجبات نجات تو را فراهم خواهم کرد! عابد گفت چه کنم؟ گفت: تنها یک سجده براى من کن کافى است! عابد گفت: در این حالتى که مى‏بینى توانایى ندارم، شیطان گفت: اشاره‏اى کفایت مى‏کند، عابد با گوشه چشم، یا با دست خود، اشاره‏اى کرد و سجده به شیطان آورد و در دم جان سپرد و کافر از دنیا رفت!

تفسیر نمونه، ج‏23، ص:544تا 545






تاریخ : سه شنبه 92/9/19 | 1:24 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.