فرزند یکى از سران ممالک در خاطرات خود مى گوید:
سالها پیش شبى دیروقت
در ساعات بعد از نیمه شب مرا از خواب بیدار کردند
و گفتند:
مادرت مى خواهد تلفنى با شما صحبت کند.
خیلى تعجب کردم
این چه کار مهمى است
که در این موقع مرا از خواب بیدار کرده اند.
خواب آلود پاى تلفن رفتم،
مادرم بدون مقدمه گفت:
سلام پسرم،
امشب شب تولد توست.
با اوقات تلخى جواب دادم:
همین؟!
این موقع مرا از خواب بیدار کردى که شب تولد من است؟
- مگر ناراحت شدى؟
- البته که ناراحت شدم مادر جان!
این کار را مى توانستى فردا صبح انجام دهى.
مادرم با خنده گفت:
ناراحت نشو عزیزم،
29 سال پیش درست در همین ساعت
مرا از خواب خوش بیدار کردى،
درد شدیدى عارضم کردى،
اهل منزل و همسایه را هم از خواب بیدار کردى،
مرا مجبور کردى بیمارستان بروم.
دکتر و پرستار دورم جمع شدند،
چه شده؟ چه خبر است؟
هیچ.
معلوم شد آقازاده مى خواهند تشریف بیاورند،
درحالى که سرکار صبر نکردید
صبح روز بعد تشریف بیاورید
و بى جهت عده اى را از خواب خوش محروم ساختید.
منبع:
راه زندگى پیرامون برخى از مباحث اخلاقى
حجت الاسلام و المسلمین سید مهدى طباطبایى، ص: 223
قَالَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ علیه السلام
لِلْحَسَنِ ابْنِهِ علیه السلام
یَا بُنَیَّ أَلَا أُعَلِّمُکَ أَرْبَعَ خِصَالٍ تَسْتَغْنِی بِهَا عَنِ الطِّبِّ
فَقَالَ بَلَى یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ؛...
پسرم؛
چهار خصلت را به تو یاد می دهم
که عمل به آنها تو را از رفتن
به پزشک بی نیاز می سازد.
لَا تَجْلِسْ عَلَى الطَّعَامِ إِلَّا وَ أَنْتَ جَائِعٌ
1- بر سر سفره غذا حاضر نشو؛
مگر آنکه گرسنه باشی
وَ لَا تَقُمْ عَنِ الطَّعَامِ إِلَّا وَ أَنْتَ تَشْتَهِیهِ
2- ازسر سفره بلند نشو؛
مگر آنکه هنوز اشتها داری
وَ جَوِّدِ الْمَضْغَ
3- غذا را جویده جویده بخور
وَ إِذَا نِمْتَ فَاعْرِضْ نَفْسَکَ عَلَى الْخَلَاءِ
4- قبل از خواب
به دستشویی(توالت) برو
فَإِذَا اسْتَعْمَلْتَ هَذَا اسْتَغْنَیْتَ عَنِ الطِّب
چون این چهار عمل را مراعات کنى
از طب و دواء بى نیاز هستی.
الخصال، ج1، ص: 230-229
در تفسیر روح البیان نقل شده است:
سه برادر در شهری زندگی می کردند،
برادر بزرگ تر ده سال روی مناره ی مسجدی اذان می گفت و پس از ده سال از دنیا رفت.
برادر دوم نیز چند سال این وظیفه را ادامه داد تا عمر او هم به پایان رسید.
به برادر سوم گفتند: این منصب را قبول کن و نگذار صدای اذان از مناره قطع شود؛
اما او قبول نمی کرد.
گفتند: مقدار زیادی پول به تو می دهیم!
گفت: صد برابرش را هم بدهید، حاضر نمی شوم.
پرسیدند: مگر اذان گفتن بد است؟
گفت: نه، ولی در مناره حاضر نیستم اذان بگویم.
علت را پرسیدند،
گفت:
این مناره جایی است که دو برادرم را بی ایمان از دنیا برد؛
چون در ساعت آخر عمر برادر بزرگم بالای سرش بودم
و خواستم سوره ی «یس» بخوانم تا آسان جان دهد،
مرا از این کار نهی می کرد.
برادر دومم نیز با همین حالت از دنیا رفت.
برای یافتن علت این مشکل، خداوند به من عنایتی کرد و برادر بزرگم را در خواب دیدم که در عذاب بود.
گفتم: تو را رها نمی کنم تا بدانم چرا شما دو نفر بی ایمان مُردید!
گفت: زمانی که به مناره می رفتیم، به ناموس مردم نگاه می کردیم،
این مسئله فکر و دل مان را به خود مشغول می کرد
و از خدا غافل می شدیم،
برای همین عمل شوم، بد عاقبت و بدبخت شدیم.
یکصد موضوع، پانصد داستان 1/222؛ به نقل از: داستان های پراکنده 1/123.
امام سجاد علیه السلام فرمود:
دنیا همچون نیمه خواب (چرت) است
و آخرت بیداری می باشد
و ما در این میان رهگذر،
بین خواب و بیداری به سر می بریم.
(تنبیه الخواطر، معروف به مجموعه ورّام: ص 343، س 20)
مرحوم آیةالله العظمی حاج شیخ عبدالکریم حائری رضوان الله علیه نقل می کنند:
در موقعیکه سرپرستی حوزهی علمیه اراک را به عهده داشتند،
برای حضرت آیةالله حاج مصطفی اراکی نقل فرموده بودند.
هنگامی که من در کربلا بودم شبی که شب سهشنبه بود،
در خواب دیدم شخصی بمن گفت:
شیخ عبدالکریم کارهایت را انجام بده
سه روز دیگر خواهی مرد.
من از خواب بیدار شدم و متحیر بودم گفتم:
البته خواب است و ممکن است تعبیر نداشته باشد.
روز سهشنبه و چهارشنبه مشغول درس و بحث بودم تا خواب از خاطرم رفت.
روز پنجشنبه که تعطیل بود با بعضی از رفقاء به طرف باغ مرحوم سید جواد رفتیم،
در آنجا قدری گردش و مباحثهی علمی نمودیم تا ظهر شد،
ناهار را همانجا صرف کردیم پس از ناهار ، ساعتی خوابیدیم.
در همین موقع لرزهی شدیدی مرا گرفت،
رفقاء آنچه عبا و روانداز داشتند روی من انداختند،
ولی همچنان بدنم لرزه داشت و در میان آتش و تب افتاده بودم،
حس کردم که حالم بسیار وخیم است به رفقا گفتم مرا به منزلم برسانید.
آنها وسیلهای فراهم کرده و زود مرا به شهر کربلا آوردند و به منزلم رساندند.
در منزل بی حال و بیحس افتاده بودم بسیار حالم دگرگون شد.
در این میان به یاد خواب سه شب پیش افتادم علائم مرگ را مشاهده کردم.
با در نظر گرفتن خواب احساس آخر عمر کردم.
ناگهان دیدم دو نفر ظاهر شدند
و در طرف راست و چپ من نشستند
و به همدیگر نگاه می کردند
و گفتند:
اجل این مرد رسیده مشغول قبض روحش شویم.
در همین حال با توجه عمیق قلبی،
به ساحت مقدس حضرت ابا عبدالله (ع) متوسل شدم
و عرض کردم:
ای حسین عزیز دستم خالی است کاری نکردم
و زادی تهیه ننمودهام شما را به حق مادرتان زهرا (س) از من شفاعت کنید،
که خدا مرگ مرا تأخیر اندازد تا فکری به حال خود نمایم.
بلافاصله پس از توسل دیدم،
شخصی نزد آن دو نفر که می خواستند مرا قبض روح کنند آمد و گفت:
حضرت سیدالشهداء (ع) فرمودند:
شیخ عبدالکریم به ما توسل کرده
و ما هم در پیشگاه خدا از او شفاعت کردیم که عمرش را تأخیر اندازد.
خداوند اجابت فرموده بنابراین شما روح او را قبض نکنید،
در این موقع آن دو نفر به هم نگاه کردند و به آن شخص گفتند:
« سَمعاً و طاعَةً»،
سپس دیدم آن دو نفر
و فرستادهی امام حسین (علیهالسلام) سه نفری صعود کردند و رفتند.
در این موقع احساس سلامتی کردم،
صدای گریه و زاری شنیدم که بستگانم به سر و صورت میزدند.
آهسته دستم را حرکت دادم.
(و)چشمم را بستهاند و به رویم چیزی کشیدهاند.
خواستم دست و پایم را جمع کنم ملتفت شدم که شستم (انگشت بزرگ پایم) را بستهاند.
دستم را برای برداشتن چیزی بلند کردم،
شنیدم میگویند ساکت شوید گریه نکنید که بدن حرکت دارد آرام شدند.
رواندازی که بر روی من انداخته بودند برداشتند
و چشمم را گشودند
و پایم را فوری باز کردند،
با دست اشاره به دهانم کردم که به من آب بدهند.
آب بدهانم ریختند کمکم از جا برخاستم و نشستم.
تا پانزده روز ضعف و کسالت داشتم
و بحمدالله از آن حالت به کلی خوب شدم.
این موهبت ببرکت
مولایم آقا سیدالشهداء (ع) بود آری به خدا.
به نقل از نرم افزار هدایت در حکایت
امام سجاد علیه السلام ... فرمود:
....و اما حق مادرت این است که
بدانى او زمانى تو را حمل کرد که با آن وضعیت کسى دیگرى را حمل نمى کند
و به تو از میوه قلب خود چیزى را که هیچ کس به کسى دیگر نمى بخشد عطا کرد
و با تمامى اعضاى خود تو را نگهدارى نمود
و باکى نداشت از اینکه تو گرسنه شوى و غذایت دهد
و تشنه نشوى و سیرآبت کند و عریان باشى و تو را بپوشاند
و آفتاب بر تو بتابد و او سایه بر تو افکند، و به خاطر تو از خواب کناره گرفت .
و تو را از گرما و سرما نگاهداشت تا براى او باشى
و تو توانایى سپاسگزارى از او را ندارى مگر به کمک و توفیق الهى .
نام کتاب : جهاد با نفس نام مؤ لف : شیخ حر عاملى قدس سره مترجم : على افراسیابى.
صالح روایت مى کند که امام فرمود:
چهار چیز است که کم آن زیاد است:
آتش که کم آن زیاد است
و خواب که کم آن زیاد است
و بیمارى که کم آن زیاد است،
و دشمنى که کم آن زیاد است.
الخصال / ترجمه جعفرى، ج1، ص: 347
نخستین چیزهایى که با آنها به خدا نافرمانى شد شش چیز است
عبد اللَّه بن سنان از امام صادق (ع) نقل مى کند که پیامبر خدا (ص) فرمود:
نخستین چیزهایى که با آنها به خدا نافرمانى شد شش چیز است:
دوست داشتن دنیا
و دوست داشتن ریاست
و دوست داشتن غذا
و دوست داشتن زنها
و دوست داشتن خواب
و دوست داشتن راحتى.
الخصال / ترجمه جعفرى، ج1، ص: 483
یک روز علماء نجف دور هم جمع شده بودند
و میگفتند این همه عالم و وارستگان 313 نفر نمیشوند که امام زمان بیاید.
با تفحص و رأیزنی 10 نفر را و از بین این 10 نفر یک نفر را انتخاب کردند
و گفتند تو از همه ما بهتری،
40 شب جمعه به مسجد سهله برو و متوسل به آقا بشو و بگو هنوز 313 نفر مهیا نشدند که شما ظهور کنید؟
او هم 40 شب جمعه یا 4شنبه متوسل به آقا شد.
شب آخر ناامید از اینکه به محضر حضرت شرفیاب نشد، نزدیک سحر خوابش بُرد.
در عالم خواب دید که شب دامادی او است و میخواهد وارد حجله شود.
همینکه داخل اتاق عروس شد دید در میزنند، گفت کیست؟
گفتند آقا امام زمان (عج) فرمودند به محضرش شرفیاب شوید.
مرد گفت به آقا بفرمایید امشب شب دامادی من است کمی صبر کنند.
دفعه دوم در زدند.
گفت به آقا بگویید مگر متوجه نیستند شب دامادی یعنی چه؟
زن گرفتیم! دفعه سوّم در را محکمتر زدند
بیادبی کرد و گفت به آقا بگویید عجب دستپاچهاند،
کارم تمام شود میآییم دیگر.
از خواب بلند شد دو دستی به سرش زد.
به نقل از نرم افزار هدایت در حکایت
حضرت آیت الله حاج شیخ مرتضی حائری نقل فرمودند:
که شخصی بود به نام آقا جمال, معروف به ((هژبر)), دچار پادرد سختی شده بود به طوری که برای شرکت در مجالس, بایستی کسی او را به دوش می گرفت و کمک می کرد,
عصر تاسوعا آقای هژبر به روضه ای که در مدرسه فیضیه از طرف آیت الله حائری تشکیل شده بود, آمد.
آقا سید علی سیف (خدمتگزار مرحوم آیت الله حائری) که نگاهش به او افتاد به او پرخاش کرد که:
سید این چه بساطی است که درآورده ای, مزاحم مردم می شوی,
اگر واقعا"سیدی برو از بی بی شفا بگیر.
آقای هژبر تحت تاثیر قرار گرفت و در پایان مجلس به همراه خود گفت:
مرا به حرم مطهر ببر, پس از زیارت و عرض ادب با دل شکسته حال توجه و توسلی پیدا کرد و سید را خواب بود.
در خواب دید کسی به او می گوید:
بلند شو.
گفت نمی توانم.
گفته شد: میتوانی بلند شو و عمارتی را به او نشان داده وگفت:
این بنا از حاج سید حسین آقاست که برای ما روضه خوانی می کند, این نامه را هم به او بده.
آقای هژبر ناگهان خود را ایستاده دید که نامه ای در دست دارد و نامه را به صاحبش رساند و می گفت:
ترسیدم اگر نامه را نرسانم دردپا برگردد و کسی از مضمون نامه مطلع نشد حتی آیت الله حائری,
ایشان فرمودند:
که از آن به بعد آقای هژبر عوض شد گوئی از جهان دیگریست
و غالبا" در حال سکوت و یا ذکر خدا بود.
[سیدمهدی صحفی، زندگانی حضرت معصومه، ص 47. ].
به نقل از:http://www.aviny.com