رسول اکرم صلى الله علیه و آله :
ثَلاثٌ لَو یَعلَمُ النّاسُ ما فیهِنَّ ما اُخِذنَ اِلاّ بِسَهمَةٍ حِرصا عَلى ما فیهِنَّ مِن الخَیرِ وَ البَرَکَةِ: اَلتَّذینُ بِالصَّلاةِ وَ التَّهجیُر بِالجَماعاتِ وَ الصَّلاةُ فى اَوَّلِ الصُّفوفِ؛
سه چیز است که اگر مردم آثار آن را مى دانستند،
به جهت حریص بودن به خیر و برکتى که در آنها هست،
به قرعه متوسل مى شدند:
اذان نماز،
شتاب به نماز جماعت
و نماز در صف اول.
کنزالعمّال، ح 43235
" وَ قالَ لِلَّذِی ظَنَّ أَنَّهُ ناجٍ مِنْهُمَا اذْکُرْنِی عِنْدَ رَبِّکَ
فَأَنْساهُ الشَّیْطانُ ذِکْرَ رَبِّهِ فَلَبِثَ فِی السِّجْنِ بِضْعَ سِنِینَ"
آن گاه از رفیقى که اهل نجاتش یافت
درخواست کرد که مرا نزد خواجه خود یاد کن
(باشد که چون بى تقصیرم بیند از زندانم برهاند)
اما شیطان از خاطر آن یار زندانى برد
که یوسف را نزد خواجه اش یاد کند،
بدین سبب در زندان چندین سال محبوس بماند.
(یوسف 42)ترجمه الهی قمشه ای
آنچه از دیدگاه مذهب اهل بیت(ع) مسلم به نظر می رسد؛
عصمت حضرت یوسف(ع) از خطا و عصیان است.
اما آنچه مبهم به نظر می رسد این است که؛
آیا توسل جستن یوسف(ع) به زندانی منافات با عصمت او ندارد؟
اگر قرآن و بیان اهلبیت(ع) را به طور همه جانبه توجه نماییم،
مسئله کمک جستن از وسایل مختلف امری است لازم و واجب .
همان گونه که با خوردن آب و نان زنده می مانیم،
رفع تهمت و حفظ جان خود ولو با توسل جستن به افراد،
در صورتی که در قالب یک تکلیف ثابت گردد امری واجب است.
بنابراین همانطور که صاحب تفسیر بزرگ المیزان به این مطلب پرداخته اند،
توجه یوسف به زندانی صرفا جهت رفع تهمت و حفظ جان وی بوده است.
روایات ذیل این آیه را نیز باید،
با توجه به صراحت آیات قرآن
و قرائن موجود یا مسکوت گذاشت
و یا اینکه به گونه ای که با عصمت پیامبری،
همچون یوسف(ع) منافات نداشته باشد به تأویل برد.
برای مطالعه دقیق تر رجوع نمایید به تفسیر المیزان ج11 ص 181
مرحوم آیةالله العظمی حاج شیخ عبدالکریم حائری رضوان الله علیه نقل می کنند:
در موقعیکه سرپرستی حوزهی علمیه اراک را به عهده داشتند،
برای حضرت آیةالله حاج مصطفی اراکی نقل فرموده بودند.
هنگامی که من در کربلا بودم شبی که شب سهشنبه بود،
در خواب دیدم شخصی بمن گفت:
شیخ عبدالکریم کارهایت را انجام بده
سه روز دیگر خواهی مرد.
من از خواب بیدار شدم و متحیر بودم گفتم:
البته خواب است و ممکن است تعبیر نداشته باشد.
روز سهشنبه و چهارشنبه مشغول درس و بحث بودم تا خواب از خاطرم رفت.
روز پنجشنبه که تعطیل بود با بعضی از رفقاء به طرف باغ مرحوم سید جواد رفتیم،
در آنجا قدری گردش و مباحثهی علمی نمودیم تا ظهر شد،
ناهار را همانجا صرف کردیم پس از ناهار ، ساعتی خوابیدیم.
در همین موقع لرزهی شدیدی مرا گرفت،
رفقاء آنچه عبا و روانداز داشتند روی من انداختند،
ولی همچنان بدنم لرزه داشت و در میان آتش و تب افتاده بودم،
حس کردم که حالم بسیار وخیم است به رفقا گفتم مرا به منزلم برسانید.
آنها وسیلهای فراهم کرده و زود مرا به شهر کربلا آوردند و به منزلم رساندند.
در منزل بی حال و بیحس افتاده بودم بسیار حالم دگرگون شد.
در این میان به یاد خواب سه شب پیش افتادم علائم مرگ را مشاهده کردم.
با در نظر گرفتن خواب احساس آخر عمر کردم.
ناگهان دیدم دو نفر ظاهر شدند
و در طرف راست و چپ من نشستند
و به همدیگر نگاه می کردند
و گفتند:
اجل این مرد رسیده مشغول قبض روحش شویم.
در همین حال با توجه عمیق قلبی،
به ساحت مقدس حضرت ابا عبدالله (ع) متوسل شدم
و عرض کردم:
ای حسین عزیز دستم خالی است کاری نکردم
و زادی تهیه ننمودهام شما را به حق مادرتان زهرا (س) از من شفاعت کنید،
که خدا مرگ مرا تأخیر اندازد تا فکری به حال خود نمایم.
بلافاصله پس از توسل دیدم،
شخصی نزد آن دو نفر که می خواستند مرا قبض روح کنند آمد و گفت:
حضرت سیدالشهداء (ع) فرمودند:
شیخ عبدالکریم به ما توسل کرده
و ما هم در پیشگاه خدا از او شفاعت کردیم که عمرش را تأخیر اندازد.
خداوند اجابت فرموده بنابراین شما روح او را قبض نکنید،
در این موقع آن دو نفر به هم نگاه کردند و به آن شخص گفتند:
« سَمعاً و طاعَةً»،
سپس دیدم آن دو نفر
و فرستادهی امام حسین (علیهالسلام) سه نفری صعود کردند و رفتند.
در این موقع احساس سلامتی کردم،
صدای گریه و زاری شنیدم که بستگانم به سر و صورت میزدند.
آهسته دستم را حرکت دادم.
(و)چشمم را بستهاند و به رویم چیزی کشیدهاند.
خواستم دست و پایم را جمع کنم ملتفت شدم که شستم (انگشت بزرگ پایم) را بستهاند.
دستم را برای برداشتن چیزی بلند کردم،
شنیدم میگویند ساکت شوید گریه نکنید که بدن حرکت دارد آرام شدند.
رواندازی که بر روی من انداخته بودند برداشتند
و چشمم را گشودند
و پایم را فوری باز کردند،
با دست اشاره به دهانم کردم که به من آب بدهند.
آب بدهانم ریختند کمکم از جا برخاستم و نشستم.
تا پانزده روز ضعف و کسالت داشتم
و بحمدالله از آن حالت به کلی خوب شدم.
این موهبت ببرکت
مولایم آقا سیدالشهداء (ع) بود آری به خدا.
به نقل از نرم افزار هدایت در حکایت
اَلتَّوَکُلُّ عَلَى اللّه نَجاةً مِنْ کُلِّ سوءٍ وَحِرْزٌ مِنْ کُلِّ عَدُوٍّ؛
توکل بر خداوند،
مایه نجات از هر بدى
و محفوظ بودن از هر دشمنى است.
بحارالأنوار، ج78، ص79، ح56
---------------------------------------
امام على علیه السلام :
مَنْ تَوکَّلَ عَلَى اللّه ذَلَّتْ لَهُ الصِّعابُ وَتَسَهَّلَتْ عَلَیْهِ الأَْسْبابِ؛
هر کس به خدا توکل کند،
دشوارى ها براى او آسان مى شود
و اسباب برایش فراهم مى گردد.
غررالحکم، ج5، ص425، ح9028
---------------------------------------
قال رسول الله صلى الله علیه و آله :
مَنْ تَوَکَّلَ عَلَى اللّه کَفاهُ مَؤنَتَهُ وَرِزْقَهُ مِنْ حَیْثُ لایَحْتَسِبُ؛
هر کس به خدا توکل کند،
خداوند هزینه او را کفایت مى کند
و از جایى که گمان نمى برد به او روزى مى دهد.
کنزالعمال، ج3، ص103، ح5693
وقتى نادرشاه به حکومت رسید، عراق در دست حکومت عثمانى بود. نادرشاه سپاهى تهیه نمود و به عراق حمله کرد و آن را از چنگ عثمانى ها بیرون آورد. آنگاه تصمیم گرفت براى زیارت على (ع ) به نجف برود.
وقتى مى خواست وارد حرم شود، کورى را دید که در صحن حرم نشسته و گدایى مى کند. به او گفت : چند سال است در این جا هستى ؟ کور گفت : بیست سال . نادر گفت : بیست سال است در این جا هستى و هنوز بینایى چشمانت را از امیرالمؤمنین نگرفته اى ؟ من به حرم مى روم و بر مى گردم ، اگر هنوز بینایى ات را نگرفته باشى تو را مى کشم . شاه به حرم رفت و گدا از ترس او، شروع به دعا و ناله و زارى کرد و از على (ع ) درخواست کرد چشمانش را به او باز دهد.
وقتى نادرشاه از حرم بیرون آمد، دید که مرد، بینایى اش را به برکت توسل به على (ع ) به دست آورده است .
نام کتاب : عاقبت بخیران عالم ج 1
نویسنده : على محمد عبداللهى
بازدید امروز: 164
بازدید دیروز: 43
کل بازدیدها: 806347