ابى عتیق به دنبال آن حضرت (امام مجتبى علیه السلام)راه افتاد،
حضرت با تبسم به او فرمود:
حاجتى دارى؟
عرض کرد بله،
از اسبت خوشم آمده است .
حضرت از اسب پایین آمد
و آن را به او بخشید.
بحارالانوار، (محمد باقر مجلسى، بحارالانوار، (بیروت، داراالاحیاء التراث العربى)،)، ج 43، ص 334
(امام مجتبى علیه السلام)
وقتى که در آستانه مسجد قرار مى گرفت،
سر به سوى آسمان بلند مى کرد و عرضه مى داشت:
«الهى ضیفک ببابک
یا محسن قد اتاک المسى ء،
فتجاوز عن قبیح ما عندى
بجمیل ما عندک یا کریم
خدایا میهمانت درب خانه ات ایستاده،
اى احسان کننده!
[بنده] گنه کار به سوى تو آمد،
به خوبى آنچه نزد توست،
از بدى آنچه نزد من است درگذر.
اى [خداى] بخشنده.»
(محمد باقر مجلسى، بحارالانوار، (بیروت، داراالاحیاء التراث العربى)، ج 43، ص 339 .)؛
معاویه، به امام حسن مجتبى علیه السلام عرض کرد:
شنیده ام رسول خدا مقدار خرماى درخت را مى دانست،
آیا چیزى از آن علم (الهى) در نزد شما هم وجود دارد؟
شیعیان شما چنین مى پندارند که شما به همه چیز؛
آنچه در زمین است و هر چه در آسمان است آگاهى دارید.
حضرت فرمود:
«ان رسول الله صلى الله علیه و آله کان یخرص کیلا و انا اخرص عددا
پیامبر خدا صلى الله علیه و آله
[مقدار] وزن و پیمانه [درخت خرما] را مى گفت
و من عدد آن را مى گویم .»
معاویه گفت:
این درخت خرما چند عدد خرما دارد؟
حضرت فرمود:
چهار هزار و چهار عدد.
دانه هاى خرما را شمردند
و دیدند همان مقدار است که حضرت فرموده است .
(محمد باقر مجلسى، بحارالانوار، (بیروت، داراالاحیاء التراث العربى)،ج 43، ص 329، حدیث 9.)؛
به نقل از: http://www.valiasr-aj.com
به نقل از: http://www.valiasr-aj.com
امام صادق علیه السلام مى فرماید:
به نقل از: http://www.valiasr-aj.com
روز عید بود
و حسن و حسین در گوشه ای از اتاق ناراحت نشسته بودند.
مادرشان فاطمه آن ها را دید و فرمود:
عزیزانم چه شده که اینقدر نا راحتید؟
آن دو لب به سخن باز نکردند ولی بعد از اصرار مادر عرض کردند:
مادر! امروز روز عید است و ما لباس نو نداریم.
حضرت دست ان دو را گرفت و به خدمت رسول خدا آمدند
و حضرت فاطمه جریان را به حضرت عرض نمود.
پس حضرت رسول به داخل خانه رفتند و دو رکعت نماز خواندند
و دست به دعا بر داشتند و فرمودند:
خدایا ! دل شکسته خانواده ام را شاد گردان .
همان دم جبرویل با دو دست پیراهن سفید نزد رسول آمد
و حضرت آن ها را گرفت و به حسن و حسین داد و آن دو پوشیدند.
به همدیگر نگریستند .
انگار چیزی می خواستند بگویند اما شرم و حیا داشتند .
پس مادشان لب به سخن گشود و فرمود:
این لباس ها چقدر به شما می آید از آنها خوشتان آمد؟
آن دو عرض نمودند: آری ، اما... حضرت فرمود:
اما چی ؟ عرض کردند:
اما ما لباس رنگی می خواهیم .
پس پیامبر در فکر فرو رفتند تا راه حلی بیابند که ناگهان جبرئیل عرض نمود:
ای رسول خدا مژده باد تو را
که رنگرز الهی آن لباسها را به هر رنگی که مایل باشند در آورد .
پس بگو یک آفتابه و تشت حاضر کنند .
امام حسن و حسین زود ان ها را حاضر کردند
و اما پیراهن سفید را از حسن گرفت
و در تشت کرد و جبرئیل آب می ریخت .
پیامبر فرمود: حسن پسرم چه رنگی دو ست داری ؟
امام فرمود: سبز!
و بعد از او امام حسین عرض کرد: سرخ !
بعد پیراهن ها را گرفتند و رفتند.
پیامبر و جبرئیل تنها ماندند و پیامبر دیدند جبرئیل می گرید.
پیامبر فرمود: چه چیزی سبب گریه ی تو شده؟
جبرئیل عرض کرد:
ای حبیب خدا همانا انتخاب رنگ لباسان نشان دهنده ی سر نوشت آن هاست.
حسن با سم شهید می شود و بدن او سبز می شود
و حسین را شهید می کنند و سرش را می برند و بدن او از خون قرمز می شود.
پس پیامبر با یاد آوری این جریان به شدت گریستند.
منبع : بحار ، ج:44 ص:245
مردى به امام حسن علیه السلام گفت : من از شیعیان شما هستم .
امام علیه السلام فرمود: اى بنده خدا اگر مطیع امر و نهى ما هستى راست مى گوئى و اگر این گونه نیستى با ادعاى مقام بلند تشیع که از آن بهره مند نیستى برگناهان خود نیفزا و نگو من از شیعیان شما هستم .
بلکه بگو من از دوستداران شما و دشمن دشمنان شما هستم و تو در نیکى و بسوى نیکى هستى .
نام کتاب :قصه هاى تربیتى چهارده معصوم مؤ لف :محمد رضا اکبرى
امام حسن علیه السلام گوید: یک شب جمعه مادرم را دیدم که در محراب عبادت ایستاد و همواره نماز مى گذارد و در رکوع و سجود بود تا شب به صبح رسید و شنیدم که براى زنان و مردان مومن با ذکر نام آنها دعا مى کند و هر چه بیشتر براى آنها از خداوند در خواست مى کند اما براى خود دعا نمى کند.
عرض کردم : مادر! چرا براى خود دعا نمى کنى همان گونه که براى دیگران دعا مى کنى ؟
فرمود: فرزندم اول همسایه بعد اهل خانه .
نام کتاب :قصه هاى تربیتى چهارده معصوم مؤ لف :محمد رضا اکبرى
...در بحار در احوال حضرت امام حسن علیه السلام نقل مى کند که روزى ایشان از راهى سواره مى گذشتند، مردى شامى با آنجناب مصادف گردید شروع به لعنت و ناسزا گفتن نسبت به حضرت نمود ایشان هیچ نگفتند تا اینکه شامى هر چه خواست گفت آنگاه پیش رفته با تبسم به او فرمود گمان مى کنم اشتباه کرده اى .
اگر اجازه دهى ترا راضى مى کنم ، چنانچه چیزى بخواهى به تو خواهم داد، اگر راه را گم کرده اى من نشانت دهم ، اگر احتیاج ببار بردارى من اسباب و بار ترا بوسیله اى به منزل مى رسانم ، اگر گرسنه اى ترا سیر کنم ، اگر احتیاج به لباس دارى ترا مى پوشانم ، اگر فقیرى بى نیازت کنم ، اگر فرارى هستى ترا پناه مى دهم ، هر آینه حاجتى داشته باشى برمى آورم چنانچه اسباب و همسفران خود را به خانه ما بیاورى برایت بهتر است زیرا ما مهمانخانه اى وسیع و وسائل پذیرائى از هر جهت در اختیار داریم .
مرد شامى از شنیدن این سخنان در گریه شده گفت ((اشهد انک خلیفة الله فى ارضه )) گواهى مى دهم که تو خلیفه خدا در روى زمینى ، تو و پدرت ناپسندترین مردم در نزد من بودید، اینک محبوبترین خلق در نظرم شدید، آنچه به همراه خویش در مسافرت آورده بود به خانه آن حضرت منتقل کرد، میهمان ایشان شد تا موقعیکه از آن جا خارج گردید و اعتقاد به ولایت حضرت پیدا کرد.
داستانها و پندها جلد دوم گردآورى : مصطفى زمانى وجدانى به نقل از:بحار