مرحوم محدّث قمی به خواب پسرش آمد و گفت: کتابی امانت در فلان نقطه کتابخانهام هست، آن را ببر و به صاحبش بده، من اینجا گرفتارم. پسر میرود و آن کتاب را پیدا میکند؛ امّا در حال بردن، کتاب به زمین میافتد و کمی خراش برمیدارد. دوباره پدر را در خواب میبیند که میگوید: چرا در مورد آن خراش که در کتاب ایجاد شده از صاحبش استحلال نکردی؟ من اینجا گرفتارم.
(برگرفته از نرم افزار هدایت در حکایت)
تاریخ : جمعه 92/9/29 | 7:10 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()
آخرین مطالب
جستجو
آرشیو مطالب
امکانات وب
بازدید امروز: 225
بازدید دیروز: 43
کل بازدیدها: 806408