سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ایشان در روز 13 ماه رجب، 30 سال پس از حادثه اصحاب فیل در خانه کعبه چشم به جهان گشود.
 ده ساله بود که پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم به رسالت مبعوث شد.
 در تمام دوران رسالت پیامبر که 23 سال به طول انجامید کنار پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم بود.
 پدرش «ابوطالب» و مادرش «فاطمه» نام داشت.
 وى حضرت «فاطمه زهرا علیها السلام» را به همسرى برگزید و ثمره این ازدواج مبارک 4 فرزند یعنى امام‏ حسن(ع) و امام‏ حسین
(ع) و زینب ‏کبرى و ام‏ کلثوم بود.
 تقریباً سه‏ ماه پس از رحلت پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم حضرت على علیه السلام همسر فداکار خویش را درحالى که 18 سال بیشتر نداشت از دست داد.
((پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم علاقه ویژه‏ اى به دخترش فاطمه علیها السلام داشت و مى‏ فرمود: «فاطمه پاره تن من است، هر که او را شاد نماید مرا شاد نموده و هر که او را بیازارد مرا آزرده است، فاطمه عزیزترین مردم نزد من است.» ... حضرت فاطمه علیها السلام به تمام معنا از مقام ولایت امیرالمؤمنین علیه السلام دفاع‏ کرد و در حقیقت در همین راه جان خود را نثار نمود.))
بعد از رحلت پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم حضرت على علیه السلام مدت 25 سال خانه‏ نشین بود.
 در سال 35 هجرى مردم با او به عنوان زمامدار مسلمانان بیعت کردند.
 مدت خلافت حضرت پنج سال طول کشید و در ماه رمضان سال 40 هجرى در سن 63 سالگى در مسجد کوفه به شهادت رسید.
مرقد مطهر آن امام در شهر «نجف» که یکى از شهرهاى کشور عراق است، قرار دارد.
لقب آن حضرت «امیرالمؤمنین» و کنیه ‏اش «ابوالحسن» است.
کتاب شریف «نهج البلاغه» مجموعه ‏اى از سخنرانى‏ ها، نامه‏ ها و حکمت‏ هاى آن امام عزیز است که توسط سید رضى رحمه الله جمع آورى گردیده است.

 ره توشه نوجوانان (اصول عقاید ، اخلاق و احکام)، ص: 98






تاریخ : دوشنبه 93/2/22 | 2:47 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()


روزى به بازار آمد و شمشیرش را در معرض فروش گذاشت

و فریاد زد: چه کسى این شمشیر را از من مى‏ خرد؟

شمشیرى که در طول این مدت غم و غصه از چهره پیامبر زدود،

اگر نزد من پولى براى خرید یک پیراهن بود، این شمشیر را نمى‏ فروختم.
عرفان اسلامى تفسیرمصباح الشریعه و مفتاح الحقیقه، ج‏11، ص: 289






تاریخ : دوشنبه 93/2/22 | 2:36 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

وجود مقدّسش (امام على علیه السلام) به بازار آمد، در حالى که ریاست جامعه اسلامى در کف با کفایت او بود.
پیراهنى را براى پوشیدن به سه درهم و نیم خرید، در همان بازار پوشید، آستینش بلند بود،
به خیاط فرمود: این آستین را همان طور که به دست من است با قیچى کوتاه کن، خیاط هر دو آستین را با قیچى برید، سپس به حضرت عرضه داشت:

از تن بیرون کنید تا سر آستین‏ها را بدوزم،
فرمود: احتیاج نیست، سپس به حرکت آمد
و در حال حرکت دوبار به خود خطاب کرد: یا على همین پیراهن با این وضع براى تو کافى است!!
روزى از خانه درآمد، پیراهن وصله‏ دارى به تن داشت، به آن حضرت ایراد گرفتند،

در پاسخ انتقادکنندگان فرمود:

پوششى است که به قلب خشوع مى‏ دهد و مؤمن را با دیدن امامش در پوشیدن چنین لباسى راحت مى ‏نماید.
عرفان اسلامى تفسیرمصباح الشریعه و مفتاح الحقیقه، ج‏11، ص: 288






تاریخ : دوشنبه 93/2/22 | 2:28 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

سُوَید بن غَفَله مى‏ گوید:
به محضر انور (امام)على(ع) رسیدم، او را نشسته دیدم و در برابرش ظرفى ماست ترشیده که از شدّت ترشى بویش به مشام مى‏ رسید، در دست مبارکش نان جوینى بود که پوست‏ه اى جوى آن نان به صورتش پاشیده بود، با دستش آن نان جوین را تکه مى‏ کرد و چون به جاى محکم نان مى‏ رسید که تکه کردنش کار دست نبود با زانویش آن را مى‏ شکست و در آن ماست مى ‏ریخت، به من تعارف کرد که بیا با من هم غذا شو،

عرضه داشتم روزه ‏ام!
فرمود: از رسول خدا صلى الله علیه و آله شنیدم هرگاه روزه کسى را از غذایى که به آن اشتها دارد باز بدارد، بر خداست که وى را از طعام بهشت بخوراند و از آب بهشت سیراب نماید.
من از آن غذا، آن هم براى رهبرحکومت غرق حیرت شده بودم

و از طرف دیگر عصبانى، بر سر فضه خادمه آن حضرت فریاد زدم:

واى بر تو! آیا نسبت به این پیرمرد از خدا پروا نمى‏ کنى؟

چرا آردى را الک نمى‏ کنى تا نان نرمى نصیب آن‏ حضرت شود؟

این چه نانى است که پر از سبوس است؟ فضه در پاسخ من گفت:
حضرت مولا اجازه الک کردن آرد به ما نمى‏دهد!
در آن هنگام حضرت به من فرمود: به فضه چه گفتى؟
 گفتارم را بازگو کردم،
امام فرمود: پدر و مادرم فداى آن انسان با کرامتى که به عمرش آرد برایش الک نشد و اتفاق نیفتاد که سه روز متوالى شکم مبارکش از نان خالى سیر شود، تا مرغ جانش به سوى معبودش به پرواز آمد!

چه شود که اى شه لافتى نظرى به جانب ما کنى

که به کیمیاى نظاره مس قلب تیره طلا کنى‏
یمن از عقیق تو آیتى چمن از رخ تو روایتى

شکر از لب تو حکایتى اگرش چو غنچه واکنى‏
به نماز لب تو تکلّمى به نماز غنچه تو تبسّمى

به تکلّمى و تبسمى همه دردها تو دوا کنى‏
تو شه سریر ولایتى تو مه منیر هدایتى

چه شود گهى به عنایتى نگهى به سوى گدا کنى‏
تو به شهر علم نبى درى تو ز انبیا همه بهترى

تو غضنفرى و تو صفدرى چه میان معرکه جا کنى‏
تو زنى به دوش نبى قدم فکنى بتان همه از حرم

حرم از وجود تو محترم تو لواى دین بپراکنى‏
 بنگر وفایى با خطا همه حرف او بود از خدا

که مباد دست وى از رجا ز عطاى خویش رها کنى
ماخذ:  عرفان اسلامى تفسیرمصباح الشریعه و مفتاح الحقیقه، ج‏11، ص: 287






تاریخ : دوشنبه 93/2/22 | 2:15 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

هارون بن غنتره مى ‏گوید:
پدرم براى من حکایت کرد، در قریه خَوَرْنَق خدمت مولا(امام علی(ع)) رسیدم جز قطیفه کهنه‏ اى به بدن نداشت و از شدت سرما مى‏ لرزید!!
عرضه داشتم: براى تو و عیالت در این بیت المال حق وسیعى است چرا این چنین به خود سخت مى‏ گیرى؟
 فرمود: به خدا قسم دست به بیت المال شما نبرده ‏ام، این قطیفه را از خانه خود در مدینه برداشته و از آن استفاده مى‏ کنم و فعلًا جز این لباسى ندارم !!

عرفان اسلامى تفسیرمصباح الشریعه و مفتاح الحقیقه، ج‏11، ص: 289






تاریخ : دوشنبه 93/2/22 | 2:9 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

بقّالى طوطى خوش‏ گفتار و زیبایى داشت که با مشتریان سخن مى ‏گفت و آنان را مجذوب خود مى‏ ساخت.
روزى در غیاب بقال، طوطى در دکان به پرواز درآمد و این سبب شد که شیشه‏ هاى روغن گل بر زمین بیفتد و بریزد.
بقال چون به دکّان بازگشت و وضع را چنین دید، عصبانى شد و بر سر طوطى بینوا چنان زد که پرهاى سرش فروریخت.
تا چند روز طوطى از ضربت بقال از سخن گفتن خوددارى مى ‏کرد و بقال از اینکه ضربه او طوطى را لال کرد بسیار ناراحت و مکدّر شد.
چند روزى گذشت، طوطى همچنان ساکت کنج دکان به آمد و رفت‏ ها نظاره داشت.
 تا اینکه روزى مرد طاسى از کنار دکان مى‏ گذشت ناگهان طوطى به سخن آمد و خطاب به مرد طاس گفت:
از چه اى کل با کلان آمیختى     تو مگر از شیشه روغن ریختى؟
از قیاسش خنده آمد خلق را      کو، چو خود پنداشت صاحب دلق را
کار پاکان را قیاس از خود مگیر     گرچه ماند در نبشتن شیر شیر
جمله عالم زین سبب گمراه شد     کم کسى ز ابدال حق آگاه شد

      بشنو از نى (شرحى بر حکایتهاى مثنوى)، ج‏1، ص: 25






تاریخ : شنبه 93/2/20 | 8:51 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

روایت شده است که حضرت یونس به جبرئیل علیه السّلام گفت:
عابدترین فرد اهل زمین را به من نشان ده؟

جبرئیل علیه السّلام مردى را به او نشان داد که

مرض جذام دست و پایش را قطع نموده و چشم و گوشش را نیز از بین برده بود.

با این حالت مى‏ گفت:
«الهى متعتنى بهما ما شئت و سلبتنى ما شئت و ابقیت لى فیک الأمل بابرّ باب الوصول.»
«خدایا! مشیّت و خواسته ‏ات بر این تعلق گرفت که مدتى مرا از دست و پا بهره ‏مند گردانى و باز مشیّت تو بر این تعلق گرفت که دست و پا و چشم و گوش را از من بگیرى و براى من آرزوى وصال درگاه خودت را باقى بگذارى.»

آرام بخش دل داغدیدگان، ص: 222






تاریخ : شنبه 93/2/20 | 5:39 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

روایت شده است که جابر بن عبد اللَّه انصارى رضى اللَّه عنه در اواخر عمرش به ضعف پیرى و ناتوانى مبتلا شده بود.
امام باقر علیه السّلام به دیدنش رفت و احوالش را پرسید،
جابر گفت: من در حالى هستم که پیرى را بر جوانى و مرض را بر سلامت و مرگ را بر زندگى ترجیح مى ‏دهم.
امام باقر علیه السّلام فرمود:

اى جابر! من این چنین نیستم که چیزى را بر چیز دیگر ترجیح دهم،
پس اگر خدا مرا پیر کند پیرى را دوست دارم
و اگر جوان قرار دهد جوانى را دوست دارم
و اگر مرا مریض کند مرض را دوست دارم
و اگر شفایم دهد شفا و سلامت را دوست مى ‏دارم
و اگر بمیراند مردن را دوست مى ‏دارم
و اگر زنده نگه دارد زندگى را دوست مى ‏دارم
خلاصه آن چه را که خداوند بخواهد تسلیم او هستم.
وقتى جابر این کلام را از امام شنید
(پى به اشتباه خود برد و فهمید که ترجیح دادن در برابر خواسته خدا اعمال نظر کردن است)
برخاست و صورت حضرت را بوسید و گفت:

حقا که رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله راست گفت که فرمود:
 اى جابر! تو زنده مى ‏مانى و پسرم را که هم اسم من است مى‏ بینى و او علم را مى‏ شکافد همان گونه که گاو زمین را مى‏ شکافد
و به همین جهت شکافنده علم اولین و آخرین نامیده شده است.»

آرام بخش دل داغدیدگان، ص: 206






تاریخ : شنبه 93/2/20 | 5:32 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

گروهى از طایفه بنى عبس به نزد یکى از خلفا رفتند
در میان آنها مرد نابینایى بود،
خلیفه از او سؤال کرد که چگونه و به چه علت دو چشمانت نابینا شده است؟
مرد نابینا گفت:

شبى با خانواده‏ ام در بیابانى خوابیدم و در میان طایفه بنى عبس از من ثروتمندتر وجود نداشت
ناگهان سیل آمد اهل و عیال و مال و فرزندان مرا برد
و من با یک شتر سرکش و یک بچه شیرخوار ماندیم،
 شتر سرکش فرار کرد من بچه را به زمین گذاشتم و به تعقیب شتر رفتم
همین که قدرى به دنبال شتر دویدم ناگهان صداى فریاد بچه به گوشم رسید،
بلافاصله برگشتم دیدم که سر گرگ در شکم بچه است و مشغول خوردن او مى‏ باشد
دوباره به طرف شتر رفتم وقتى که نزدیک آن رسیدم و مى‏ خواستم آن را بگیرم
لگد محکمى به صورتم زد که من به زمین افتادم و چشمانم کور شد.

پس صبح کردم در حالى که نه مال داشتم نه عیال نه فرزند و نه بینایى چشم.

  آرام بخش دل داغدیدگان، ص: 150






تاریخ : شنبه 93/2/20 | 5:19 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

مرحوم صدوق در کتاب من لا یحضره الفقیه روایت مى‏ کند که وقتى «ذر» (پسر ابو ذر) وفات کرد
ابو ذر رحمة اللَّه علیه سر قبر او ایستاد و دستش را بر خاک قبر مالید و گفت:
«رحمک اللَّه یا ذر» خدا رحمت کند تو را اى ذر!
 به خدا قسم تو براى من فرزند خوبى بودى، حال تو از من جدا شدى من از تو خشنودم، به خدا قسم که من از رفتن تو ناراحت نیستم و نقصانى به من نرسید

و به غیر از حق تعالى به احدى نیاز ندارم
و اگر هول مطلع (یعنى جاهاى هولناک عالم پس از مرگ نمى‏ بود)
خیلى خوشحال بودم که من به جاى تو رفته باشم
(ولى مى‏ خواهم چند روزى تلافى گذشته را بنمایم و تهیه آن عالم را ببینم).
به تحقیق که اندوه از براى تو مرا مشغول ساخته است از اندوه برتو
(یعنى همیشه در غم آنم که عبادات و طاعاتى که براى تو نافع است انجام دهم و این معنى مرا بازداشته است که غم مردن و جدایى تو را بخورم).
و اللّه براى مردن و جداشدنت گریه نکرده‏ ام بلکه گریه‏ ام بر حالت تو که چه بر تو خواهد گذشت بوده است.
 اى کاش مى‏ دانستم که چه گفتى و به تو چه گفتند.
خداوندا حقوقى را که من بر او داشتم و تو بر او واجب نمودى من همه را به او بخشیدم پس تو هم حقوق خود را به او ببخش!
زیرا تو به جود و کرم از من سزاوارترى

    آرام بخش دل داغدیدگان، ص: 149






تاریخ : شنبه 93/2/20 | 5:2 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.