پاسخ :
قبل از پاسخ، ابتدا لازم است معنای قضا و قدر را بیان کنیم. قََدَر یعنی اندازه و اندازه گیری و تعیین حدّ و حدود چیزی.
تقدیر در اصطلاح به این معنا است که خداوند برای هر چیزی اندازه ای قرار داده، آن را بر اساس اندازه گیری و محاسبه و سنجش قرار داده است.
قضا یعنی حکم و حتمیت.
در نظام آفرینش، موجودات از چندین راه ممکن است به وجود بیایند، مثلاً اگر به خانة شما از چند کوچه راه باشد، ورود به آن جا از چند راه ممکن است.
حال اگر از میان چندین راه ممکن، علل و اسباب یکی از آنها فراهم شد و تنها همان تحقق یافت، این مرحله را قضا می نامند.
مرحوم شیخ مفید رحمة اللّه علیه و دیگر محدّثین
و تاریخ نویسان در کتاب هاى مختلف آورده اند:
چون شب عاشورا فرا رسید
حضرت ابا عبداللّه الحسین صلوات اللّه علیه
به جهت خستگى بیش از حدّ، جلوى خیمه نشسته بود
و سر مبارک خود را بر سر زانوهاى خود نهاده ،
تا قدرى استراحت نماید.
پس ناگهان حضرت زینب علیها السّلام
با شنیدن صداى صیحه اسبان و هجوم دشمنان ،
نزدیک برادرش امام حسین علیه السّلام آمد
و به آن حضرت خطاب کرد و اظهار داشت :
اى برادر! آیا صداى اسبان را نمى شنوى ، که هجوم آورده اند؟!
پس امام حسین علیه السّلام
سر از زانوى خود برداشت و ایستاد؛
و آن گاه برادر خود حضرت اباالفضل العبّاس علیه السّلام را
صدا کرد و فرمود:
برادرجان عبّاس ! حرکت کن و به سوى مهاجمین برو؛
و از ایشان بخواه که امشب را به ما مهلت دهند،
تا در این شب با پروردگار متعال مناجات و راز و نیاز نمائیم .
خدا مى داند که من نماز و تلاوت قرآن ،
همچنین مناجات
و استغفار به درگاه خداوند متعال را
خیلى دوست دارم .
لذا حضرت اباالفضل علیه السّلام از آن ها مهلت گرفت .
و در آن شب امام حسین علیه السّلام
و دیگر اصحاب و یاران آن حضرت
هر کدام به نوعى مشغول عبادت
و استغفار و راز و نیاز با قاضى الحاجات شدند.
و هنگامى که نماز صبح عاشوراء را اقامه نمودند،
ناگاه تعدادى از لشکر دشمن
به سمت خیمه هاى حضرت ، هجوم آوردند
و شمر ملعون در حالتى که فرماندهى آن ها را به عهده داشت ،
نعره مى کشید
و به امام علیه السّلام و اهل بیت رسالت جسارت مى کرد.
یکى از یاران حضرت ،
به نام مسلم بن عوسجه از حضرت اجازه خواست
تا شمر را مورد هدف تیر قرار دهد.
ولى حضرت سلام اللّه علیه ضمن ممانعت از تیراندازى ،
فرمود:
من دوست ندارم که ما شروع کننده جنگ و کشتار باشیم .
پس از آن حضرت جلو آمد
و لشکر عمر بن سعد را موعظه نصیحت کرد ولى سودى نبخشید.
و در نهایت ، سپاه دشمن با فرماندهى عمر بن سعد تیراندازى
به سمت امام حسین علیه السّلام و اصحاب باوفایش را آغاز کردند.
و چون اصحاب و یاران حضرت یکى پس از دیگرى به شهادت رسیدند،
و امام علیه السّلام در میدان نبرد تنها ماند؛
ولى آن حضرت باز هم براى اتمام حجّت ، دشمنان را موعظه و راهنمائى نمود.
و بطور مرتّب از آن ها درخواست آب مى کرد.
امّا آن سنگ دلان به جاى آن که به حضرت پاسخى دهند؛
و با این که از رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله شنیده بودند،
که وى یکى از دو سیّد جوانان اءهل بهشت مى باشد،
اعتنائى نکرده ؛
و اطراف حضرت را محاصره کرده
و هر کسى به شیوه اى امام علیه السّلام را هدف پرتاب
تیر، سنگ ، نیزه و ... قرار مى داد.
تا آن که حضرت علیه السّلام
در اءثر شدّت جراحات و نیز تشنگى بیش از حدّ نقش بر زمین گردید.
در همین بین ،
دشمنان براى غارت اموال زنان و کودکان به خیمه ها یورش بردند؛
و چون حضرت متوجّه هجوم دشمن به خیمه اهل و عیال خود شد،
فریادى بر آن ها کشید:
واى بر شماها،
اى پیروان ابوسفیان !
اگر دین ندارید
و از روز قیامت نمى هراسید،
آزاده و با غیرت باشید،
و اگر مرد هستید مردانه بجنگید.
در این هنگام ، شمر ملعون صدا کرد:
اى حسین ! چه مى گوئى ؟
حضرت سلام اللّه علیه فرمود:
مى گویم شما با من جنگ مى کنید
و زنان چه گناهى دارند،
سربازان و نیروهاى خود را تا من زنده هستم
از حرم و ناموس من دور نگه دارید
و ایشان را مورد تجاوز و اذیّت قرار ندهید.
پس دشمن عقب گرد کرد
و عمر بن سعد ملعون دستور داد که بروید کار او را تمام کنید.
و چند نفر از فرماندهان لشکر آمدند
و خواستند حضرت ابا عبداللّه الحسین علیه السّلام را
به شهادت برسانند،
ولى طاقت نیاوردند و بازگشتند.
تا آن که در نهایت ،
شمر ملعون وارد قتلگاه شد
و با وضعى رقّت بار
و دلخراش سر مقدّس آن امام مظلوم و غریب را
از بدن جدا کرد که زبان و قلم از گفتار آن شرم دارد.
(تلخیص از : مقتل خوارزمى : ج 2، ص 33، تاریخ طبرى : ج 4، ص 344، مشیرالاحزان : ص 72، بحارالانوار : ج 45، ص 47 - 57.)
صَلَواتُ اللّهِ وَسَلامُهُ عَلَیْهِ، وَعَلى جَمیعِ الشُّهَداءِ، وَرَحْمَةُاللّهِ وَ بَرَکاتُهُ.
وَلَعَنَةُ اللّهُ على قاتِلیهِ وَ ظالِمیهِ، وَمَنْ اءَسَّسَ اءساسَ الظُّلْمِ وَالْجَورِ عَلى اءهْلِ بَیْتِ النُّبُوَّةِ.
آمّینَ یا رَبَّ الْعالَمینَ.
برگرفته از کتاب : چهل داستان و چهل حدیث از امام حسین (ع )
مؤ لف : عبداللّه صالحى
محدّثین و مورّخین در کتاب هاى مختلف آورده اند:
آن هنگامى که حضرت ابا عبداللّه الحسین صلوات اللّه و سلامه علیه به سرزمین کربلا وارد شد، چند روزى پس از آن ، یکى از یاران خود را با پیامى به سوى عمر بن سعد فرستاد که :
با تو صحبتى دارم ، امشب در میان دو لشکر همدیگر را ملاقات کنیم .
به همین منظور عمر بن سعد به همراه بیست اسب سوار
و همچنین امام حسین علیه السّلام نیز به همان ترتیب از لشکرگاه خود خارج شدند
و چون به محلّ ملاقات یکدیگر رسیدند.
پس امام حسین علیه السّلام همراهان خود را قدرى عقب نگه داشت ، مگر برادرش حضرت ابوالفضل و پسرش علىّ اکبر را؛
و همچنین عمر بن سعد همراهان خود را به جز پسرش و یکى از غلامانش را عقب راند.
و چون کنار یکدیگر آمدند،
امام علیه السّلام بعد از صحبت ها و مذاکراتى به عمر بن سعد خطاب کرد
و ضمن نصیحت هائى فرمود:
واى بر تو! آیا از عذاب خداوند در روز قیامت نمى هراسى ؟
آیا با من که از هر جهت مرا مى شناسى ، جنگ مى کنى ؟!
این چه کارى است که انجام مى دهى ؟
اگر همراه من باشى
و آن ها را که دشمنان من و خدا و رسولش هستند رها کنى ،
همانا در پیشگاه خداوند متعال مقرّب خواهى شد.
عمر بن سعد در پاسخ ، به آن حضرت چنین گفت :
مى ترسم خانه ام را خراب کنند؛ و زندگى و اموالم را به غارت ببرند.
امام علیه السّلام فرمود:
من بهتر از آن را برایت تضمین مى کنم .
عمر گفت : بر خانواده و بچّه هایم مى ترسم که به آن ها آسیبى برسد.
حضرت فرمود:
من سلامتى آن ها را نیز تضمین مى نمایم .
در این لحظه عمر بن سعد ساکت ماند و دیگر جوابى نداد.
امام حسین علیه السّلام روى مبارک خود را از او برگرداند
و فرمود:
اى عمر! تو را چه شده است ؟!
خدا تو را بکشد؛
و مورد مغفرت و رحمت خویش قرارت ندهد.
سوگند به خداوند، امیدوارم که از گندم عراق نخورى .
عمر در کمال بى حرمتى اظهار داشت :
جو، عوض گندم خواهد بود؛
و سپس برخاستند و از یکدیگر جدا گشتند
و هر کدام با همراهان خود به محلّ خود بازگشتند.
(بحارالا نوار: ج 44، ص 388، خصائص الحسینیّه : ص 184، مقتل خوارزمى : ج 1، ص 254، حلیة الابرار: ج 3، ص 184، ح 4، مناقب ابن شهرآشوب : ج 4، ص 55، س 4.)
برگرفته از کتاب : چهل داستان و چهل حدیث از امام حسین (ع )
مؤ لف : عبداللّه صالحى