زرارة بن أوفى مى گوید:
بر امام سجاد (ع) وارد شدم، فرمود:
اى زراره! مردم در زمان ما شش طبقه اند:
شیر و گرگ و روباه و سگ و خوک و گوسفند.
امّا شیر،
همان پادشاهان دنیا هستند که هر کدام از آنها دوست دارند که غلبه کنند و مغلوب نشوند،
و اما گرگ،
بازرگانان شما هستندکه چون چیزى را مى خرند از آن بد مى گویند و چون چیزى مى فروشند از آن تعریف مى کنند،
و اما روباه،
همان کسانى هستند که از طریق دین هایشان روزى مى خورند و آنچه در زبان آنان است در دلهایشان نیست،
و اما سگ
(کسى است که) با زبانش به مردم پارس مى کند و مردم از شرّ او، او را احترام مى گذارند،
و اما خوک،
نامردانى هستند که به هیچ کار زشتى دعوت نمى شوند مگر اینکه اجابت مى کنند،
و اما گوسفند،
مؤمنانى هستند که موهاى آنان کنده مى شود و گوشت هایشان خورده مى شود و استخوان هایشان شکسته مى شود،
گوسفند در میان شیر و گرگ و روباه و خوک چکار کند؟
الخصال / ترجمه جعفرى، ج1، ص: 494
در زمان امام صادق(علیه السلام) شخصى مدّعى بود که قادر است از اشیایى که دیگران پنهان کرده اند، خبر دهد.
مردم برای سرگرمى و تفریح، از راههاى مختلف وى را امتحان کردند و او برخلاف انتظار حاضران، به خوبى از پس امتحانات برآمد.
خبر به امام صادق(علیه السلام) رسید.
حضرت دست خود را مشت کردند و از او پرسیدند: در دست من چیست؟
او بعد از لحظاتى تأمل و تفکر، با حالت تحیّر به امام خیره شد.
امام پرسید: چرا جواب نمى دهى؟
گفت: جواب را مى دانم؛ ولى در تعجبّم شما از کجا آن را آورده اید!
آن شخص ادامه داد: در تمام کره زمین، همه چیز مسیر طبیعى خود را مى پیماید؛ فقط در یک جزیره، مرغى دو عدد تخم گذاشته که یکى از آنها مفقود شده؛ آنچه در دست توست، باید همان تخم باشد!
حضرت او را تصدیق کردند.
آنگاه از او پرسیدند: چگونه به اینجا رسیدى؟
جواب داد: «با مخالفت با هواى نفس؛ هر چه دلم خواست، خلافش را انجام دادم».
حضرت از او خواست که مسلمان شود.
جواب داد: دوست ندارم.
امام فرمود: «مگر قرار نبود با هواى نفست مخالفت کنى؟ تو طبق عهد خودت، الآن باید مسلمان شوى؛ چون دوست ندارى مسلمان شوى.»
او که هم به قدرت معنوى امام پى برد و هم در مقابل استدلال امام، پاسخى نداشت، مسلمان شد.
چندی نگذشت که قدرت روحى خود را از دست داد.
به سراغ امام آمد و زبان به شکوه گشود: «قبلاً که مسلمان نبودم این قدرت را داشتم و الآن که خدا را پذیرفتم، قدرتم را از دست داده ام! این چه دینى است؟!»
امام فرمود: تاکنون متحمّل زحمتى شده بودى و خداوند در همین عالم، مزد زحمت تو را مى داد و بعد از دریافت مزد، طلبى از خدا نداشتى؛ چون با خدا بیگانه بودى.
هنری نیست که صبح تا شب از گاو و گوسفند گم شده مردم خبر دهی و بدین کار تعجّب آنها را برانگیزی.
از حالا، آنچه را عمل مى کنى، خداوند براى جایى که به آن نیازمندى، ذخیره مى کند و آنچه قبلاً داشتى، براى رسیدن به سعادت ابدى، سودى به تو نمى رساند.
(مصباح یزدى، عرفان اسلامی، ص 241)
حمزه شریفی دوست
بخش اخلاق و عرفان اسلامی تبیان
قنبر می گوید:
روزی امام علی علیه السلام از حال زار یتیمانی آگاه شد، به خانه برگشت و برنج و خرما و روغن فراهم کرده در حالی که آن را خود به دوش کشید، مرا اجازه حمل نداد، وقتی به خانه یتیمان رفتیم غذاهای خوش طعمی درست کرد و به آنان خورانید تا سیر شدند.
سپس بر روی زانوها و دو دست راه می رفت و بچّه ها را با تقلید از صدای بَع بَع گوسفند می خنداند،
بچّه ها نیز چنان می کردند و فراوان خندیدند.
سپس از منزل خارج شدیم
گفتم: مولای من، امروز دو چیز برای من مشکل بود.
اوّل: آنکه غذای آنها را خود بر دوش مبارک حمل کردید.
دوم: آنکه با صدای تقلید از گوسفند بچّه ها را می خنداندید.
امام علی علیه السلام فرمود:
اوّلی برای رسیدن به پاداش،
و دوّمی برای آن بود که وقتی وارد خانه یتیمان شدم آنها گریه می کردند، خواستم وقتی خارج می شوم، آنها هم سیر باشند و هم بخندند. [1] .
پی نوشت ها:
[1] شجره طوبی ص 407 - و - دُرَرُ المطالب.
پایگاه جامع عاشورا
حضرت لقمان که معاصر حضرت داود بود، در ابتدای کارش بنده یکی از ممالیک بنی اسرائیل بود. روزی مالکش آن جناب رابه ذبح گوسفندی امر فرمود و گفت: بهترین اعضایش را برایم بیاور.
لقمان گوسفندی کشت و دل و زبانش را بنزد خواجه و مالک خود آورد. پس از چند روز دیگر خواجه اش گفت: گوسفندی ذبح کن و بدترین اجزایش را بیاور.
لقمان گوسفندی کشت و باز زبان و دل آنرا برای خواجه آورد. خواجه گفت: به حسب ظاهر این دو نقیض یکدیگرند!!
لقمان فرمود: اگر دل و زبان با یکدیگر موافقت کنند بهترین اعضأ هستند، اگر مخالفت کنند بدترین اجزاست.
خواجه را این سخن پسندیده افتاد و او را از بندگی آزاد کرد.
یکصد موضوع 500 داستان / سید علی اکبر صداقت
روزى حجاج بن یوسف ثقفى در بازار گردش مى کرد، شیرفروشى را مشاهده کرد، با خود صحبت مى کند در گوشه اى ایستاد و به گفته هایش گوش داد.
مى گفت این شیر را مى فروشم درآمدش فلان قدر خواهد شد استفاده ى آنرا با درآمدهاى آینده رویهم مى گذارم تا به قیمت گوسفندى برسد یک میش تهیه مى کنم هم از شیرش بهره مى برم و بقیه ى درآمد آن سرمایه ى تازه اى مى شود بالاخره با یک حساب دقیق به اینجا رسید که پس از چند سال دیگر سرمایه دارى خواهم شد مقدار زیادى گاو و گوسفند خواهم داشت .
آنگاه دختر حجاج بن یوسف را خواستگارى مى کنم ، پس از ازدواج با او شخص با اهمیتى مى شوم اگر روزى دختر حجاج از اطاعتم سرپیچى کند با همین لگد چنان مى زنم که دنده هایش خورد شود، همینکه پایش را بلند کرد به ظرف شیر خورده به زمین ریخت .
حجاج جلو آمد به دو نفر از همراهانش دستور داد او را بخوابانند و صد تازیانه جانانه بر پیکرش بزنند، شیرفروش از ریختن شیرها که سرمایه کاخ آرزویش بود خاطرى افسرده داشت از حجاج پرسید براى چه مرا بى تقصیر مى زنید، حجاج گفت مگر نه این بود که اگر دختر مرا مى گرفتى چنان لگد مى زدى که پهلویش بشکند اینک به کیفر آن لگد باید صد تازیانه بخورى .
داستانها و پندها جلد دوم گردآورى : مصطفى زمانى وجدانى