روزی امام حسین (ع) از جائی عبور می کرد دید جوانی به سگی غذا می دهد،
به او فرمود: به چه انگیزه این گونه به سگ مهربانی می کنی ؟
او عرض کرد: من غمگین هستم ،
می خواهم با خشنود کردن این حیوان غم و اندوه من مبدل به خشنودی گردد،
اندوه من از این رواست که من غلام یک نفر یهودی هستم و می خواهم از او جدا شوم .
امام حسین (ع) با آن غلام نزد صاحب او که یهودی بود آمدند،
امام حسین (ع) دویست دینار به یهودی داد، تا غلام را خریداری کرده و آزاد سازد.
یهودی گفت :
این غلام را به خاطر قدم مبارک شما که به در خانه ما آمدی به شما بخشیدم
و این بوستان را نیز به غلام بخشیدم و آن پول مال خودتان باشد.
امام حسین (ع) هماندم غلام را آزاد کرد
و همه آن بوستان و پول را به او بخشید.
وقتی که همسر یهودی ، این بزرگواری را از امام حسین (ع) دید
گفت :من مسلمان شدم و مهریه ام را به شوهرم بخشیدم
و به دنبال او شوهرش گفت :
من نیز مسلمان شدم و این خانه ام را به همسرم بخشیدم.
داستان های شنیدنی از چهارده معصوم(علیهم السلام)/ محمد محمدی اشتهاردی
فقیری که محتاج و صاحب عیال بود، به طلب رزق و روزی از خانه بیرون آمد.
نمی دانست کجا برود. اتفاقا گذرش به مسجدی افتاد که واعظی بالای منبر بود و مجلس را گرم کرده بود و مردم را تشویق و ترغیب به صلوات می کرد.
آن مردفقیر همان جا ایستاد و گوش به حرف واعظ می داد که می گفت: در فرستادن صلوات کوتاهی نکنید، زیرا اگر ثروتمند بر آن حضرت صلوات بفرستد خداوند متعال در مالش برکت می دهد و اگر فقیر صلوات بفرستد خدا از آسمان روزی او را می فرستد.
آن فقیر از آن مجلس بیرون آمد و همین طور که راه می رفت مشغول فرستادن صلوات شد و می گفت: «اللّهم صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ».
سه روز از این ماجرا گذشت و او صلوات می فرستاد تا گذرش به یک خرابه ای افتاد. پایش به سنگی گیر کرد.
آن سنگ را بلند کرد، دید زیرش سبو و خمره ای پر از طلا است. با خودش گفت وعده روزی من از آسمان باید بیاید، من روزی زمین را نمی خواهم. سنگ را روی خمره گذاشت و به خانه آمد و قصه را برای همسرش تعریف کرد.
مرد فقیر همسایه ای داشت که یهودی بود؛ از قضا، زمانی که داستان را برای همسرش تعریف می کرد آن مرد یهودی بالای بام خانه گوش می داد و فوری از بام خانه پایین آمده و سراسیمه به خرابه رفت و آن سبو و خمره را برداشت و به خانه آورد.
وقتی سر آن را برداشت دید که پر از مار و عقرب است.
به خانواده اش گفت: این همسایه مسلمان ما، دشمن ما است. وقتی که من بالای بام بودم فهمید و این حرف را زده که من به طمع بیفتم و آن خمره و سبو را بردارم و به خانه آورم و در خمره را باز کنم و مار و عقرب ما را بگزند و نیش بزنند.
حالا که این طور شد من خمره را بالای بام می برم و از روزنه به خانه اش و روی سرشان می ریزم تا هلاک شوند. حالا که ضرر را برای ما می خواستند سر خودشان بیاید.
او آمد بالای بام، دید که مرد فقیر با زنش در حال مجادله و سر و صدا هستند و همسرش می گوید: ای مرد، روا باشد که تو سبوی پر از زر پیدا کنی و آن را بگذاری، بیایی و ما در فقر و تنگدستی باشیم؟
مرد فقیر گفت: من امیدوارم که روزیمان را خدا از آسمان نازل کند که ناگهان مرد یهودی سر سبو را باز کرد و خمره را سرازیر کرد.
مرد فقیر دید از بالا صدا می آید، سرش را بلند کرد دید از روزنه خانه اش زر و طلا می ریزد. صدا زد ای زن، ببین از آسمان طلا و زر می بارد.
سریع شروع کرد به صلوات گفتن و جمع کردن زرها.
یهودی دید که از سبو سر و صدای زر می آید آن را بر گرداند دوباره دید که همان مار و عقرب هاست. دوباره سر خمره را پایین کرد و بقیه اش را به خانه فقیر ریخت.
یهودی فهمید که این سری از اسرار غیبی است. به ذهنش آمد که این قضیه مثل همان قضی? زمان حضرت موسی است که آب نیل برای قطبی ها خون بود و برای سبطی ها آب.
در همان لحظه، مرد فقیر را بالای بام دعوت کرد و به دست او مسلمان شد.
و از برکت صلوات بر محمد و آل محمد صلّی الله علیه و آله هم فقیر، ثروتمند شد و هم یهودی سعادت پیدا کرد که مسلمان شود.
منبع:کتاب صلوات کلید حلّ مشکلات-از علی خمسه ای قزوینی معروف به حکیم هندی-صفحات 78 تا 80
حاضر جوابی حضرت علی علیه السلام
یکی از یهودیان، از روی غرض ورزی به امیر مؤ منان علی علیه السلام گفت: شما هنوز جنازه پیامبرتان را دفن نکرده بودید که درباره اش اختلاف نمودید!
حضرت علی علیه السلام در پاسخ فرمود: ما درباره وصی پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم اختلاف کردیم نه درباره خودش.
اما شما (اجداد شما) یهودیان، پس از آن که به همراه موسی علیه السلام از دریا گذشتید و فرعونیان غرق شدند، به پیامبر خود گفتید: برای ما معبودی (بتی) قرار بده، همان گونه که بت پرستان معبودانی از بت دارند.
موسی علیه السلام در جواب فرمود: شما جمعیتی نادان هستید.(1)
حاضر جوابی عقیلروزی معاویه در مجلسی بود، که عقیل برادر حضرت علی علیه السلام نیز حضور داشت، به مردم گفت: آیا شما ابولهب را می شناسید؟ که خداوند سوره مسد را درباره او نازل کرده است؟ اهل شام گفتند: نه نمی شناسیم.
معاویه گفت: ابولهب عموی این شخص (اشاره به عقیل) است.
عقیل بی درنگ به مردم گفت: آیا شما زن ابولهب را که خداوند در قرآن در مورد او می فرماید: همسر او هیزم حمل می کرد و در گردنش ریسمانی از لیف خرما آویزان بود، می شناسید؟ مردم شام گفتند:نه.
عقیل گفت: این زن، عمه معاویه است، (زیرا نام او ام جمیل دختر حرب بن امیه، خواهر ابوسفیان بود) این پاسخ عقیل، معاویه را سر افکنده کرد و دیگر زبان بازی ننمود. (2)
حاضر جوابی مدرس
آورده اند که، آیه الله شهید مدرس در حاضر جوابی بی نظیر بود؛ از جمله نوشته اند: در یکی دو مورد که مدرس نسبت به فرمانفرما انتقاد کرده و ایراد گرفته بود، به مدرس پیغام داد. خواهش می کنم که حضرت آیه الله این قدر پا روی دم من نگذارند. مدرس جواب می دهد: به فرمانفرما بگویید، حدود دم حضرت والا باید معلوم شود، زیرا من هر کجا پا می گذارم دم حضرت والاست. (3)
حاضر جوابی داراب میرزا
مظفر الدین شاه قاجار از شاهزاده داراب میرزا، که ریش بلندی داشت، پرسید: آیا در زمان فتحعلی شاه به تو بیشتر خوش می گذشت یا در عهد سلطنت من؟
داراب میرزا گفت: قربان هیچکدام! برای این که در زمان فتحعلی شاه ریش دار می پسندیدند و من آن وقت بی ریش بودم و در زمان شما بی ریش می پسندند و من ریش به این بلندی دارم. (4)
حاضر جوابی فقیر در برابر توانگر
شخص فقیری وارد مجلسی شد و نزدیک توانگری نشست. توانگر که از نشستن او در نزدیکش ناراحت شده بود با ترش رویی خطاب به فقیر گفت: میان تو و خر چقدر فرق است؟ فقیر فورا گفت: یک وجب (اشاره به آن که فاصله اش با توانگر بیش از یک وجب نبود) توانگر از این جواب سکوت کرد و سر افکنده شد. (5)
حاضر جوابی طفل
یکی از حکما از طفلی پرسید: اگر به من بگویی که خدا کجا است، یک عدد پرتقال به تو می دهم. آن پسر در جواب گفت: من دو عدد پرتقال به شما می دهم، که بگویی خدا کجا نیست. (6)
حاضر جوابی حسن بن فضل
در مجلس یکی از خلفا جمعی از دانشمندان حضور داشتند، که حسن بن فضل وارد شد؛ همین که خواست شروع به سخن گفتن نماید، خلیفه وی را مورد عتاب قرار داد و گفت: ای بچه! تا بزرگ تر از تو در مجلس می باشد تو حرف مزن. فورا حسن بن فضل در جواب گفت: ای خلیفه، نه من از هدهد کوچک ترم و نه شما از حضرت سلیمان بزرگ ترید. مگر هدهد نبود که به سلیمان گفت: «احطت بما لم تحط: پی برده ام به چیزی که تو به آن پی نبرده ای!»(7)
حاضر جوابی توسن خان
روزی فتحعلی شاه به توسن خان ترکمن گفت: روزی که ریش تقسیم می کردند، تو کجا بودی که سهمت را بگیری. فورا توسن خان در جواب گفت: قربان در آن وقت به طلب عقل رفته بودم. (8)
حاضر جوابی شاگرد
معلم کمونیستی در سر کلاس درس، به بچه ها گفت: بچه ها مرا می بینید؟ همه گفتند: بلی، دوباره سؤ ال کرد: این میز و تابلو و... را می بینید؟ همه در پاسخ گفتند: بلی، معلم ادامه داد، حال بچه ها خدا را می بینید؟ گفتند: خیر. معلم گفت: پس حالا نتیجه می گیریم که خدایی وجود ندارد!
فورا یکی از شاگردان گفت: بچه ها شما تابلو را می بینید؟ گفتند: بلی، شاگرد دوباره سؤ ال کرد: بچه ها آقا معلم را می بینید؟ گفتند: بلی، شاگرد گفت: اما آخرین سؤ ال بچه ها عقل آقا معلم را هم می بینید؟ گفتند: خیر، شاگرد گفت: پس حالا که عقل معلم را نمی بینیم، نتیجه می گیریم که آقا معلم عقل ندارد!
حاضر جوابی کودک
روزی ابوحنیفه از محلی می گذشت، دید طفلی از جای گل آلودی راه می رود. او را صدا زد و گفت: بچه جان مواظب باش نلغزی، طفل بی درنگ در جواب گفت: لغزش من سهل است. تو مواظب خودت باش که نلغزی چون از لغزش تو پیروانت هم می لغزند. ابو حنیفه از هوش و زکاوت آن طفل تعجب کرد! (9)
حاضر جوابی مؤمن طاق
پس از شهادت امام صادق علیه السلام، یکی از مخالفان آن حضرت به مؤمن طاق که از شاگردان آن حضرت بود، به عنوان طعنه گفت: امام تو از دنیا رفت. مؤمن طاق فورا در پاسخ گفت: اما پیشوای تو (شیطان) تا قیامت زنده است. (10)
حاضر جوابی سبط بن جوزی
سبط بن جوزی مدت مدیدی در میان شیعه و سنی زندگی می کرد. هر کدام از طرفداران دو مذهب شیعه و سنی او را به خود نسبت می دادند. روزی برای روشن شدن این که او شیعه است یا سنی؟ در میان جمعی از او سؤال کردند، علی علیه السلام افضل است یا ابابکر؟ فورا گفت: «من کانت بنته فی بیته: کسی که دخترش در خانه اوست.»
کسی از پاسخ او نفهمید که او واقعا شیعه است یا سنی. زیرا هم دختر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم در خانه علی علیه السلام بوده و هم دختر ابوبکر در خانه پیامبر صلی الله علیه و آله.
باز در مجلسی دیگر از او سؤ ال کردند که خلفای پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم چند نفر بودند؟
او با حالت عصبانیت جواب داد: چند بار بگویم؟! چهارتا، چهارتا، چهارتا. باز معلوم نشد او سنی است یا شیعه، چون سه بار تکرار کرده بود شیعیان فکر کردند که او با این تعبیر مقصودش خلفای دوازده گانه است که سه چهار تا می شود دوازده تا. و اهل سنت هم فکر کردند، او سنی است و چند بار تاکید کرده که خلفای پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم چهارتا هستند. (11)
حاضر جوابی بهلول
روزی وزیر دربار هارون الرشید به بهلول گفت: خوش به حال تو، زیرا خلیفه، تو را رئیس خوک ها و گرگ ها نموده است!
بهلول بی درنگ گفت: اکنون که تو از این مطلب آگاه شدی، اینک از طاعت و فرمان من خارج مشو. (12)
آیه الله حکیم و بن باز
مرحوم آیه الله العظمی سید محسن حکیم قدس سره که مرجع شیعیان و زعیم حوزه علمیه نجف بود، در سفری که به عربستان داشت، در جلسه ای با بن باز مفتی آن روز آن کشور (که نابینا بود) مواجه شد.
بن باز، ظاهرا به دیدن آقای حکیم رفته بود ولی در واقع قصد داشت با ایشان جدال کند و افکار وهابیگری خود را مطرح نماید.
در این جلسه، بن باز، از آیه الله حکیم پرسید: شما شیعیان چرا به ظواهر قرآن عمل نمی کنید؟ آیه الله حکیم در جواب گفتند: این دیدار جای چنین صحبت هایی نیست، بگذارید به احوال پرسی برگزار شود. بن باز، سماجت کرده و خواستار دریافت جواب شد. آیه الله حکیم، ناچار به بن باز گفتند: اگر قرار باشد به ظاهر قرآن تکیه کنیم و همان را معیار عمل به آن قرار دهیم، باید معتقد شویم که شما به جهنم خواهید رفت! بن باز، با تعجب پرسید چرا؟ آیه الله حکیم گفتند: چون قرآن می فرماید: «و من کان فی هذه اعمی فهو فی الآخره اعمی و اضل سبیلا: کسی که در این جهان از دیدن چهره حق نابینا باشد، در جهان آخرت هم نابینا و گمراه تر خواهد بود.»(13) و شما که از دو چشم نابینا هستید، طبق ظاهر این آیه باید در آخرت هم نابینا باشید و در زمره گمراهان که اهل جهنم اند، قرار بگیرید. بنابراین ظاهر بسیاری از آیات قرآن مقصود نیست!(14)
پی نوشت ها:
__________________________________________________________________________________
1. داستان ها و پندها، ص 137.
2. همان، ج 9، ص 88.
3. گلشن لطایف، ص 311.
4. کشکول طبسی، ج 1، ص 131.
5. همان.
6. کشکول مختار، ص 121.
7. مستطرف، ج 1، ص 45.
8. کشکول طبسی ، ج 1، ص 138.
9. انیس الادباء، ص 96.
10. کشکول طبسی، ج 1، ص 147.
11. مردان علم در میدان عمل، ج 1، ص 438.
12. صد و یک مناظره جالب و خواندنی، محمدی اشتهاردی.
13. سوره اسراء، آیه 72.
14. روزنامه جمهوری اسلامی، 3/
به نقل از پایگاه حوزه
شخصى یهودى خدمت حضرت على (ع ) آمد و پرسید: یا على عددى را به من بگو که قابل تقسیم بر 2 و 3 و 4 و 5 و 6 و 7 و 8 و 9 و 10 باشد، بى آن که در تقسیم بر این اعداد، باقیمانده بیاورد.
على (ع ) به او فرمود: اگر چنین عددى را به تو بگویم ، اسلام را قبول مى کنى ؟ مرد یهودى گفت : آرى .
فرمود: روزهاى هفته ات را در روزهاى سالت ضرب کن ، همان عددى خواهد شد که تو مى خواهى . مرد یهود 7 روز هفته را در 360 روز سال ضرب کرد، حاصل عدد 2520 شد که قابل قسمت بر اعداد از 2 تا 10 مى باشد، بدون آن که چیزى باقى بماند.
یهودى ، پس از شنیدن این پاسخ صحیح و مشکل ، طبق تعهد خود اسلام را قبول کرد.
نام کتاب : عاقبت بخیران عالم ج 1
نویسنده : على محمد عبداللهى