روزی پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله و امیرمؤمنان علی علیه السلام در میان نخلستان نشسته بودند که زنبور عسلی دور پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله شروع به چرخیدن کرد.
پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود:
«یا علی! می دانی این زنبور چه می گوید؟»
حضرت علی علیه السلام فرمود: «خیر.»
رسول اکرم صلی الله علیه و آله فرمود: این زنبور ما را مهمان کرده و می گوید: یک مقدار عسل در فلان محل گذاشتم.امیرمؤمنان علیه السلام را بفرستید تا آن را از آن محل بیاورد.
امیرمؤمنان علیه السلام بلند شد و عسل را از آن محل آورد.
حضرت رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود:
«ای زنبور! غذای شما که از شکوفه گل تلخ است، به چه علّتی آن شکوفه به عسل شیرین تبدیل می شود؟»
زنبور گفت: «یا رسول اللّه ! شیرینی این عسل از برکت وجود مقدّس شما و (آل) شماست. چون هر وقت از شکوفه استفاده می کنیم ، همان لحظه به ما الهام می شود که سه بار بر شما صلوات بفرستیم.
وقتی که می گوییم:
«اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد» به برکت صلوات بر شما عسل ما شیرین می شود.»
( کنزالعمال،ج 1، 2219)
پسرى به پدرش مى گفت:
دارى بقچه درست مى کنى، زمینه سازى مى کنى، کجا مى خواهى بروى؟
گفت: خانه خدا.
گفت: مرا هم ببر.
گفت: تو سیزده چهارده ساله هستى، نمى توانى بیایى.
گفت: اگر مرا نبرى، من مى میرم، باید مرا ببرى.
نمى دانست که مکّه چیست، بیت چیست، همین که پدرش گفت: خانه خدا، خیال کرد هر کس برود خانه خدا خودِ خدا را هم مى بیند. این به عشق دیدن صاحبخانه سخت به سرش زده بود که مرا هم باید ببرى.
پسر جان آخر الان وقت سفر تو نیست. گفت: نه، مرا هم باید ببرى. به هر زحمتى بود پدر را راضى کرد.
مادر گفت: این بچّه را هم ببر، زیاد گریه مى کند.
به مسجد شجره آمدند و مُحرِم شدند.
هر دو با احرام به مکّه آمدند، هر دو به در مسجد الحرام رسیدند، آن جا دعایى دارد.
پدر صورتش را به دیوار گذاشت، بچه هم به دنبال پدر این کار را کرد:
«الّلهُمَّ انَّ الْعَبْدَ عَبْدُکَ وَ الْبَلَدَ بَلَدُکَ وَ الْبَیْتُ بَیْتُکَ ...»
از در مسجد الحرام که وارد شدند تا چشم پسر به بیت و به آن فضاى مسجد افتاد، نعره اى زد و روى زمین افتاد، پدر بالاى سرش نشست و دید که بچه مُرده است.
بر سرش زد فریاد زنان گفت: من و این بچه که مهمان تو بودیم، بچه ام کجا رفت؟
صدایى شنید که بچه ات به عشق دیدن من آمد، تو به عشق دیدن خانه، هر دو نفر شما هم به هدفتان رسیدید، تو به عشق دیدن بیت آمدى، این هم بیت، او هم به عشق دیدن من آمد و به من رسید، دیگر چه مى خواهى؟
خوشا آنان که اللَّه یارشان بى که حمد و قل هو اللَّه کارشان بى
خوشا آنان که دائم در نمازند بهشت جاودان بازارشان بى
نفس، ص: 352
زنى از بستگان دختر آقا شیخ جواد مجتهد رشتى-رحمه الله- مىگوید:
با پدر و مادرم از ایران به زیارت عتبات رفتیم، و آنان مرا در نجف به طلبهى سیدى تزویج کردند و رفتند.
از سویى دورى آنها مرا ناراحت مىکرد، و از سوى دیگر گاهى شوهرم نزدیک ظهر همراه با مقدارى گوشت و چند میهمان وارد منزل مىشد.
لذا من با شوهر بد اخلاقى مىکردم و منشأ آن دورى والدین بود.
البته خوب است والدین در این امر مواظب باشند و دخترشان را به تزویج کسى که در جاى دور زندگى مىکند در نیاورند.
آن خانم مىگوید: مریض شدم و تب به شدت مرا فرا گرفت،
در همان حال، در حالت بیدارى حضرت زهرا-علیها السلام- را دیدم، فرمود:
"شفاى تو به دست شوهرت مىباشد." و به من توصیه فرمود که با او خوش رفتار باشم.
شوهرم از راه رسید و عباى خود را روى من انداخت، و من بلافاصله شفا یافتم
و به حرم حضرت امیر-علیه السلام- مشرف شدم و به آن حضرت اصرار کردم که یا مرگ مرا برساند یا والدین مرا.
از حرم بیرون آمدم و دیدم که حضرت امیر-علیه السلام- درست از جهت مقابل من وارد صحن مىشود،
تغییر مسیر دادم و به جهت دیگر حرکت کردم تا با حضرت مواجه نگردم،
دیدم به سوى من تغییر مسیر دادند تا این که به خدمت ایشان رسیدم.
فرمود: "خانم ما به تو نظر داریم، با شوهر خود خوب رفتار کن،
برو در سرداب منزل با ذغال تا چهل روز روى دیوار علامت بگذار روز چهلم والدینات مىآیند،
هم چنین براى برآورده شدن حوایج خود بالاى بام برو و چند صلوات بفرست، درست مىشود.
" وى مىگوید: من این کار را مىکردم، وقتى شوهرم گوشت و لوازم طبخ را مىآورد، همه را در دیگ مىریختم
و بالاى بام مىرفتم و چند صلوات مىفرستادم و مىآمدم و مىدیدم غذا پخته و طبقه بندى و چیده شده و خوش طعم و لذیذ آماده است!
(منبع: در محضر آیت الله العظمی بهجت،ج1،ص 53)
حضرت آیت الله بهجت، ادام الله ظله العالی، از یکی از دوستانشان نقل می فرمودند که یکی از بزرگان به همراه مریدان و شاگردانش برای زیارت، شب های جمعه از تهران به قم می آمد و به جهت آشنایی و رفاقت به منزل ایشان وارد می شد.
او برای حضرت آیت الله بهجت نقل کرده بود که شبی پس از نماز مغرب و عشا کسی در زد، رفتم در را باز کردم و دیدم آن عالم بزرگ با همراهانش پشت در هستند؛ او و همراهانش را به خانه دعوت کردم.
در آن زمان، امکان تهیّه ی غذا از بازار برای ما میسور نبود و چون جریان را به همسرم گفتم، او گفت من برای دو نفرمان غذا درست کرده ام و اگر او به تنهایی آمده بود می شد آن غذا را سه نفری بخوریم؛ امّا غذایی که با آن بتوان بیست نفر را سیر کرد در خانه نداریم.
من گفتم: به هر جهت آن ها مهمان و محترمند و باید فکری کرد و بالاخره به این نتیجه رسیدم که بهترین راه این است که جریان را به خود آقا بگویم، شاید او بتواند کاری بکند؛ چون با غذای دو نفر که نمی شود بیست نفر را سیر کرد و اگر برای آن ها شام تهیّه نشود، تصوّر می شود که ما کوتاهی کرده ایم.
بالاخره نزد آقا رفتم و آهسته جریان را به ایشان گفتم: ایشان گفت: هر وقت خواستید شام را بکشید مرا خبر کنید! نزد همسرم که برگشتم، او گفت: به آقا جریان را گفتی؟ گفتم: بله. او پرسید که آقا چه فرمود؟ گفتم: او فرمود که به هنگام شام مرا خبر کنید.
همسرم گفت: بالاخره باید کاری کرد، غذای دو نفر را که نمی توان در اختیار بیست نفر قرار داد.
من گفتم: حتماً آقا فکری در سر دارد. وقتی شام آماده شد، من نزد آقا رفتم و گفتم: شام برای دو نفر حاضر است. آن عالم بزرگ به آشپزخانه آمد و گفت: پارچه ی سفید و خشک و تمیزی بیاورید؟ پارچه ای آوردیم.
او پارچه را روی قابلمه ی خالی پهن کرد و دو سه بار دستش را تکان داد و ذکری گفت و بعد فرمود: غذا را بکشید.
در کمال شگفتی مشاهده کردم که قابلمه پر از غذاست، به گونه ای که همه خوردند و غذا زیاد هم آمد! آری، نه تنها پیامبر ص قادر بود که با معجزه، با ران گوسفندی غذا برای بیش از چهل نفر تهیّه کند و تازه غذا زیاد هم بیاید، بلکه چنین کرامتی از پیروان صادق آن حضرت نیز ساخته است.
به نقل از نرم افزار هدایت در حکایت