شخصى به نام عبدالرحمان مى گوید:
روزى معاذ بن جبل در حالى که بشدّت مى گریست خدمت پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله آمد.
و به آن حضرت سلام کرد.
پس از آنکه پیامبر صلى الله علیه و آله جواب سلام او را داد به او فرمود:
- اى معاذ- چه چیزى تو را به گریه واداشته است؟
معاذ در جواب گفت:
- یا رسول اللَّه- در بیرون درب پسر جوانى که صورت زیبا و چهره اى خوشرنگ دارد ایستاده است.
و مانند زن جوان مرده اى بشدّت مى گرید و ناله سر مى دهد.
و تقاضاى آمدن به محضر شما را دارد.
سپس پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله به معاذ فرمود:
این جوان را به نزد من بیاور.
پس از دستور پیامبر صلى الله علیه و آله معاذ آن جوان را به نزد ایشان آورد.
پس از آنکه آن جوان بر پیامبر صلى الله علیه و آله وارد شد به آن حضرت صلى الله علیه و آله سلام گفت.
و پیامبر صلى الله علیه و آله جواب سلام او را داد.
سپس پیامبر صلى الله علیه و آله به او فرمود:
- اى جوان- چه چیزى تو را به گریه واداشته است؟
آن جوان گفت: چگونه گریه نکنم.
در حالى که گناهان بسیارى مرتکب شده ام.
که اگر خداى عزّ و جلّ بخواهد مرا بخاطر بعضى از آنها مجازات کند مسلّماً جاى من در آتش جهنّم خواهد بود.
و گمان مى کنم که خدا مرا بخاطر گناهانى که کرده ام مجازات خواهد نمود.
و هیچگاه مرا نخواهد بخشید.
در این هنگام پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله به او فرمود:
آیا به خدا شرک ورزیده اى؟
آن جوان گفت:
پناه بر خدا مى برم اگر به او شرک ورزیده باشم.
آنگاه پیامبر صلى الله علیه و آله به او فرمود:
آیا مرتکب قتل نفس محترمه اى شده اى؟
آن جوان گفت: خیر.
سپس پیامبر صلى الله علیه و آله به او فرمود:
خداوند عزّ و جلّ گناهان تو را خواهد آمرزید اگر چه به اندازه رشته کوه هاى بلند باشد.
آنگاه آن جوان به پیامبر صلى الله علیه و آله گفت:
گناهان من از کوه هاى به هم پیوسته نیز بیشتر است.
سپس پیامبر صلى الله علیه و آله به او فرمود:
خداوند متعال گناهان تو را مى بخشد
اگر چه به اندازه زمینه اى هفت گانه و دریاها و شنزارها و درخت ها و تعداد مخلوقات باشد.
سپس آن جوان به پیامبر صلى الله علیه و آله گفت:
گناهان من بیشتر از زمین هاى هفتگانه و دریاها و شنزارها و درختان و تعداد مخلوقات مى باشد.
آنگاه پیامبر صلى الله علیه و آله به آن جوان فرمود:
خداوند متعال گناهان تو را مى بخشد.
حتى اگر به اندازه آسمان هاى هفتگانه و ستاره هاى آنها و به قدر عرش و کرسى باشد.
سپس آن جوان به پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود:
گناهان من از اینها بیشتر مى باشد.
در این هنگام پیامبر صلى الله علیه و آله نگاه تند و غضبناکى به آن جوان افکنده.
سپس به او فرمود:
واى بر تو- اى جوان- آیا گناهان تو بیشتر است یا رحمت الهى؟
در این هنگام آن جوان سر خود را به زیر افکنده و گفت:
منزّه است خداى من.
زیرا هیچ چیزى با عظمت تر از خداى عزّ و جلّ نیست.
و پروردگار جهانیان از هر بزرگى بزرگتر است.
در این هنگام پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله به او فرمود:
آیا جز خداى بزرگ شخص دیگرى گناهان بزرگ را مى بخشد؟
آن جوان گفت: نه- بخدا-.
سپس آن جوان ساکت شد.
در این هنگام پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله به او فرمود:
- اى جوان- آیا مرا به یکى از گناهانى که مرتکب شده اى آگاه نمى سازى.
آن جوان در جواب گفت: بله.
یکى از گناهانى را که مرتکب شده ام براى شما بازگو مى کنم.
سپس آن جوان گفت:
من به مدّت هفت سال قبرها را مى شکافتم.
و مردگان را از آنها بیرون مى آوردم.
و کفن آنها را از بدنشان جدا مى کردم.
روزى از روزها دختر یکى از انصار از دنیا رفت.
هنگامى که او را به طرف قبر آورده و در آن دفن نمودند. و خانواده او از آنجا دور شدند.
و شب هنگام فرا رسید و تاریکى همه جا را گرفت.
من به نزد قبر این دختر رفتم و آن قبر را شکافتم
و بدن آن دختر را از قبر بیرون آوردم و کفن را از تن او بیرون کردم.
و او را لخت و برهنه در کنار قبر قرار دادم.
هنگامى که مى خواستم از آنجا دور گردم شیطان به سراغم آمده
و مرا از رفتن منصرف ساخته و با وسوسه هاى شیطانى خود به من گفت:
به اندام این دختر نگاه کن.
آیا سپیدى شکم او را نمى بینى؟
آیا ران هاى او را مشاهده نمى کنى؟
و شیطان با این وسوسه ها مرا تحریک کرده بطورى که از رفتن منصرف شدم.
سپس به طرف آن دختر برگشتم.
و بدون آنکه بتوانم نفس امّاره خود را مهار کنم.
اسیر هواهاى نفس خود شده و فریب شیطان را خوردم.
و به جسد آن دختر تجاوز نموده و با او آمیزش جنسى کردم.
و پس از انجام این عمل او را- با آن وضع- در همان جا رها کردم و از او دور شدم.
در این هنگام صدائى را از پشت سر خود شنیدم که بر من نهیب زده و گفت:
- اى جوان- واى بر تو از دادگاهى که در روز قیامت برپا مى شود.
در آن روز من و تو- در آن دادگاه- در محضر عدل الهى حضور خواهیم یافت.
و من با این بدن برهنه در آن دادگاه از تو شکایت خواهم نمود که تو مرا از قبر خارج نمودى.
و کفنم را از بدن بیرون آوردى.
و مرا در حال جنابت رها کردى.
واى بر تو- اى جوان- از آتش دوزخ.
سپس آن جوان به پیامبر صلى الله علیه و آله گفت:
با این گناهى که مرتکب شده ام مطمئن هستم که هیچگاه بوى بهشت را نیز استشمام نخواهم نمود.
اینک چه مى گوئى- یا رسول اللَّه-؟
در این هنگام پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله به او فرمود:
از من دور شو- اى فاسق گناهکار-.
زیرا اینک مى ترسم که آتشى به سوى تو بیاید و مرا نیز با تو بسوزاند.
زیرا تو. به آتش نزدیک شده اى!
زیرا تو. به آتش نزدیک شده اى!
پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله چندین بار این جمله را- خطاب به او- تکرار نمود.
و با دست اشاره مى فرمود- و از او مى خواست- که از آنجا دور شود.
آنگاه آن جوان از آنجا دور شد.
او سپس به شهر بازگشت و مقدارى توشه براى خود تهیه کرده و روانه بیابان شد.
و در میانه کوه ها به عبادت خدا پرداخت.
و پیراهنى که از مو بافته شده بود بر تن خود کرد.
و دو دست خویش را به گردن خود بست.
و ندا داده و فریاد مى زد- اى پروردگار من-
این بهلول بنده تو مى باشد که با سرافکندگى و دست بسته به سویت آمده و از تو طلب عفو و بخشش مى کند.
- اى پروردگار من- تو مرا مى شناسى و از گناه من آگاهى.
- اى سیّد و اى مولاى من- اینک من از کرده خود نادم و پشیمان گشته ام.
و براى توبه نمودن به نزد پیامبر تو رفتم. امّا او مرا از خود راند.
و این کار او ترس و خوف مرا بیشتر نموده است.
اینک تو را به نام مقدّست- و به عزّت و جلالت و عظمت شأنت و بزرگى قدرتت- مى خوانم.
و از تو مى خواهم و عاجزانه طلب مى نمایم تا مرا ناامید نگردانى و دعایم را بى اجابت نگذارى.
و مرا از رحمت خود محروم نسازى.
و این جوان در مدّت چهل شبانه روز این گونه عمل مى نمود
و درخواست عفو و طلب توبه مى کرد.
و وضع او به گونه اى رقّت بار شده بود که حیوانات اطراف او برایش مى گریستند.
و پس از گذشت چهل روز- از این وضع- او دست به آسمان برده و گفت:
- اى پروردگار- با خواهش من چه کردى؟
آیا دعاى مرا مستجاب نمودى؟
و گناه مرا بخشیدى؟
و توبه مرا پذیرفتى؟
اگر چنین است از تو مى خواهم که به پیامبرت وحى فرمایى.
و جواب مرا به وسیله او بدهى.
و چنانچه دعاى مرا مستجاب نکرده اى.
و از گناه مرا نبخشیده اى.
و توبه مرا نپذیرفته اى.
و مى خواهى که مرا عقوبت نمایى. و به کیفر برسانى.
از تو مى خواهم که آتشى را به سوى من روانه نمایى تا مرا در همین دنیا بسوزاند و به عقوبت رسانده و هلاک گرداند.
تا بدینوسیله از رسوائى روز قیامت رها گردم.
و از آتش دوزخ نجات یابم.
پس از آنکه چهل روز از ماجراى این جوان گذشت.
خداوند متعال آیاتى از قرآن را بر پیامبر صلى الله علیه و آله نازل فرمود.
و بدینوسیله توبه آن جوان پذیرفته شد.
و پس از نزول این آیات بر پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله آن حضرت.
از محل خود خارج شده و در حالى که آن آیات را تلاوت مى فرمود و لبخند مى زد به اصحاب خود فرمود:
کدامیک از شما مرا به آن جوان توبه کننده مى رساند؟
در این هنگام معاذ به پیامبر صلى الله علیه و آله گفت:
خبردار شده ایم که این جوان در میان بیابان در کنار کوهى سکونت گزیده است.
سپس پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله به همراه اصحاب خود به طرف آن بیابان رفته و خود را به آن کوه رساندند.
و پس از رسیدن به محل.
مشاهده نمودند که آن جوان در بالاى کوهى سکنى گزیده است
و او در حالى که بین دو صخره بر روى پا ایستاده.
و دستان خود را به گردن خود بسته- و چهرهاش سیاه و تاریک گشته.
و پلک هاى چشمش- بخاطر گریه زیادى که کرده ریخته شده بود-
با خداى عزّ وجلّ مناجات مى کرد. و این چنین مى گفت:
- اى مولاى من- خلقت مرا نیکو قرار دادى و چهره مرا زیبا آفریدى.
کاش مى دانستم که مرا براى چه آفریدى؟
آیا مى خواهى مرا به آتش جهنّم بسوزانى؟
یا مى خواهى مرا در بهشت سکنى دهى؟
- اى پروردگار من- احسان تو بر من بیش از حد زیاد بوده است.
و نعمتهاى تو بر من افزون بوده است.
کاش مى دانستم که عاقبت امر من چه خواهد شد؟
آیا بهشت مرا در خود جاى خواهد داد؟
یا آنکه آتش جهنّم از من استقبال خواهد نمود؟
- اى پروردگار من- گناه من از آسمان ها و زمین ها بیشتر است.
کاش مى دانستم که آیا مرا مىآمرزى و گناه مرا مى بخشى؟
یا آنکه مى خواهى در روز قیامت مرا رسوا ساخته و آبروى مرا بریزى؟
این جوان. پیوسته این سخنان را مى گفت و در حالى که مى گریست
- و خاک بر سر خود مى ریخت- به مناجات خود با پروردگار ادامه مىداد.
در این هنگام حیوانات و درندگانى که در اطراف او بودند دور او جمع شدند
و پرندگان در بالاى سر او بالهاى خود را گسترانده و در کنار هم قرار گرفته بودند.
و آن حیوانات و پرندگان از گریه این جوان مى گریستند.
در این هنگام پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله به او نزدیک شد و دستان او را از گردنش باز نمود
و خاک هایى که بر سر آن جوان بود زدود.
سپس پیامبر صلى الله علیه و آله به او فرمود:
- اى بهلول- بر تو بشارت باد.
زیرا تو از آتش جهنّم آزاد گشته اى و خداوند عزّ وجلّ توبه تو را پذیرفته است.
آنگاه پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله رو به اصحاب خود نموده و فرمود:
این گونه از گناه خود توبه نمائید.
سپس آن حضرت صلى الله علیه و آله آیاتى را که به ایشان وحى شده بود.
براى آن جوان تلاوت نموده و او را به بهشت بشارت دادند.
کتاب مردان رحمت شده و مردان نفرین شده، ص:25تا39
جعفر بن خالد از امام صادق (ع) نقل مى کند که فرمود:
نشاط در ده چیز است:
راه رفتن
و سوارکارى
و فرو رفتن در آب
و نگاه کردن در سبزى
و خوردن
و آشامیدن
و نگاه کردن به زن زیبا
و جماع
و مسواک کردن
و همصحبتى با مردان.
الخصال / ترجمه جعفرى، ج2، ص: 169
ابو حمزه ثمالى از امام سجاد (ع) نقل مى کند که فرمود:
سخن زیبا:
ثروت مى آورد
و روزى را فراوان مى کند
و اجل را به تأخیر مى اندازد
و شخص را در میان خانواده محبوب مى کند
و او را به بهشت وارد مى کند.
الخصال / ترجمه جعفرى، ج1، ص: 461
منصور خلیفه عباسی با فرزندان امام حسن - علیه السلام - خصومت دیرینه ای داشت.
چنانکه یک روز حاجب او از قصر بیرون آمد و گفت: هر کس از فرزندان حسن ابن علی - علیه السلام - که بر در قصر حاضر است داخل شود، مشایخ و بزرگان حسینیان داخل شدند.
لیکن حاجب مذکور ایشان را در مقصوره ای فرو آورد. و چند آهنگر را از در دیگر داخل کرد و حسینیان را در غل و زنجیر افکنده به عراق فرستاد، و در آنجا زندانی کرد تا همگی در زندان کوفه در گذشتند.
اما جالب اینکه روزی یکی از فرزندان امام حسن - علیه السلام - نزد منصور آمده جلوی او ایستاد. منصور گفت: برای چه اینجا آمده ای؟ گفت: آمده ام تا مرا نزد خویشانم زندانی کنی. زیرا من پس از ایشان طالب زندگی نیستم. منصور نیز وی را نزد آنها به زندان افکند.
روز دیگر منصور یکی از فرزندان امام حسن به نام محمد بن ابراهیم بن حسن بن حسن بن علی بن ابیطالب - علیه السلام - که چهره ای بسیار زیبا داشت و به خاطر زیبایی چهره اش وی را دیبای زرد می خواندند، احضار کرد و بدو گفت: دیبای زرد توئی؟ وی گفت: مردم چنین می گویند.
منصور گفت: تو را نوعی بکشم که تا کنون کسی را نکشته ام. سپس دستور داد او را زنده وا داشته ستونی روی او بنا نهاده تا آنکه در میان آن دیوار جان سپرد.
گفتنیهای تاریخ/ علی سپهری اردکانی
به نقل از پایگاه اندیشه قم
سهل بن حنیف از مسلمانان مخلص و از یاران با شهامت پیامبر (ص ) و على (ع ) بود، و در همه جنگهاى رسول خدا (ص ) شرکتى فعال داشت ، سیرت نیک و صورت زیباى او زبانزد مردم بود و براستى یک شاگرد راستین مکتب نوپاى اسلام بود.
نقل مى کنند: وى در یکى از جنگهاى ، همراه پیامبر (ص ) بود، به نهر آبى رسید، بدن خود را در آن نهر شستشو داد، چون از نظر جسمى ، زیبا و قامتى همچون ((سرو)) داشت.
یکى از انصار به آنجا آمد، با دیدن او، از زیبایى آفرینش در شگفتى فرو رفت ، و جمله اى که حکایت از این شگفتى مى کند، به زبان آورد.
طولى نکشید (که همین نظر زدن ) باعث بیمارى سهل بن حنیف شد، تب سخت او را فرا گرفت ، وى را به حضور پیامبر (ص ) آوردند، پیامبر (ص ) پس از احوالپرسى ، فرمود:
ما یمنع احدکم اذا راى من أ خیه ما یعجبه فى نفسه او فى ماله فلیبرک علیه ، فان العین حق .
: ((چه مى شود وقتى که در جسم یا مال برادرتان ، چیز جالبى یافتى ((بارک اللّه )) بگوئید؟ زیرا ((چشم زخم )) حق است )).
به این ترتیب ، سفارش نمود که در این گونه موارد، براى شخص مورد نظر دعا کنند.
نام کتاب : داستان دوستان ج 1
تالیف : محمد محمدى اشتهاردى