شخصى به نام همّام نزد امیرالمؤمنین آمد و گفت:
آقا جان عاشقان خدا چه کسانى هستند؟
امام این آیه کوتاه قرآن را خواند:
إِنَّ اللَّهَ مَعَ الَّذِینَ اتَّقَواْ وَّ الَّذِینَ هُم مُّحْسِنُونَ نحل (16): 128
بى تردید خدا با کسانى است که پرهیزکارى پیشه کرده اند و آنان که [واقعاً] نیکوکارند.
...
پرسید: على جان من نمى توانم قانع شوم،
درباره عاشقان حق آن چه را در دل دارى، برایم بگو....فرمود:
سؤال کننده، بیشتر از این از من نخواه براى تو حرف بزنم، همین یک آیه را بخوان، ببین و بفهم.
گفت: من نمى روم، بگو.
امیرالمؤمنین هم فرمود: عاشقان خدا حدود نود علامت دارند،
سپس شروع کرد به شمردن،
به علامت نود که رسید- شاید هم بیشتر بوده- خدا امضایش را از روى روح این عاشق سؤال کننده برداشت، نعره اى زد و جان داد.
شخصى گفت: على جان به گونه اى حرف مى زدى که نمیرد، تو او را کُشتى.
فرمود: نه، من او را نکشتم، امضاى خدا روى روح او تا این دقیقه بود، این امضا به واسطه زبان من برداشته شد، دیگر روح در این قفس نمى توانست بماند، شکست و رفت.
خودش مى گفت: «و اللَّهُ لَأبْنُ أبی طالِبٍ آنَسُ بِالمَوتِ مِنَ الطِّفلِ»
؛ واللَّه قسم براى در آغوش گرفتن مرگ، پسر ابى طالب از طفلى که گرسنه است و سینه مادر را به دهان مى گذارد، عاشقتر است و براى او لذیذتر است.
«الدُّنیا سِجْنُ المؤمِنِ»
، ما در این جا زندانى هستیم، خودِ دنیا یک زندان است، بدن یک زندان است، خوراکى ها یک زندان است، پوشاکى ها یک زندان است.
نفس، ص: 404
نوشتهاند: روزی جوانی پیش یکی از صالحان که در خارج شهر سکونت داشت، رفت.
و از آن عارف خواهش کرد که چندی در خدمت وی بگذراند تا از اثر تربیت و دانش و برکت انفاس قدسیه او بهرهمند شود و به مکارم اخلاق آراسته گردد.
آن مرد صالح تقاضای آن جوان را پذیرفت و در مقام تربیت و تهذیب نفس وی برآمد.
روزی در جنگلی با یکدیگر گردش میکردند.
عارف به جوان اشاره کرد که نهال نورستهای را از ریشه برآورد.
جوان به اندک قوتی، به آسانی آن را ریشه کن نمود.
پس از آن که مقداری در جنگل سیر کردند، به درخت کهنهای رسیدند.
مرد صالح به آن جوان اشاره کرد که درخت را از ریشه بیرون آورد.
جوان هر چه تلاش کرد، نتوانست آن را از ریشه برآورد.
در این جا، پیر روشن ضمیر گفت:
ای فرزند! از این داستان باید تجربه بیاموزی و آگاه شوی که تخم هوا و هوس، بغض و کینه، حسد، حرص و نفاق و سایر صفات رذیله، همین که در دل اثر کرد، نهالی است که اگر زود متوجه شوی، به آسانی میتوانی آن را ریشه کن نمایی.
و اگر بگذاری در دل کهنه شوند، چنان ریشه خود را در آن جا مستحکم خواهند کرد که از کندن آنها عاجز و ناتوان خواهی شد و ریشههای آن طوری به هم پنجه خواهند انداخت که هیچ گلی(یعنی صفات جمیله) را نخواهند گذاشت که در دلت بروید و ریشه کند.
جوان وارسته، پند پیر روشن ضمیر را به گوش جان پذیرفت و در راه اصلاح نفس و تعالی روح خویش همت گماشت و یکی از مردان نیک روزگار گردید.
«ریاض الانس» یا «گلهای ارغوان»، ج 1، ص 410.
به نقل از اندیشه قم
مالک بن دینار مى گوید: سفر حج کردم. جماعتى را در عرفات دیدم، به خود گفتم: اى کاش مى دانستم حج کدام یک از اینها قبول است تا او را تهنیت بگویم و کدام حج مردود است تا او را تعزیت دهم. در خواب دیدم گوینده اى مى گوید: خداوند، همه این جماعت را به نعمت مغفرت معزّز فرمود مگر محمدبن هارون بلخى را که حج او مردود است. زمانى که صبح شد، به نزد اهالى خراسان آمدم و از آنها احوال محمدبن هارون بلخى را پرسیدم. گفتند: آن مرد عابد و زاهد است، او را باید در خرابه هاى مکّه بیابى. بعد از گردش زیاد، او را در خرابه اى دیدم که دست در گردن بسته و زنجیر در پایش بود و در حالت نماز بود. همین که مرا دید، پرسید: تو کیستى؟ گفتم: مالکبن دینار. گفت: خواب دیده اى؟ گفتم: آرى. گفت: هر سال، مرد صالحى مثل تو در خصوص من خواب مى بیند.
گفتم: سبب این امر چیست؟ گفت: من شراب مى خوردم، مادرم هم مانع من مى شد. روزى با حالت مستى او را اذیت فراوان کردم و ... پس از آنى که از مستى خارج شدم، همسرم مرا با خبر کرد که به چنین کار بدى دست زده ام. آن دست خود را بریدم و پایم را به زنجیر بستم و هر سال حج مى کنم و دعا و استغاثه مى نمایم و مى گویم: «اى کاشف همّ و غم! شفا ببخش همّ و غم مرا و راضى فرما مادر مرا تا جرم و تقصیر مرا عفو کند». این قدر بدان که بعدا از عمل خود دست کشیدم و 26 غلام و کنیز آزاد کردم و ...
گفتم: اى مرد، نزدیک بود با این عملت تمام روى زمین را بسوزانى.
مالک مى گوید: همان شب حضرت رسول (ص) را در خواب دیدم، فرمود: اى مالک! مردم را از رحمت خداى تعالى محروم نگردان، دانسته باش که خداى تعالى به حال محمدبن هارون توجه کرد و دعاى او را مستجاب کرد و گناهانش را بخشید. او را خبر نما که سه روز از روزهاى دنیا در میان آتش مى ماند، خداوند دل مادر را به وى مایل مى کند و به ترّحم مى آورد تا مادرش او را حلال مى کند و مادر و فرزند هر دو با هم داخل بهشت مى شوند.
مالک مى گوید: من آمدم و خواب خود را براى او نقل کردم. همین که این مژده را شنید، روح از بدنش مفارقت کرد. من او را غسل دادم و کفن نمودم و بر جنازه او نماز خواندم و دفنش نمودم.
میعاد نور ؛ ص229 به نقل از: رنگارنگ، ج 2، ص 43.
دعا همان عبادت و مغز آن است الدعاء مخ العباده و آثار آن نیز همان آثار عبادت است.
بعضى از این آثار عبارت است از:
1- دعا روح استکبار و تکبر را مى میراند
2 - دعا استقلال نبخشیدن به اسباب عادى و التفات به مسبّب الاسباب است
3- دعا و اعتقاد به آن، انسان را براى وصول به نتیجه امیدوار مى سازد
4- دعا، روح را تقویت و عزم را جزم مى کند
5- دعا آرامش بخش مى باشد
6- در روایتى، دعا جزء قدر الهى و در سلسله اسباب وجودى تحقق یک چیز دانسته شده است از این رو چه بسا سرنوشت زندگى را رقم مى زند.( (ر. ک: تفسیرالمیزان، ج 2، ص 41، آیه 186 بقره) ). این روایت نکته مهمى را به ما مى فهماند که دعا یک تلقین صرف نیست که با این تلقین، دعاکننده فقط نسبت به وصول نتیجه امیدوار شود، یا فقط یک آرامش توهّمى بگیرد بلکه تلقین واقعیتى است که مشکلات شدید را حل نموده و از اسباب عادى و طبیعى قوىتر عمل مى کند. کسانى که خود این را تجربه کرده یا تجربه دیگران را دیده اند، دعا را تلقین بىواقعیت نمى بینند. گرچه خاصیت آن تلقینى را هم که روانشناسان در بعضى از مشکلات روانى سفارش کرده اند دارا مى باشد..
7- دعا انسان را با زمزمه هاى اهل دل، مأنوس مى کند و کم کم انسان را به سمت اهداف متعالى، سوق مى دهد.
(برگرفته از نرم افزار پرسمان3)
در زمین مردمـان خانه مکن ***** کار خودکن، کار بیگانه مکن
کیست بیـگانه، تن خاکی تو ***** کز برای اوست، غمناکی تو
تا تو تن را چرب و شیرین می دهی ***** جوهر جان را نبینی فربهی
گر میان مشک، تن را جا شود ***** روز مردن، گند او پیدا شود
آن منافق مشک بر تن می نهد ***** روح را در قعر گلخن می نهد
(برگرفته از نرم افزار اشعار و تمثیلات)
بازدید امروز: 66
بازدید دیروز: 38
کل بازدیدها: 808051