ممکن است این سؤال در ذهن برخی افراد شکل گرفته باشد که؛
چگونه رسول گرامی اسلام صلّی الله علیه وآله وسلم
با این که خاتم پیامبران می باشد،
یا امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)
با آن سابقه درخشان در اسلام،
یادبودی مثل اربعین نداشته باشند،
ولی زیارت اربعین حضرت سیدالشهداء علیه السلام
از سوی حضرات معصومین(علیهم السلام) مورد سفارش،
بلکه تأکید فراوان شده است و حتّی یکی از صفات مؤمن را زیارت اربعین شمرده اند.
سرویس علمی فرهنگی خبرگزاری «حوزه»،
علت بزرگداشت اربعین، موارد متعددی دارد که به برخی از آنها اشاره می گردد.
1- فداکارى هاى امام حسین علیه السلام
نقش ویژه ای در حیات مجدد دین اسلام داشته است؛
زنده نگه داشتن و گرامیداشت روز عاشورا و اربعین،
در حقیقت زنده نگه داشتن دین اسلام و مبارزه با دشمنان دین است؛
چون آن حضرت با خون خود دین اسلام را حیات دوباره بخشید.
روز عید بود
و حسن و حسین در گوشه ای از اتاق ناراحت نشسته بودند.
مادرشان فاطمه آن ها را دید و فرمود:
عزیزانم چه شده که اینقدر نا راحتید؟
آن دو لب به سخن باز نکردند ولی بعد از اصرار مادر عرض کردند:
مادر! امروز روز عید است و ما لباس نو نداریم.
حضرت دست ان دو را گرفت و به خدمت رسول خدا آمدند
و حضرت فاطمه جریان را به حضرت عرض نمود.
پس حضرت رسول به داخل خانه رفتند و دو رکعت نماز خواندند
و دست به دعا بر داشتند و فرمودند:
خدایا ! دل شکسته خانواده ام را شاد گردان .
همان دم جبرویل با دو دست پیراهن سفید نزد رسول آمد
و حضرت آن ها را گرفت و به حسن و حسین داد و آن دو پوشیدند.
به همدیگر نگریستند .
انگار چیزی می خواستند بگویند اما شرم و حیا داشتند .
پس مادشان لب به سخن گشود و فرمود:
این لباس ها چقدر به شما می آید از آنها خوشتان آمد؟
آن دو عرض نمودند: آری ، اما... حضرت فرمود:
اما چی ؟ عرض کردند:
اما ما لباس رنگی می خواهیم .
پس پیامبر در فکر فرو رفتند تا راه حلی بیابند که ناگهان جبرئیل عرض نمود:
ای رسول خدا مژده باد تو را
که رنگرز الهی آن لباسها را به هر رنگی که مایل باشند در آورد .
پس بگو یک آفتابه و تشت حاضر کنند .
امام حسن و حسین زود ان ها را حاضر کردند
و اما پیراهن سفید را از حسن گرفت
و در تشت کرد و جبرئیل آب می ریخت .
پیامبر فرمود: حسن پسرم چه رنگی دو ست داری ؟
امام فرمود: سبز!
و بعد از او امام حسین عرض کرد: سرخ !
بعد پیراهن ها را گرفتند و رفتند.
پیامبر و جبرئیل تنها ماندند و پیامبر دیدند جبرئیل می گرید.
پیامبر فرمود: چه چیزی سبب گریه ی تو شده؟
جبرئیل عرض کرد:
ای حبیب خدا همانا انتخاب رنگ لباسان نشان دهنده ی سر نوشت آن هاست.
حسن با سم شهید می شود و بدن او سبز می شود
و حسین را شهید می کنند و سرش را می برند و بدن او از خون قرمز می شود.
پس پیامبر با یاد آوری این جریان به شدت گریستند.
منبع : بحار ، ج:44 ص:245
1- علاء بن سیابه گوید امام ششم فرمود:
هر کس از شما با اعتقاد امامت بمیرد و در انتظار باشد،
چون کسى است که در خیمه خود حضرت قائم بوده است.
(یعنى در جبهه جهاد با آن حضرت)
2- عبد الحمید واسطى گوید بامام پنجم ابى جعفر محمد بن على الباقر عرض کردم اصلحک اللَّه بتحقیق ما از بازار خود هم بانتظار این امر دست کشیدیم، فرمود:
اى عبد الحمید آیا معتقدى کسى که خود را براى خداى عز و جل زندانى کرد خدا گشایشى باو نمی دهد؟
آرى هر آینه خدا باو گشایش خواهد داد،
خدا رحمت کند بنده اى که خود را وقف بر ما کرده،
خدا رحمت کند بنده اى را که امر ما را زنده کند.
گوید عرض کردم اگر پیش از آنکه قائم را درک کنم بمیرم،فرمود:
هر کس از شماها بگوید اگر من قائم آل محمد را درک کنم او را یارى می کنم
ثواب کسى را دارد که با او شمشیر زند،
بلکه کسى که در همراهى او شهید شود.
3- رسول خدا فرمود:
افضل اعمال امت من انتظار فرج است از طرف خداى عز و جل
4- محمد بن فضیل گوید از ابى الحسن الرضا علیه السلام از فرج پرسش کردم فرمود:
براستى خداى عز و جل می فرماید در انتظار باشید
بدرستى که منهم با شما از منتظرانم.
5- احمد بن محمد بن ابى نصر گوید امام رضا (ع) فرمود:
چقدر صبر و انتظار فرج خوبست آیا نشنیدى گفته خداى عز و جل را (در سوره هود آیه 93):
«انتظار برید که من هم با شما انتظار برنده ام»
بر شما باد که صبر کنید زیرا فرج در نومیدى مى آید
و هر آینه کسانى که پیش از شما بودند از شما صابرتر بودند.
6- امام ششم از گفته پدرانش از امیر المؤمنین (ع) روایت کرده است که فرمود:
منتظر امر ما مانند کسى باشد که در جهاد در راه خدا بخون خود بغلطد.
کمال الدین / ترجمه کمرهاى، ج2، ص: 358و ص: 357
امام صادق (ع) فرمود: پنج کس دچار بى خوابى هستند:
کسى که آهنگ ریختن خونى کرده است
و آنکه ثروت فراوانى دارد ولى نگهبان امینى براى ثروت خود ندارد
و آنکه براى بدست آوردن حیثیت اجتماعى متوسل بدروغ و بهتان گردد
و آنکه بدهى زیادى گردنگیرش شده است و مالى ندارد تا ادا کند
و عاشقى که در معرض جدائى از معشوق خویش است.
الخصال / ترجمه فهرى، ج1، ص: 328
روزی حضرت علی علیه السلام داخل مسجد شد،
جوانی از روبروی آن حضرت می آمد و می گریست و جمعی بر دور او بودند و او را تسلی می دادند.
حضرت پرسید: چرا گریه می کنی؟
عرض کرد: یا علی! شریح قاضی، حکمی بر من کرده که نمی دانم درست است یانه؟
این جماعت پدر مرا با خود به سفر بردند، اکنون برگشته اند پدرم با ایشان نیست، چون احوال پدر را از ایشان پرسیدم گفتند: پدرت مرد،
گفتم: مال او چه شد؟
گفتند: مالی به جای نگذاشت، پس ایشان را نزد شریح قاضی بردم و شریح آنها را سوگند داد و آنها قسم خوردند و رفتند و حال آنکه من میدانم که پدرم مال زیادی با خود به سفر برده بود.
پس حضرت، آن جماعت و جوان و خود جمعا نزد شریح آمدند؛
حضرت فرمود: ای شریح! چگونه میان این گروه، حکم کردی؟
شریح گفت: این جوان ادعا کرد که پدرم با اینان به سفر رفت و برنگشت.
از آنها پرسیدم گفتند: مرد.
پرسیدم مالش چه شد؟
گفتند: مالی نگذاشت.
جوان را گفتم: گواه داری؟
گفت: نه، پس ایشان را قسم دادم.
حضرت فرمود: هیهات! در چنین واقعه، اینطور حکم می کنی؟!
والله در این واقعه حکمی بکنم که کسی پیش از من نکرده باشد، مگر داود پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم.
پس حضرت فرمود: ای قنبر! پهلوانان لشکر را بطلب؛ چون حاضر شدند، بر هر یک از آن گروه، یکی از آنها را موکل گردانید.
پس نظر به آن گروه کرد و فرمود: چه می گویید؟
گمان می کنید من نمی دانم که شما با پدر این جوان چه کردید؟
اگر این را ندانم، مرد نادانی خواهم بود.
پس فرمود: اینها را پراکنده کنید و هر یک را در پشت ستونی از ستونهای مسجد باز دارید و سرهاشان را به جامه هایشان بپوشانید که یکدیگر را نبینند.
سپس عبدالله بن ابی رافع، کاتب خود را طلبید و فرمود: کاغذ و دواتی حاضر کن، مردم بر دور آن حضرت جمع شدند.
حضرت فرمود: هرگاه من «الله اکبر» بگویم شما نیز همه «الله اکبر» بگویید.
پس، حضرت یکی از ایشان را تنها طلبید و نزد خود نشاند و صورتش را گشود.
و فرمود: ای عبدالله بن ابی رافع! آنچه می گوید تو بنویس.
سپس شروع به سؤال کردن نمود و فرمود: چه روزی از خانه های خود با پدر این جوان بیرون رفتید؟
گفت: در فلان روز،
فرمود: در چه ماه بود؟
گفت: در فلان ماه؛
به کدام منزل که رسیدید او مرد؟
گفت: در فلان منزل؛
فرمود: در خانه چه کسی مرد؟
گفت: در خانه فلان شخص؛
فرمود: چه مرض داشت؟
گفت: فلان مرض؛
فرمود: چند روز بیمار بود؟
و عدد روزهای بیماریش را گفت.پس، حضرت احوال آن مرده را به تمام سؤال کرد که،
چه روز مرد؟
کی او را غسل داد؟
و کی او را دفن کرد؟
و کفن او از چه پارچه ای بود؟
و کی بر او نماز کرد؟
و کی او را به قبر برد.
چون حضرت همه را از او سؤال نمود و او جواب گفت: «الله اکبر»
فرمود: مردم هم صدا به تکبیر، بلند کردند.
پس رفقای او یقین کردند که این شخص، اقرار به کشتن کرده است.
حضرت دستور دادند رویش را بستند، به جای خود بردند.
دیگری را طلبید و نزد خود نشانید و رویش را گشود و فرمود: گمان می کردی که من نمی دانم که شما چه کرده اید؟
او گفت: یا امیرالمؤمنین علیه السلام!
من یکی از آنها بودم، لکن راضی به کشتن او نبودم و اقرار نمود؛
پس هر یک را که طلبید اقرار کردند
و آن کسی را، که اول حضرت از او سؤال کرد، طلبید و او هم اقرار کرد که ما پدر این جوان را کشتیم و مال او را برداشتیم.
حضرت مال را از آنها گرفت، به جوان داد و بابت خون بهاء حکم جاری فرمود. [1] .
پی نوشت ها:
[1] داستانهایی از زندگانی حضرت علی علیهالسلام، ص135.
پایگاه جامع عاشورا
در یکی از جنگها که پیامبر همراه لشکر بودند، در شبی که پاسبانی لشکر اسلام بر عهدهی عباد بن بُشر و عمّار یاسر بود، نصف اول شب نصیبِ،عباد گردید و نصف دوم نصیب عمار.
پس عمار خوابید و تنها بُشر بیدار بود و مشغول نماز گردید.
در آن حال یکی از کفار به قصد شبیخون زدن به لشکر اسلام برآمد به خیال اینکه پاسبانی نیست و همه خوابند از دور عباد را دید ایستاده و تشخیص نمیداد که انسانست یا حیوان یا درخت برای اینکه از طرف او نیز مطمئن شود تیری به سویش انداخت.
تیر بر پیکر عباد نشست و او اَبداً اعتنایی نکرد، تیر دیگری به او زد و او را سخت مجروح و خونین نمود باز حرکت نکرد تیر سوم زد پس نماز را کوتاه نمود و تمام کرد و عمار را بیدار نمود عمار دید سه تیر بر بدن عباد نشسته و او را غرق در خون کرده.
گفت: چرا در تیر اول مرا بیدار نکردی؟
عباد گفت: مشغول خواندن سورهی کهف در نماز بودم و میل نداشتم آن را ناتمام بگذارم.
و اگر نمیترسیدم که دشمن بر سرم برسد و صدمهای به پیغمبر برساند.
و کوتاهی در این نگهبانی که به من واگذار شده کرده باشم. هرگز نماز را کوتاه نمیکردم اگر چه جانم را از دست میدادم.
سفینة البحار، ج2
به نقل از پایگاه اندیشه قم
روایت است که سیاهی را نزد شاه مردان حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام آوردند که دزدی کرده بود حضرت به او فرمود: ای اسود! تو دزدی ؟ گفت : آری یا امیرالمؤمنین.
حضرت فرمود: آیا قیمت آنچه دزدیدی به یک دانگ و نیم زر می رسد؟
گفت : بله یا امیرالمؤمنین ! حضرت فرمود: یک بار دیگر از تو بپرسم ، اگر اعتراف آوردی دست ترا ببرم .
گفت : چنان کن یا امیرالمؤمنین ! حضرت بار دیگر از وی بپرسید و او اعتراف آورد.
امیرالمؤمنین علیه السلام دست راستش را ببرید. آن سیاه، دست بریده را در دست چپ گرفت و بیرون رفت . خون از دستش می چکید.
ابن کرار به وی رسید، گفت : یا اسود! دست تو را که برید؟
گفت : امیرالمؤمنین ، پیشرو سفیدرویان و سفید دستان و مولای من و مولای جمله مخلوقات و وصی بهترین پیغمبران .
ابن کرار گفت : او دست تو را بریده است و تو مدح و ثنای او می گویی ؟ گفت : چگونه نگویم که دوستی او با گوشت و پوست و خون من آمیخته است . وی دست من را به حق برید، نه به باطل . ابن کرار پیش امیرالمؤمنین علیه السلام آمد و آنچه شنیده بود باز گفت ، امیرالمؤمنین علیه السلام گفت : ما را دوستانی باشند که اگر به ناخن پاره پاره شان کنیم ، جز در دوستی نیفزاید و دشمنانی نیز باشند که اگر عسل در گلویشان کنیم ، جز دشمنی نیفزاید.
امیرالمؤمنین علیه السلام ، فرزندش حسن علیه السلام را فرمود که آن سیاه را باز آورد.
حضرت فرمود : ای اسود! من دست تو را بریدم ، تو مدح و ثنای من کردی! مرد سیاه گفت: من که باشم که ثنای تو کنم .
حضرت دست او بر جای خود نهاد و ردای مبارک خود بر وی افکند و دعایی بر آنجا خواند، در همان حال دست وی درست شد، چنانکه گویی هرگز نبریده اند.
داستان عارفان/کاظم مقدم
به نقل از پایگاه اندیشه قم
اربعین حسینى
از فراقت همچو نى در آه و افغانم هنوز |
پاى تا سر از غمت، چون شمع سوزانم هنوز |
|
تا بخاک و خون بدیدم جسم عریان تو را |
اشک غم از دیده مىریزد به دامانم هنوز |
|
لب نهادم آن زمان بر حنجر گلگون تو |
بهر آن بُبریده حنجر، دیده گریانم هنوز |
|
قتلگاه و حنجر عطشان و تیغ خونفشان |
منظر آن هرسه باشد پیش چشمانم هنوز |
|
بعد قتلت، خیمهها را خصم آتش زد به کین |
خسته دل از کینه بیداد عدوانم هنوز |
|
چون شنیدم صوت قرآن تورا بر نوک نى |
منقلب زان صوت روح افزاى قرآنم هنوز |
|
پرپر از باد خزان شد چون گلت در شام غم |
بلبل آسا از غمش محزون ونالانم هنوز |
|
گفت عنقا زین مصیبت اى شهید راه حق |
بى امان در ماتمت سوزد دل و جانم هنوز |
|
عباس عنقا تهران