سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یکی از سالکین، عالم بزرگ و عارف ربانی ملامحمد تقی مجلسی ـ رضوان الله علیه ـ می باشد. او می نویسد:
آنچه این بنده از دوران ریاضت و خودسازی دریافته ام مربوط است به زمانی که به مطالعة تفسیر اشتغال داشتم.

شبی در بین خواب و بیداری حضرت محمد ـ صلّی الله علیه و آله ـ را مشاهده کردم، با خود گفتم شایسته است در کمالات و اخلاق آن حضرت خوب دقت کنم.

هر چه بیشتر دقت کردم عظمت و نورانیت آن جناب گسترده تر می شد، بطوریکه نورش همه جا را فرا گرفت.

در این هنگام بیدار شدم (بخود آمدم) به من الهام شد که خُلق رسول خدا قرآن می باشد، باید در قرآن بیندیشم.

پس هرچه بیشتر در آیه ای دقت می کردم حقائق بیشتری نصیبم می شد، تا اینکه یک دفعه حقائق و معارف فراوانی بر قلبم فرود آمد.

پس در هر آیه ای که تدبر می کردم چنین موهبتی بر من عطا می شد.

البته تصدیق این مطلب برای کسی که به چنین توفیقی دست نیافته دشوار بلکه عادةً غیر ممکن است. لیکن مقصود من راهنمایی و ارشاد برادران فی الله می باشد.
دستور ریاضت و خودسازی عبارت از این است که:

سخنان بی فایده بلکه از غیر ذکر خدا خودداری کند.
استفادة از مأکولات و مشروبات و لباسهای لذتبخش و منکوحات و منازل زیبا و راحت را ترک کند. (و به مقدار ضرورت اکتفا نماید).
از معاشرت با غیر اولیاء خدا دوری جوید.
از خواب زیاد اجتناب نماید و ذکر خدا را با مراقبت کامل ادامه دهد.
اولیاء خدا تداوم بر ذکر «یا حی یا قیوم، یا من لا له الا انت» را تجربه کرده و نتیجه گرفته اند.

من نیز همین ذکر را تجربه نمودم، لیکن ذکر من غالباً «یا الله» است، با خارج ساختن غیر خدا از قلب و با توجه کامل به جانب خدای متعال.
البته آنچه بسیار مهم است ذکر خدا با مراقبت کامل می باشد، و سایر امور به پایه ذکر نمی رسد.

اگر این عمل تا مدت چهل شبانه روز ادامه یابد درهایی از انوار حکمت و معرفت و محبت بر سالک گشوده می شود.

آنگاه به مقام فناء فی الله و بقاء بالله ترقی می کند.

(روضة المتقین / ج 13، ص 128.)

به نقل از : http://www.andisheqom.com






تاریخ : یکشنبه 93/5/26 | 11:52 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

مرحوم آیت الله اراکی:

در مسجد جمکران خواب دید:

صورت خوابی است که شخصی از اهل ارومیّه که قریب یک سال است مجاور این ارض اقدس است دیده است.
 از قرار نقل بعضی ثقات خیلی محل وثوق بلکه از عدول محسوب است و تفصیل خواب این است:

که دسته سینه زن طلاب به صحن مطهّر مشرّف می شوند.
 این شخص هم بوده و خیلی منقلب می شود و نزدیک به حالت غشوه او را عارض می شود ولی خودداری می نماید و چون با خود قرار داده بوده است که هر شب چهارشنبه را به مسجد جمکران مشرّف شود و بیتوته نماید، این شب را به واسطه ی خستگی و بی حالی و ضعف پیری و گذشتن مقداری از شب مردّد می شود در رفتن و نرفتن، تا بنا را بر رفتن می گذارد و به صعوبت عصا زنان تا ساعت شش از شب خود را به مسجد می رساند و به محض رسیدن از کثرت خستگی خواب او را می رباید، پس در عالم خواب می بیند مجلسی است که چهار نفر از علمای نجف اشرف در آن جا حاضرند.
یکی مرحوم حجّة الاسلام آقای حاج شیخ محمد حسن ممقانی. دوم مرحوم حجة الاسلام آقای آقا شیخ … سوم مرحوم حجة الاسلام آقای شیخ علی یزدی که از علمای جلیل القدر بوده است. چهارم مرحوم حجة الاسلام آقای سیدکاظم یزدی طاب ثراهم. و می بیند که در جلو مرحوم سیّد کاغذ بسیار ریخته است.
 تا چشم سیّد به این شخص می افتد یکی از آن کاغذها را برداشته به او می دهد و می فرماید این برات از تو است بگیر. می گیرد و عرض می کند یکی هم برای بردارم مرحمت کنید، می فرماید این برات ها راجع به حضرت صادق علیه السّلام است، مال حوزه قم است.
برادر شما راجع به حضرت سیدالشهدا علیه السّلام است و درست به احترام بنشین و ملتفت پشت  سر خود باش. همین که ملتفت پشت سر می شود می بیند خود حضرت صادق علیه السّلام نشسته.
پس به آن حضرت شکایت از ضعف اسلام و مسلمین و طول کشیدن غیبت می نماید.
پس حضرت می فرماید: آیا دوست ندارید که از اهل این آیه باشید؟:
«و نرید ان نمنّ علی الذّین استضعفوا فی الارض و نجعلهم ائمّةً و نجعلهم الوارثین و نمکّن لهم فی الارض و نری فرعون و هامان و جنودهما منهم ما کانوا یحذرون.»
 تمام شد خواب و عجب آن است که در تفسیر هم از حضرت صادق علیه السّلام مروی است که این آیه ی شریفه در شأن ائمّه ی علیهم السّلام است.

 
آیینه صدق و صفا-رضااستادی ص:198-197






تاریخ : پنج شنبه 93/3/22 | 6:46 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

http://www.taknaz.ir/ax1/347/21.jpg

آخرین امام شیعیان و دوازدهمین جانشین رسول خدا صلی الله علیه و آله در سپیده دم جمعه، نیمه شعبان سال 255 هجری قمری ( 868 میلادی ) در سامراء یکی از شهرهای عراق، دیده به جهان گشود.
پدر گرامی او، پیشوای یازدهم شیعیان حضرت امام حسن عسکری علیه السلام و مادر بزرگوار آن حضرت، بانویی شایسته به نام «نرجس» بود که درباره ملیّتِ او روایات، مختلف است.

مطابق روایتی، آن حضرت دختر «یشوع» پسر امپراتور روم بوده و مادرش از نسل «شمعون» وصی حضرت عیسی علیه السلام است.

برابر این روایت نرجس در پی خوابی شگفت مسلمان شد و به هدایت امام عسکری علیه السلام خود را در میان سپاه روم که عازم نبرد با مسلمانان بودند قرار داد و همراه جمعی دیگر به اسارت لشکر اسلام در آمد.

امام هادی علیه السلام کسی را فرستاد که او را خریداری کرد و به سامراء آورد.[1]

ادامه مطلب...




تاریخ : چهارشنبه 93/3/21 | 9:4 صبح | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

علامه مجلسی (ره) در بحارالانوار از بعضی از صالحین نقل کرده که شخصی بنام محلی الدین اربلی گفت :

من نزد پدرم بودم ، مردی همراه پدرم بود، او را چرت (خواب سبک) برد و عمامه اش از سرش افتاد، و پدرم دید اثر زخم سنگینی در سر او پیدا است ، از او علت آن را سوال کرد.

او گفت :

این ضربت از جنگ صفین (که در زمان خلافت علی (علیه السلام) بین سپاه علی (علیه السلام) و معاویه واقع شد) می باشد.

پدرم گفت :

جنگ صفین در زمان علی (علیه السلام) واقع شد، تو که در آن زمان نبودی ؟

گفت : من سفری به سوی مصر کردم ، در راه مردی از قبیله غره با من همسفر شد، روزی هنگام حرکت ، سخن از جنگ صفین به میان آمد،

آن همسفر به من رو کرد و گفت :

اگر من در جنگ صفین بودم شمشیرم را از خون علی (علیه السلام) و یارانش سیراب می نمودم ،

من هم در جواب گفتم :

اگر من می بودم شمشیرم را از خون معاویه و یارانش سیراب می نمودم

اکنون من و تو از اصحاب علی و معاویه ایم ،

همین بگو مگو باعث شد، که کارمان به جنگ بکشد،

همدیگر را زخمی نمودیم ،و من از بسیاری زخمهایی که به بدنم وارد شد افتادم و بیهوش شدم .

ناگاه احساس کردم مردی با سرنیزه مرا بیدار می کند،

وقتی که چشمم به او خورد، از مرکب پیاده شد و فرمود در اینجا بمان سپس غایب شد، و پس از اندک زمانی برگشت ،

و سر بریده آن دشمن علی (علیه السلام) که با من جنگ کرده بود، با او بود، و مرکب او را نیز آورده بود

و به من فرمود: این سر دشمن تو است و تو ما را یاری نمودی ، و هر که ما را یاری کند خداوند او را یاری می کند، ما هم تو را یاری کردیم .

گفتم : تو کیستی ؟

خود را امام زمان (علیه السلام) معرفی نمود،

سپس ‍ فرمود:

هر کس از تو پرسید این ضربت از کجا آمده ؟

بگو از جنگ صفین است.

داستان صاحبدلان / محمد محمدی اشتهاردی

به نقل از سایت اندیشه قم






تاریخ : جمعه 93/1/29 | 8:51 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

حاج شیخ مهدی امامی مازندرانی می گفت:

دو عالم با هم عهد کردند هر کدام زودتر مردند، به خواب دیگری بیایند و از عالم قبر و برزخ خبر بدهند.

یکی مرد.

یکسال گذشت تا رفیق را در خواب دید گفت:

چرا به خوابم نیامدی؟

گفت: من گرفتار بودم

گفتم: تو با این همه علم و تقوی چه گرفتاری داشتی؟

گفت: یک دفعه در راه، الاغ بچّه ی یتیمی با بار هیزم از کنارم رد می شد و من یک چوب خلال از آن برداشتم و معلوم نیست از آن استفاده کردم یا نه؟

از این رو یکسال مرا نگهداشتند تا آن بچه بزرگ شد و گفت:

خدایا هر که مال مرا مصرف کرد بر او حلال باشد و من از او راضی ام و امشب تازه خلاص شدم.

 ماخذ: جرعه ای از اقیانوس-قلی زاده      صفحه: 334-






تاریخ : سه شنبه 93/1/26 | 6:21 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

یکی از اسراء نمازش که تمام شد، سربازش عراقی صدایش کرد و گفت :

- شماها از نماز خواندن خسته نمی شوید؟

همیشه می بینم چند نفر در حال نماز هستید، حتی شبها و نیمه شبها، شما خواب ندارید؟

آن برادر با آرامش رو به سرباز عراقی کرد و جواب داد: - ما به خاطر همین نماز اینجا اسیر شده ایم .

نماز همه چیز ماست . نماز نور چشم ماست.






تاریخ : جمعه 93/1/15 | 11:1 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

ابوبکر بن نوح می گوید: پدرم نقل کرد:
دوستی در نهروان داشتم که یک روز برایم تعریف کرد که من عادت داشتم هر شب آیه الکرسی را می خواندم و بر در دکان و مغازه ام می دمیدم و با خیال راحت به منزلم می رفتم .

یک شب یادم رفت آیه الکرسی را به مغازه بخوانم ، و به خانه رفتم . وقت خواب یادم آمد، از همان جا خواندم و به طرف مغازه ام دمیدم .

فردا صبح که به مغازه آمدم و در باز کردم ، دیدم دزدی در مغازه آمده و هر چه در آنجا بوده جمع کرده ، بعد متوجّه مردی شدم که در آنجا نشسته .

گفتم : تو که هستی و در اینجا چه کار داری ؟ گفت : داد نزن من چیزی از تو نبرده ام ، نگاه کن تمام متاع تو موجود است ، من اینها را بستم و همینکه خواستم بردارم وببرم در مغازه را پیدا نمی کردم ، تا اثاثها را زمین می گذاشتم در را نشان می کردم باز تا می خواستم ببرم دیوار می شد.

خلاصه شب را تا صبح به این بلا بسر بردم تا اینکه تو در را باز کردی ، حالا اگر می توانی مرا عفو کن ، زیرا من توبه کردم و چیزی هم از تو نبرده ام .

من هم دست از او برداشتم و خدا را شکر کردم .

داستانهایی از اذکار و ختوم و ادعیه مجرب/علی میر خلف زاده

به نقل از پایگاه اندیشه قم






تاریخ : شنبه 92/12/3 | 9:34 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

حدیثی از سلیمان بن اعمش روایت شده که او نقل کرد: در کوفه مرا همسایه‌ای بود.

روزی به او گفتم:« چرا به زیارت قبر امام حسین(ع) نمی‌روی؟» گفت:« چون بدعت است و هر بدعتی موجب گمراهی است و گمراهی موجب دوزخ است.»

من چون این سخنان شنیدم از او روی برگردانیدم.

چون شب جمعه شد با خود گفتم. « صبح می‌روم و برخی از فضائل جناب امام حسین(ع) را برای همسایه‌ام بیان کنم، بلکه از خواب بیدار شود.»

وقتیکه به خانه او رفتم، گفتند، او شب به زیارت کربلا رفت. من نیز به سرعت هر چه تمامتر به کربلا رفتم. وقتی به آنجا رسیدم دیدم که او در رکوع و سجود است در حالی که اصلا از عبادات خسته نمی‌شود.

به او گفتم: « تو که می‌گفتی زیارت امام حسین(ع) بدعت است. چرا به زیارت آمده‌ای؟ گفت: عزیز من، آن وقت که این حرف را می‌گفتم، قائل به امامت حضرت نبودم؛ تا اینکه شب گذشته(شب جمعه) در خواب دیدم که حضرت پیامبر(ص) و امیر المؤمنین(ع) و جمعی از پیامبران و برخی از امامان معصوم علیهم السّلام به زیارت آن حضرت آمده‌اند و هودجی همراه ایشان بود.

پرسیدم که در این هودج کیست؟ گفتند: فاطمه زهرا(س) است که به زیارت فرزند خود امام حسین(ع) آمده است. من به نزدیک هودج رفتم، دیدم که از آن هودج، کاغذ پاره‌هایی می‌ریزد پرسیدم این رقعه‌ها چیست؟ گفتند: اینها برات آزادی از عذاب خدای تعالی می‌باشد برای زائران قبر امام حسین(ع) در شب جمعه.

در این زمان هاتفی آواز داد که: ما و شیعیان ما در بلندترین درجه از درجات بهشت هستیم. پرسیدم: این جماعت کیستند که به زیارت آمده‌اند؟

گفتند: حضرت پیغمبر(ص) با انبیاء و ائمه هدی. چون این واقعه را دیدم، برخواستم و به سرعت تمام به این محل آمدم و مشغول گریه وزاری و توبه شدم و با خود قرار گذاشتم که تا حیات من باقی باشد از این مکان شریف دوری نکنم.

سلیمان بن اعمش گوید: من نیز او را دعای خیر نمودم و چند روز با او به سر بردم؛ آنگاه از او مفارقت کرده، به منزل خود برگشتم.

( تحفه المجالس، ص 212)به نقل از نرم افزار هدایت در حکایت






تاریخ : جمعه 92/11/25 | 1:50 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

 

" اصمعى" مى ‏گوید:" در مکه بودم، شبى بود ماهتابى، به هنگامى که اطراف خانه خدا طواف مى ‏کردم صداى زیبا و غم‏ انگیزى گوش مرا نوازش داد به دنبال صاحب صدا مى ‏گشتم که چشمم به جوان زیبا و خوش ‏قامتى افتاد که آثار نیکى از او نمایان بود، دست در پرده خانه کعبه افکنده و چنین مناجات مى ‏کرد:

یا سیدى و مولاى نامت العیون و غابت النجوم، و انت ملک حى قیوم، لا تاخذک سنة و لا نوم، غلقت الملوک ابوابها و اقامت علیها حراسها و حجابها و قد خلى کل حبیب بحبیبه، و بابک مفتوح للسائلین، فها انا سائلک ببابک، مذنب فقیر، خاطئى مسکین، جئتک ارجو رحمتک یا رحیم، و ان تنظر الى بلطفک یا کریم! 

" اى بزرگ و اى آقاى من! اى خداى من! چشم هاى بندگان در خواب فرو رفته، و ستارگان آسمان یکى بعد از دیگرى سر به افق مغرب گذارده و از دیده‏ ها پنهان مى ‏گردند، و تو خداوند حى و قیومى، هرگز خواب سنگین و خفیف‏ دامان کبریایى تو را نمى ‏گیرد.

در این دل شب پادشاهان درهاى قصرهاى خویش را بسته و حاجیان بر آنها گمارده‏ اند، هر دوستى با دوستش خلوت کرده، تنها در خانه ‏اى که براى سائلان گشوده است، در خانه تو است.

هم اکنون به در خانه تو آمده‏ ام، خطاکار و مستمندم، آمده ‏ام از تو امید رحمت دارم اى رحیم!، آمده‏ ام نظر لطفت را مى ‏طلبم اى کریم!".

سپس به خواندن این اشعار مشغول شد.

 

یا من یجیب دعاء المضطر فى الظلم‏

یا کاشف الکرب و البلوى مع السقم‏

قد نام و فدک حول البیت و انتبهوا

و عین جودک یا قیوم لم تنم‏

ان کان جودک لا یرجو الا ذووا شرف‏

فمن یجود على العاصین بالنعم ...

هب لى بجودک فضل العفو عن شرف‏

یا من اشار الیه الخلق فى الحرم‏

 

 :" اى کسى که دعاى گرفتاران را در تاریکی هاى شب اجابت مى ‏کنى اى کسى که دردها و رنجها و بلاها را بر طرف مى ‏سازى.

میهمانان تو بر گرد خانه‏ ات خوابیده ‏اند و بیدار مى ‏شوند.

اما چشم جود و سخاى تو اى قیوم هرگز به خواب فرو نمى ‏رود.

اگر جود و احساس تو تنها مورد امید شرافتمندان درگاهت باشد.

گنهکاران به در خانه چه کسى بروند، و از که امید بخشش داشته باشند؟

سپس سر به سوى آسمان بلند کرد و چنین ادامه داد:

الهى سیدى و مولاى! ان اطعتک بعلمى و معرفتى فلک الحمد و المنة على و ان عصیتک بجهلى فلک الحجة على

خداى من! آقا و مولاى من! اگر از روى علم و آگاهى تو را اطاعت کرده‏ ام حمد شایسته تو است و رهین منت توام.

و اگر از روى نادانى معصیت کرده‏ ام حجت تو بر من تمام است ... بار دیگر سر به آسمان برداشت و با صداى بلند گفت:

یا الهى و سیدى و مولاى ما طابت الدنیا الا بذکرک، و ما طابت العقبى الا بعفوک، و ما طابت الایام الا بطاعتک، و ما طابت القلوب الا بمحبتک و ما طابت النعیم الا بمغفرتک!

" اى خداى من و اى آقا و مولاى من! دنیا بى ذکر تو پاکیزه نیست، و آخرت بى عفو تو شایسته نیست، روزهاى زندگى بى طاعتت بى ارزش است، و دلهاى بى محبتت آلوده، و نعمتها بى آمرزشت ناگوار ...".

" اصمعى مى ‏گوید: آن جوان باز هم ادامه داد و اشعار تکان دهنده و بسیار جذاب دیگرى در همین مضمون بیان کرد و آن قدر خواند و خواند که بى هوش شد و به روى زمین افتاد نزدیک او رفتم به صورتش خیره شدم (نور ماهتاب در صورتش افتاده بود) خوب دقت کردم ناگهان متوجه شدم او زین العابدین على بن الحسین امام سجاد (ع) است.

سرش را به دامان گرفتم و سخت به حال او گریستم، قطره اشکم بر صورتش افتاد به هوش آمد و چشمان خویش را گشود و فرمود: من الذى اشغلنى عن ذکر مولاى؟!

" کیست که مرا از یاد مولایم مشغول داشته" عرض کردم اصمعى هستم اى سید و مولاى من، این چه گریه و این چه بیتابى است؟ تو از خاندان نبوت و معدن رسالتى، مگر آیه تطهیر در حق شما نازل نشده؟ مگر خداوند درباره شما نفرموده:


إِنَّما یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً.


امام برخاست و نشست و فرمود: اى اصمعى! هیهات هیهات! خداوند بهشت را براى مطیعان آفریده، هر چند غلام حبشى باشد و دوزخ را براى عاصیان خلق کرده هر چند فرد بزرگى از قریش باشد مگر قرآن نخوانده ‏اى و این سخن خدا را نشنیده ‏اى که مى ‏فرماید:


فَإِذا نُفِخَ فِی الصُّورِ فَلا أَنْسابَ بَیْنَهُمْ یَوْمَئِذٍ وَ لا یَتَساءَلُونَ‏...


" هنگامى که نفخ صور مى ‏شود و قیام قیامت، نسبها به درد نمى ‏خورد بلکه ترازوى سنجش اعمال باید سنگین وزن باشد، اصمعى مى ‏گوید: هنگامى که چنین دیدم‏ او را به حال خود گذاشتم و کنار رفتم."((تفسیر نمونه، ج‏14، ص:332تا 335   به نقل از: بحر المحبة غزالى صفحه 41 تا 44 با مقدارى تلخیص))

 






تاریخ : شنبه 92/10/28 | 1:7 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

 

                               

علی بن عیسی اربلی(ره) در کتاب کشف الغمه به سند خود از ابی سعید خدری روایت کرده که روزی علی بن ابیطالب (ع) مختصری به عنوان قیلوله خوابید و چون برخاست به فاطمه(ع) فرمود: ای فاطمه آیا غذایی پیش تو هست که مرا بدان سیر کنی؟ فاطمه عرض کرد: نه! سوگند بدان خدایی که پدرم را به نبوت و تو را به وصیت گرامی داشته امروز چیزی که بتوانم بدان تو را سیر کنم ندارم و بلکه دو روز است که غذایی جز همان که برای تو می آوردم در خانه نبود و من تو را بر خود و دو فرزندم حسن و حسین مقدم می داشتم و آن غذا را برای تو می آوردم! علی (ع) فرمود: ای فاطمه چرا به من خبر ندادی تا برای شما چیزی تهیه کنم؟ فاطمه عرض کرد: ای ابوالحسن از خدای خود شرم داشتم چیزی از تو بخواهم و تو را به چیزی تکلیف کنم که قدرت آن را نداری.
(برگرفته از نرم افزار هدایت در حکایت) 






تاریخ : جمعه 92/9/29 | 9:30 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.