روز عید بود
و حسن و حسین در گوشه ای از اتاق ناراحت نشسته بودند.
مادرشان فاطمه آن ها را دید و فرمود:
عزیزانم چه شده که اینقدر نا راحتید؟
آن دو لب به سخن باز نکردند ولی بعد از اصرار مادر عرض کردند:
مادر! امروز روز عید است و ما لباس نو نداریم.
حضرت دست ان دو را گرفت و به خدمت رسول خدا آمدند
و حضرت فاطمه جریان را به حضرت عرض نمود.
پس حضرت رسول به داخل خانه رفتند و دو رکعت نماز خواندند
و دست به دعا بر داشتند و فرمودند:
خدایا ! دل شکسته خانواده ام را شاد گردان .
همان دم جبرویل با دو دست پیراهن سفید نزد رسول آمد
و حضرت آن ها را گرفت و به حسن و حسین داد و آن دو پوشیدند.
به همدیگر نگریستند .
انگار چیزی می خواستند بگویند اما شرم و حیا داشتند .
پس مادشان لب به سخن گشود و فرمود:
این لباس ها چقدر به شما می آید از آنها خوشتان آمد؟
آن دو عرض نمودند: آری ، اما... حضرت فرمود:
اما چی ؟ عرض کردند:
اما ما لباس رنگی می خواهیم .
پس پیامبر در فکر فرو رفتند تا راه حلی بیابند که ناگهان جبرئیل عرض نمود:
ای رسول خدا مژده باد تو را
که رنگرز الهی آن لباسها را به هر رنگی که مایل باشند در آورد .
پس بگو یک آفتابه و تشت حاضر کنند .
امام حسن و حسین زود ان ها را حاضر کردند
و اما پیراهن سفید را از حسن گرفت
و در تشت کرد و جبرئیل آب می ریخت .
پیامبر فرمود: حسن پسرم چه رنگی دو ست داری ؟
امام فرمود: سبز!
و بعد از او امام حسین عرض کرد: سرخ !
بعد پیراهن ها را گرفتند و رفتند.
پیامبر و جبرئیل تنها ماندند و پیامبر دیدند جبرئیل می گرید.
پیامبر فرمود: چه چیزی سبب گریه ی تو شده؟
جبرئیل عرض کرد:
ای حبیب خدا همانا انتخاب رنگ لباسان نشان دهنده ی سر نوشت آن هاست.
حسن با سم شهید می شود و بدن او سبز می شود
و حسین را شهید می کنند و سرش را می برند و بدن او از خون قرمز می شود.
پس پیامبر با یاد آوری این جریان به شدت گریستند.
منبع : بحار ، ج:44 ص:245