آیا یاران امام مهدى (عج) هم اکنون برگزیده شده اند
یا به هنگام ظهور انتخاب می شوند؟
گزینش و انتخاب اصحاب از سوى آن حضرت، امرى اعتبارى و قراردادى نیست
تا سؤال شود که آیا هم اکنون برگزیده شده اند
یا بعدا برگزیده خواهند شد،
بلکه این مسئله، براساس آنچه از روایات اسلامى استفاده مى شود،
به دو گونه است.
به تعبیر واضح تر، اصحاب امام زمان (عج) دو دسته اند:
دسته ى نخست،
دست و پاى برادر زاده ام فلج بود.
کمى پول تهیّه کردیم و او را از نجف آباد به اصفهان بردیم و از سرش عکس گرفتیم.
عکس را در نجف آباد به دکتر زمانى نشان دادیم.
وقتى دکتر عکس را دید، گفت:
این بچه غده سرطانى دارد و باید هرچه زودتر بسترى شود.
عکس را به دکتر دیگرى نشان دادیم او هم گفت:
هرچه زودتر باید بیمار را بسترى کنید.
بیمارى خطرناکى است و احتیاج به عمل دارد.
گفتیم:
ما مى خواهیم براى عمل استخاره کنیم.
گفت:
وقتى مى خواهید نماز بخوانید استخاره مى کنید؟!
اگر مى خواهید مریض شما سالم شود،
باید به خدا و امام زمان(علیه السلام)متوسل شوید تا بلکه فرزندتان را به شما برگردانند.
دکتر نوریان گفت:
مریض شما دو ماه بیش تر زنده نمى مانَد
و اگر قصد عمل او را دارید باید هر چه زودتر تصمیم بگیرید.
گفتیم: فکرهایمان را کرده ایم.
گفت: بروید و درست و حسابى فکرهاى تان را بکنید.
هزینه این عمل خیلى زیاد است.
بچه را در اصفهان پیش دکتر معین هم بردیم، او نیز همان حرف را به ما زد و گفت:
غدّه، سرطانى است و هر دکترى هم نمى تواند او را عمل کند.
چون غده اش سمّى است.
هرچه زودتر باید بسترى شود.
برادر زاده ام را بسترى کردیم و سه روز در بیمارستان الزهراى اصفهان بودیم.
با این که قرار بود روز چهارم عمل شود، ولى او را مرخص کردند
و گفتند که چهارشنبه دیگر بیایید!
او را از بیمارستان مرخص کردیم.
نذر کردم تا هر هفته، روزهاى چهارشنبه او را به جمکران بیاورم.
براى اوّلین بار که به مسجد مشرّف شدیم،
بعد از خواندن نماز امام زمان(علیه السلام) کنار چاه عریضه رفتم.
بچه را هم در بغلم گرفته بودم و با دلى شکسته گریه مى کردم.
اشک هایم روى صورتش مى چکید. بیدار شد و گفت:
عموجان! فکر کردم دارد باران مى آید. چرا گریه مى کنى؟
گفتم: هم براى تو و هم براى خودم.
شفاى تو را از امام زمان(علیه السلام)مى خواهم.
بعد از آن، هر وقت او را به جمکران مى آوردیم،
حالش بهتر مى شد;
تا این که بعد از چهار ماه وقتى از سرش عکس گرفتیم و پیش دکتر بردیم،
گفت: هیچ اثرى از غدّه سرطانى نیست.
این بچه را خدا و امام زمان(علیه السلام)شفا داده اند.
طبق اظهار نظر هیأت پزشکى، شفاى مذکور یکى از مستندترین نمونه هاى عالم پزشکى است.
دفتر ثبت کرامات مسجد مقدس جمکران، شماره 321، تاریخ 15/6/77
داستان ملا محمد صالح مازندرانی:
او که از خانواده ی تهی دستی بود، از مازندران به اصفهان سفر کرد و تحصیلات خود را در این شهر آغاز کرد.
بعد از گذراندن تحصیلات مقدماتی، به درس علّامه محمّد تقی مجلسی( متوفی 1070 قمری) راه یافت.
در مجلسِ درسِ علّامه محمّد تقی مجلسی چنان ترقّی کرد، که همتای علمای بزرگ شد و در اندک زمانی بر اغلب آن ها فایق آمد.
محمّد تقی مجلسی نیز نسبت به او علاقه ی بسیاری پیدا کرد و در مسایل علمی به نظرات او تکیه می کرد.
مدّتی گذشت؛ تا این که علّامه ی مجلسی دریافت که محمّد صالح تمایل به ازدواج دارد.
خود، این موضوع را با او در میان گذاشت و از او اجازه خواست تا همسری برایش انتخاب کند.
عرق شرم، بر پیشانی محمّد صالح نشست.
با خجالت به استاد جواب مثبت داد.
استاد به خانه رفت و دختر فاضله اش، آمنه بیگم، را که در آن زمان در حد کمالِ علمی بود را به نزد خود فراخواند.
به او گفت:
« همسری برایت در نظر گرفته ام که در نهایت فقر ولی در منتهای فضل و کمال و شایستگی است.
البته این امر به رضایت تو بستگی دارد».
آن بانوی صالحه پاسخ داد:
« فقر بر مردان عیب نیست».
و بدین گونه رضایت خود را اعلام کرد. سرانجام مراسمِ ازدواج برگزار شد.
به نقل از نرم افزار هدایت در حکایت
ملا محمد صالح مازندرانی که از خانواده ی تهی دستی بود، از مازندران به اصفهان سفر کرد و تحصیلات خود را در این شهر آغاز کرد.
بعد از گذراندن تحصیلات مقدماتی، به درس علّامه محمّد تقی مجلسی( متوفی 1070 قمری) راه یافت.
در مجلسِ درسِ علّامه محمّد تقی مجلسی چنان ترقّی کرد، که همتای علمای بزرگ شد و در اندک زمانی بر اغلب آن ها فایق آمد.
محمّد تقی مجلسی نیز نسبت به او علاقه ی بسیاری پیدا کرد و در مسایل علمی به نظرات او تکیه می کرد.
مدّتی گذشت؛ تا این که علّامه ی مجلسی دریافت که محمّد صالح تمایل به ازدواج دارد.
خود، این موضوع را با او در میان گذاشت و از او اجازه خواست تا همسری برایش انتخاب کند.
عرق شرم، بر پیشانی محمّد صالح نشست.
با خجالت به استاد جواب مثبت داد.
استاد به خانه رفت و دختر فاضله اش، آمنه بیگم، را که در آن زمان در حد کمالِ علمی بود را به نزد خود فراخواند.
به او گفت:« همسری برایت در نظر گرفته ام که در نهایت فقر ولی در منتهای فضل و کمال و شایستگی است. البته این امر به رضایت تو بستگی دارد».
آن بانوی صالحه پاسخ داد:
« فقر بر مردان عیب نیست». و بدین گونه رضایت خود را اعلام کرد.
سرانجام مراسمِ ازدواج برگزار شد.
ماخذ: گلشن مهر- رسول قلیچ- صفحه: 43 تا 44
آقای کاشف الغطاء پاسخ داد: قدری دیر آمدی . متاءسفانه چیزی باقی نمانده است .
سیّد با کمال جسارت و گستاخی آب دهان به ریش شیخ انداخت .
شیخ هیچ گونه عکس العملی نشان نداد بلکه به نمازگزاران اعلام نمود: هر کس ریش شیخ را دوست دارد به سیّد کمک کند و خودش پولی را جمع کرده و به او داد!
داستانهایی از علما/علیرضا حاتمی
به نقل از پایگاه اندیشه قم
این داستان معروف را شنیده اید بوعلى سینا در حواس و فکرش [قویتر از حد معمول بود] چون آدم خارق العاده اى بود. چشمش از دیگران شعاعش بیشتر بود، گوشش خیلى تیزتر بود، فکرش خیلى قویتر بود. کم کم مردم درباره حس بوعلى، چشم بوعلى و گوش بوعلى افسانه ها نقل کردند که مثلًا در اصفهان بود و صداى چکش مسگرهاى کاشان را مى شنید. البته اینها افسانه است، ولى افسانه ها را معمولًا در زمینه هایى مى سازند که شخص جنبه خارق العادهاى داشته باشد. شاگردش بهمنیار به او مى گفت: تو از آن آدمهایى هستى که اگر ادعاى پیغمبرى کنى، مردم از تو مى پذیرند و از روى خلوص نیت ایمان مى آورند. مى گفت: این حرفها چیست؟ تو نمى فهمى. بهمنیار مى گفت: خیر، مطلب از همین قرار است. بوعلى مى خواست عملًا به او نشان بدهد.
در یک زمستانى که با یکدیگر در مسافرت بودند و برف زیادى آمده بود، مقارن طلوع صبح که مؤذن اذان مى گفت، بوعلى بیدار بود، بهمنیار را صدا کرد: بهمنیار!- بله.- بلند شو.- چکار دارى؟- خیلى تشنه ام، این کاسه را از آن کوزه آب کن بده که من رفع تشنگى کنم. در آن زمان وسایلى مثل بخارى و شوفاژ که نبوده. مدتى زیر لحاف در آن هواى سرد خودش را گرم کرده بود. حالا از این بستر گرم چگونه بیرون بیاید؟! شروع کرد استدلال کردن که استاد! خودتان طبیب هستید، از همه بهتر مى دانید، معده وقتى که در حال التهاب باشد اگر انسان آب سرد بخورد، یک مرتبه سرد مى شود، ممکن است مریض بشوید، خداى ناخواسته ناراحت بشوید. گفت: من طبیبم تو شاگرد منى، من تشنه ام براى من آب بیاور. باز شروع کرد به استدلال کردن و بهانه آوردن که آخر صحیح نیست، درست است که شما استاد هستید ولى من خیر شما را مى خواهم، اگر من خیر شما را رعایت کنم بهتر از این است که امر شما را اطاعت کنم. (گفت: آدم تنبل را که کار بفرمایى نصیحت پدرانه به تو مى کند). شروع کرد از این نصیحتها کردن. همین که بوعلى خوب به خودش ثابت کرد که او بلند شو نیست، گفت: من تشنه نیستم، خواستم تو را امتحان کنم.
یادت هست که به من مى گفتى چرا ادعاى پیغمبرى نمى کنى، مردم مى پذیرند؟ من اگر ادعاى پیغمبرى کنم، تو که شاگرد منى و چندین سال پیش من درس خوانده اى، حاضر نیستى امر مرا اطاعت کنى؛ خودم دارم به تو مى گویم بلند شو براى من آب بیاور، هزار دلیل براى من مى آورى علیه حرف من؛ آن بابا بعد از چهار صد سال که از وفات پیغمبر گذشته، بستر گرم خودش را رها کرده رفته بالاى مأذنه به آن بلندى، براى اینکه این ندا را به عالم برساند که: «اشهَدُ انَّ مُحَمَّداً رَسولُ اللهِ». او پیغمبر است، نه من که بوعلى سینا هستم.
پیامبر اعظم(ص)تندیس ارزشها، گزیده سیره نبوى استاد شهید مرتضى مطهرى ؛ ص70