رسول اکرم صلى الله علیه و آله :
ثَلاثٌ لَو یَعلَمُ النّاسُ ما فیهِنَّ ما اُخِذنَ اِلاّ بِسَهمَةٍ حِرصا عَلى ما فیهِنَّ مِن الخَیرِ وَ البَرَکَةِ: اَلتَّذینُ بِالصَّلاةِ وَ التَّهجیُر بِالجَماعاتِ وَ الصَّلاةُ فى اَوَّلِ الصُّفوفِ؛
سه چیز است که اگر مردم آثار آن را مى دانستند،
به جهت حریص بودن به خیر و برکتى که در آنها هست،
به قرعه متوسل مى شدند:
اذان نماز،
شتاب به نماز جماعت
و نماز در صف اول.
کنزالعمّال، ح 43235
در تفسیر روح البیان نقل شده است:
سه برادر در شهری زندگی می کردند،
برادر بزرگ تر ده سال روی مناره ی مسجدی اذان می گفت و پس از ده سال از دنیا رفت.
برادر دوم نیز چند سال این وظیفه را ادامه داد تا عمر او هم به پایان رسید.
به برادر سوم گفتند: این منصب را قبول کن و نگذار صدای اذان از مناره قطع شود؛
اما او قبول نمی کرد.
گفتند: مقدار زیادی پول به تو می دهیم!
گفت: صد برابرش را هم بدهید، حاضر نمی شوم.
پرسیدند: مگر اذان گفتن بد است؟
گفت: نه، ولی در مناره حاضر نیستم اذان بگویم.
علت را پرسیدند،
گفت:
این مناره جایی است که دو برادرم را بی ایمان از دنیا برد؛
چون در ساعت آخر عمر برادر بزرگم بالای سرش بودم
و خواستم سوره ی «یس» بخوانم تا آسان جان دهد،
مرا از این کار نهی می کرد.
برادر دومم نیز با همین حالت از دنیا رفت.
برای یافتن علت این مشکل، خداوند به من عنایتی کرد و برادر بزرگم را در خواب دیدم که در عذاب بود.
گفتم: تو را رها نمی کنم تا بدانم چرا شما دو نفر بی ایمان مُردید!
گفت: زمانی که به مناره می رفتیم، به ناموس مردم نگاه می کردیم،
این مسئله فکر و دل مان را به خود مشغول می کرد
و از خدا غافل می شدیم،
برای همین عمل شوم، بد عاقبت و بدبخت شدیم.
یکصد موضوع، پانصد داستان 1/222؛ به نقل از: داستان های پراکنده 1/123.
شیخ طوسى قدس اللّه سره نقل فرموده که :
حسین بن محمّدعبداللّه از پدرش نقل نموده :
گفت :
در مسجد جامع مدینه نماز مى خواندم مردان غریبى را دیدم که به یک طرف نشسته با هم صحبت مى کردند.
یکى به دیگرى مى گفت :
هیچ مى دانى که بر من چه واقع شده گفت :نه
گفت :
مرا مرض داخلى بود که هیچ دکترى تشخیص آن مرض را نتوانست بدهد تا دیگر نا امید شدم .
روزى پیرزنى به نام سلمه که همسایه ما بود به خانه من آمد مرا مضطرب و ناراحت دید
گفت : اگر من تو را مداوا کنم چه مى گوئى ؟
گفتم : به غیر از این آرزوئى ندارم .
امام سجاد علیه السلام ... فرمود:....
و اما حق اذان گو این است که
بدانى او پروردگار عزیز و جلیل را به یاد تو مى آورد
و تو را به سوى بهره ات دعوت مى کند
و تو را بر انجام فریضه اى که خداى عزوجل بر تو واجب ساخته یارى مى کند
پس بر این کار از او همانند کسى که به تو نیکى روا داشته قدردانى کن .
نام کتاب : جهاد با نفس نام مؤ لف : شیخ حر عاملى قدس سره مترجم : على افراسیابى.
سعد بن طریف از امام باقر (ع) نقل مى کند که فرمود:
هر کس ده سال براى خدا اذان بگوید،
خداوند به مقدار چشم انداز او و تا جایى که در آسمان صدایش برسد، او را مى آمرزد
و هر خشک و ترى که صداى او را بشنود، او را تصدیق مى کند
و براى او از هر کسى که با او در مسجد نماز بخواند بهره اى است،
و براى او از هر کسى که با صداى او نماز بخواند حسنه اى است.
الخصال / ترجمه جعفرى، ج2، ص: 175
این داستان معروف را شنیده اید بوعلى سینا در حواس و فکرش [قویتر از حد معمول بود] چون آدم خارق العاده اى بود. چشمش از دیگران شعاعش بیشتر بود، گوشش خیلى تیزتر بود، فکرش خیلى قویتر بود. کم کم مردم درباره حس بوعلى، چشم بوعلى و گوش بوعلى افسانه ها نقل کردند که مثلًا در اصفهان بود و صداى چکش مسگرهاى کاشان را مى شنید. البته اینها افسانه است، ولى افسانه ها را معمولًا در زمینه هایى مى سازند که شخص جنبه خارق العادهاى داشته باشد. شاگردش بهمنیار به او مى گفت: تو از آن آدمهایى هستى که اگر ادعاى پیغمبرى کنى، مردم از تو مى پذیرند و از روى خلوص نیت ایمان مى آورند. مى گفت: این حرفها چیست؟ تو نمى فهمى. بهمنیار مى گفت: خیر، مطلب از همین قرار است. بوعلى مى خواست عملًا به او نشان بدهد.
در یک زمستانى که با یکدیگر در مسافرت بودند و برف زیادى آمده بود، مقارن طلوع صبح که مؤذن اذان مى گفت، بوعلى بیدار بود، بهمنیار را صدا کرد: بهمنیار!- بله.- بلند شو.- چکار دارى؟- خیلى تشنه ام، این کاسه را از آن کوزه آب کن بده که من رفع تشنگى کنم. در آن زمان وسایلى مثل بخارى و شوفاژ که نبوده. مدتى زیر لحاف در آن هواى سرد خودش را گرم کرده بود. حالا از این بستر گرم چگونه بیرون بیاید؟! شروع کرد استدلال کردن که استاد! خودتان طبیب هستید، از همه بهتر مى دانید، معده وقتى که در حال التهاب باشد اگر انسان آب سرد بخورد، یک مرتبه سرد مى شود، ممکن است مریض بشوید، خداى ناخواسته ناراحت بشوید. گفت: من طبیبم تو شاگرد منى، من تشنه ام براى من آب بیاور. باز شروع کرد به استدلال کردن و بهانه آوردن که آخر صحیح نیست، درست است که شما استاد هستید ولى من خیر شما را مى خواهم، اگر من خیر شما را رعایت کنم بهتر از این است که امر شما را اطاعت کنم. (گفت: آدم تنبل را که کار بفرمایى نصیحت پدرانه به تو مى کند). شروع کرد از این نصیحتها کردن. همین که بوعلى خوب به خودش ثابت کرد که او بلند شو نیست، گفت: من تشنه نیستم، خواستم تو را امتحان کنم.
یادت هست که به من مى گفتى چرا ادعاى پیغمبرى نمى کنى، مردم مى پذیرند؟ من اگر ادعاى پیغمبرى کنم، تو که شاگرد منى و چندین سال پیش من درس خوانده اى، حاضر نیستى امر مرا اطاعت کنى؛ خودم دارم به تو مى گویم بلند شو براى من آب بیاور، هزار دلیل براى من مى آورى علیه حرف من؛ آن بابا بعد از چهار صد سال که از وفات پیغمبر گذشته، بستر گرم خودش را رها کرده رفته بالاى مأذنه به آن بلندى، براى اینکه این ندا را به عالم برساند که: «اشهَدُ انَّ مُحَمَّداً رَسولُ اللهِ». او پیغمبر است، نه من که بوعلى سینا هستم.
پیامبر اعظم(ص)تندیس ارزشها، گزیده سیره نبوى استاد شهید مرتضى مطهرى ؛ ص70