قال رسول الله صلى الله علیه و آله :
اَلنِّیَّةُ الحَسَنَةُ تُدخِلُ صاحِبَهَا الجَنَّةَ؛
نیت خوب
صاحب خویش را
به بهشت
مى برد.
نهج الفصاحه ،ص143 ،ح3163
-------------------------------------
امام على علیه السلام :
وُصولُ المَرءِ اِلى کُلِّ ما یَبتَغیهِ مِن طیبِ عَیشِهِ وَ اَمنِ سِربِهِ وَ سَعَةِ رِزقِهِ بِحُسنِ نیَّتِهِ وَ سَعَةِ خُلقِهِ؛
آدمى با نیّت خوب
و خوش اخلاقى
به تمام آن چه در جستجوى آن است،
از زندگى خوش
و امنیت محیط
و وسعت روزى،
دست مى یابد.
تصنیف غررالحکم و دررالکلم ،ص92 ، ح 1607
-------------------------------------
آنچه در پی می آید گفتگویی با مرحوم آیت الله سید عباس کاشانی درباره عارف بزرگ مرحوم قاضی است:
لطفاً بفرمایید که چند سال خدمت مرحوم قاضی بودید؟
آیت الله کاشانی: حدود سه سال. چون سنم خیلی کم بود. آن موقع شاگردان آقای قاضی 50-40 سال به بالا بودند، بعضی ها هم از خود آقا مسن تر بودند. آشنایی من با ایشان از طریق پدرم بود، که آقای قاضی وقتی کربلا می آمدند بر پدرم وارد می شدند. بعد مرا به شاگردی پذیرفتند.
شما در چه سنی خدمت حاج آقا رسیدید؟
آیت الله کاشانی: حدود 20 سالم بود.
ظاهراً یکی از ملاک های مرحوم قاضی برای انتخاب شاگرد درجه اجتهاد بود و معروف است شما در سن 18 سالگی به درجه اجتهاد رسیده بودید، همین طور است؟
آیت الله کاشانی: من در این زمینه پاسخی ندارم به شما بگویم. این سؤال را از غیر من بکنید.
آیا ممکن است درباره کلاس های اخلاق آقای قاضی توضیح بفرمایید؟
آیت الله کاشانی: ما در نجف طلبه های 17- 16 ساله داشتیم که فاضل و مجتهد بودند. وقتی آدم نگاهشان می کرد مجموعه کمالات و فضائل بودند و اگر از یک شبهه کلامی، شبهه اصولی یا فقهی از آنها سوال می شد به صورت تشریحی و مفصل و مسلط بیان می کردند؛ بعد اگر از یکی از آنها می پرسیدید که این کمالاتتان را از چه کسی دارید، می گفت: «من فعلاً دو درس بیشتر نمی روم؛ فقه آقا سید ابوالحسن اصفهانی و اخلاق آقا سید علی قاضی».
کلاس های اخلاق ایشان به گونه ای بود که وقتی کسی از محضرشان استفاده می کرد و با او روبرو می شدید، فکر می کردید که کسی است که 50 سال در علم اخلاق کار کرده.
و من آنچه فهمیدم از فضیلت علمی و کمالات که در آقای قاضی بود، دیدیم که نابغه روزگار بود. هر کس یک ساعت پای درس ایشان می نشست یک دنیا معارف پیدا می کرد.
کلاس های ایشان کجا تشکیل می شد؟
آیت الله کاشانی: در زمانی که من بودم، کلاس ها همه در منزلشان تشکیل می شد. یک منزل محقر خرابه ای داشتند، وقتی وارد می شدیم فکر می کردیم منزل نوکر آقاست نه خود آقا! اصلاً قالی در آن خانه دیده نمی شد.یک گلیمی پهن بود خیلی هم خوش نقش بود، ولی با نایلون بافته شده بود و آن را هم عموی ایشان فرستاده بود و گفته بود: «اگر شما به حق الناس معتقد هستید، من این را وقف بیرونی شما کردم و برای شما نفرستادم». چون اخلاق آقای قاضی در این مسائل خیلی عجیب بود.
آقای قاضی غیر از درس های حوزه اخلاق، درس های فقه و اصول هم می دادند؟
آیت الله کاشانی: بله، درس خارج می گفتند. مصباح الفقیه که یک دوره فقه است که تألیف «حاج میرزا آقای همدانی» بود. بیان عجیبی داشتند، الهامات غیبی هم زیاد داشتند و خدا شاهد است که اگر کسی وارد می شد و کارهای آقای قاضی را که من یک مقدارش را دیدم می دید، آنوقت می فهمید که ایشان با آدم های دیگر خیلی فرق دارند.
آن زمان هیچ وسیله ای نبود که بشود کلاس ایشان را ضبط و جمع آوری کرد؟
آیت الله کاشانی: آن موقع تازه این بلندگوها آمده بود. بعضی از کسبه از این وسایل داشتند و دادند به طلبه ای که می رفت درس آقا که بیانات ایشان را ضبط کند، وقتی آقای قاضی ملتفت شدند، به آن طلبه فرمودند: «با کمال شرمندگی و اعتذار فعلاً منت بر من بگذارید و درس دیگری بروید».
حال و هوای جلساتشان چگونه بود؟
آیت الله کاشانی: در کلاس صبحشان شاید دویست نفر پای درس ایشان می نشستند. وقتی ایشان صحبت می کردند همه گریه می کردند. اگر بگویم تمام دویست نفر گریه می کردند، مبالغه نکرده ام. حرف هایشان هم همان حرف های اخلاقی بود. و عرض کنم خدمتتان، این حرف های من و بزرگ تر از من، هر چه نسبت به این شخصیت مقدس بگویند باز صفر است.
مرحوم قاضی دلیل خاصی داشتند که معمولاً سعی می کردند شاگردانشان مجتهد باشند؟
آیت الله کاشانی: آقای قاضی دنبال طلبه های لایقی بودند که اهل تبلیغ و ترویج باشند، اگر چیزی بلدند به دیگران هم یاد بدهند و شاید این یکی از دلایلشان بود.
شما «آقا سید هاشم حداد» را دیده بودید؟
آیت الله کاشانی: بله ایشان یک دکانی داشت و نعل اسب درست می کرد. عاشق آقای قاضی بود. می آمد و برای آقا خدمت افتخاری می کرد. و آقای قاضی به او می گفت: «من راضی نیستم این کارها را می کنی». ایشان سید بسیار بزرگواری بودند، فقیر هم نبودند چون کربلا بود و یک حداد در این کار. گاهی وقت ها یک چیزهایی می خرید و می برد در خانه آقای قاضی. خادم ایشان آنها را قبول نمی کرد. ایشان می گفتند: «ما همه برادر هستیم. خادم آقا هستیم. این ها را ببر طوریکه آقا خبردار نشود». ولی آقای قاضی بدون اینکه به ایشان بگویند خبردار می شد و سید هاشم را می طلبید. آقای قاضی به سید هاشم می فرمودند: «من به تو و به همه شمایی که می آیید این جا می گویم که من هم یکی هستم مثل شما. از کجا معلوم که شما چند نفر در کار من مبالغه نمی کنید و روز قیامت آن "جاسم جاروکش کوچه ها" رد شود و من هنوز تو آفتاب قیامت ایستاده باشم»؟! قاضی را باید می دیدید؛ با این حرف ها قاضی، قاضی نمی شود.
رفتار آقای قاضی با شاگردانش چطور بود؟
آیت الله کاشانی: من آن موقع سن کمی داشتم. ولی ایشان اهل این حرف ها نبود، بچه کم سن و سال هم که به مجلس شان می آمد از جا بلند می شدند و هر چه به ایشان می گفتند: بچه هستند، می فرمودند: «خوب است، بگذارید این ها هم یاد بگیرند».
آیا ممکن است درباره احوالات معنوی آقای قاضی بفرمایید؟
آیت الله کاشانی: معنویت ایشان را با این حرف ها نمی توانم بیان کنم. آقای بهجت هر وقت یاد آقای قاضی می افتند گریه می کنند و می فرمایند: «چه کنم که قلمی آنقدر قدرتمند نیست که بتواند هر چه در قاضی بوده را بنویسد».
آقای قاضی کرامات و مقامات بالایی داشتند و این جریان را بسیاری از آقایان نقل می کنند، که یک شب آمدیم صحن دیدیم آقای قاضی ایستادند و از سرشان نوری است که مثل آفتاب تمام صحن را روشن کرده و مشغول نماز جماعت هستند. ما خوشحال شدیم که ایشان بالاخره قبول کردند که نماز جماعت اقامه کنند. بعد از نماز خدمتشان رفتیم و گفتیم آقا الحمدلله. آقا خندیدند و هیچی نگفتند. بعد که با رفقا آمدیم منزل آقای قاضی، دیدیم ایشان در همان منزلشان بودند و مشغول اقامه نماز!
تواضع و فروتنی مرحوم قاضی را چطور می دیدید؟
آیت الله کاشانی: مطلب زیاد است. یک بار عده ای از ایران آمدند خدمت آقا و گفتند ما از شما مطالبی می شنویم و تقلید می کنیم. ایشان گریه کردند و با وجود آن عظمت هایی که از ایشان گفته می شد دستشان را بلند کردند و گفتند: «خدایا تو میدانی که من آن کسی نیستم که اینها می گویند» و بعد فرمودند: «بروید از آسید ابوالحسن اصفهانی تقلید کنید».
یک جریان دیگری را هم برایتان بگویم که شاید این را، اولین بار است که برای کسی می گویم. یک بار درسشان که تمام شد، فردی بنام «آشیخ ابراهیم» را صدا کردند و به ایشان فرمودند: «من با شما کاری دارم». ما چند نفر هم آن جا نشسته بودیم. آقا به ایشان فرمودند: «شنیدم پریشب در منزل حاجی صادق؛ از مشاهیر و پولدارهای نجف بود، بر منبر اسم من را آوردی؟! اگر به حرام و حلال معتقد هستید من راضی نیستم نه بالای منبر، نه پایین منبر یک کلمه از من اسم بیاورید».
می فرمودند: «اگر بفهمم هر کدام از این آقایان که درس من می آیند در حق من مبالغه می کنند، حرام است، من راضی نیستم». یعنی ما هر چه در کتاب ها می خوانیم یا از بعضی بزرگان مشاهده می کنیم باز در برابر آنچه از این بزرگ دیدیم ضعیف و ناچیز است. ایشان وقتی صحبت می کردند، احساس می کردیم نصف حرفهایشان را نمی زنند که مبادا حمل بر غلو و اغراق شود.
آقای قاضی به بعضی از ارادتمندانشان می گفتند: «بینی و بین الله، راضی نیستم درباره من مجلس درست کنید». کسانی که به ایشان ارادت داشتند، درباره شان چیزهایی را نقل می کردند که شاید ثلث حقایق و داشته های ایشان نبود ولی باز نهی می کردند، اجازه نمی دادند.
در این گونه مسائل به شاگردانشان هم توصیه ای می کردند؟
آیت الله کاشانی: می فرمودند: «اگر به جایی رسیدند، کمالی یا معرفتی کسب کردید، سعی نکنید که این را به دیگران بفهمانید. بگذارید هر کسی خودش از طریق احساسش، بفهمد که شما چکاره اید».
آیا شما از آقای قاضی کرامتی بخاطر دارید؟
آیت الله کاشانی: بله، یکی از علمای آن زمان بود که در فقه و اصول، دویست و پنجاه تا سیصد نفر پای درسش می نشستند. خانم این آقا مریض شدند و روز به روز حالشان بدتر می شد، تا این که یک روز صبح حالش از هر روز بدتر شد و از هوش رفت و دیدند که امروز و فردا است که خانم از دنیا برود و آن اقا سراسیمه می آید پیش آقای قاضی. من این جریان را خودم بودم. تا نشست، آقا فرمودند: «خانم چطور است؟» گریه کرد و گفت: آقا دارد از دستم می رود. اگر امروز ایشان بمیرند فردا هم من می میرم. این ها سی و هفت سال با هم بودند و بچه هم نداشتند و خیلی انیس هم بودند.
آقای قاضی یکی از مختصاتش این بود که در صورت کسی نگاه نمی کردند. و همینطور که سرشان پایین بود تند تند دعا می خواندند و چشمشان هم بسته بود. من اینها را به چشم خودم دیدم. بعد دستشان را بلند کردند و چشمشان را پاک کردند و سپس گفتند: «شما بفرمائید منزل، خداوند ایشان را به شما برگرداند».
او هم به آقای قاضی خیلی اعتقاد داشت و می دانست هر چه بگوید حق است. می رود به خانه شان و بعد می بیند خانمش که او را صبح به سمت قبله کرده بودند و هیچ حرفی نمی زد، حالا خوب و سر حال است و خانم به آقا می گوید: از شما ممنونم که پیش آقای قاضی رفتید. من از دنیا رفته بودم، چند دقیقه ای بود که قالب تهی کرده بودم. من را بردند تا آسمان چهارم. آن جا صدایی شنیدم که: "فلانی با احترام، درخواست تمدید حیات ایشان را کرده اند" و همان موقع مرا برگرداندند.
آیا ممکن است در مورد کتمان ایشان بفرمایید؟
آیت الله کاشانی: من دلم می سوزد! و فقط می توانم بگویم، افسوس! خدا یک بنده هایی دارد که به گمنامی زندگی می کنند، به گمنامی می میرند و به گمنامی دفن می شوند. بعضی ها را می بینی مقبره ای و تشکیلاتی دارند و قاضی با آن عظمت فقط یک سنگ! نه تشریفاتی و نه زواری ... انالله و انا الیه راجعون ...
اگر بخواهید آقای قاضی را در یک عبارت توصیف کنید چه می فرمائید؟
آیت الله کاشانی: من لیاقت آنکه بتوانم قاضی را معرفی کنم ندارم. ایشان کسی بود که نمونه اش را ما ندیدیم. و من بطور اجمال فقط می توانم بگویم که او یک مرد استثنایی بود. قاضی خدایی محض بود.
به نقل از:http://hawzah.net
یکی از مسلمانان، به نام حسین بن بشّار باسطی، نامه ای به این مضمون خدمت امام رضا – سلام الله علیه- نوشت
و درباره ی خواستگاری که برای دخترش آمده بود کسب تکلیف کرد:
« … فردی از خویشاوندانم به خواستگاری دخترم آمده است که سوء خُلق دارد ( بد اخلاق است)؛
اکنون چه کنم؟
دخترم را به او بدهم یا نَه؟
شما چه می فرمایید؟».
امام، در جواب نامه اش نوشتند:
« لا تُزَوِّجْهُ إِنْ کانَ سَیّئَ الْخُلْقِ»
اگر بد اخلاق است، دخترت را به او نده.
ماخذ: جوانان و انتخاب همسر- مظاهری - صفحه: 112
حضرت صادق علیه السلام فرمود: مردى از کفار اهل کتاب (ذمى ) در راه رفیق امیرالمؤ منین علیه السلام گردید ایشان را نمى شناخت .
پرسید کجا مى روى ، حضرت فرمود: به کوفه ، هنگامیکه بر سر دو راهى رسیدند ذمى خواست از راه دیگر برود حضرت مقدارى او را همراهى نمود.
ذمى عرض کرد شما که خیال کوفه داشتید براى چه از این راه می آئید، مگر نمى دانید راه کوفه از این طرف نیست ؟
فرمود: مى دانم ولى دستور پیغمبر ما است که نیکو رفاقت و مصاحبت کردن ، به اینست که رفیق خود را مقدارى همراهى و مشایعت کنند. من از این جهت با تو آمدم .
مرد ذمى گفت : شیفته ى اخلاق نیک اسلام شده اند کسانیکه پیروى این دین را نموده اند من شما را گواه مى گیرم که به اسلام وارد شدم .
از همانجا آن مرد به همراهى على علیه السلام به کوفه آمد در کوفه ایشان را شناخت و مراسم اجراء شهادت اسلام را بجا آورد.
(داستانها و پندها جلد دوم گردآورى : مصطفى زمانى وجدانى به نقل از: ج16 بحارالانوار ص 44).
یکی از علمای بزرگ اخلاق نقل می کرد که یکی از آقایان اهل منبر می گفت: من در آغاز منبرم سلام بر امام حسین علیه السلام می کنم و(تا) جواب نشنوم منبر نمی روم! این حالت روحانی از آنجا برای من پیدا شد که روزی وارد مجلس مهمی شدم و واعظ معروفی را بر منبر دیدم، این خیال در دل من پیدا شد که بعد از او سخنرانی جالبی کنم و او را بشکنم! به خاطر این خیال غلط تصمیم گرفتم چهل روز به منبر نروم به دنبال این کار (معاقبه خویشتن در مقابل یک فکر و خیال باطل) این نورانیت در قلب من پیدا شد که پاسخ سلامم را به حضرت، می شنوم.
(برگرفته از نرم افزار هدایت در حکایت)
بازدید امروز: 13
بازدید دیروز: 63
کل بازدیدها: 809086