سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امام صادق (ع) فرمود:

شش وبال گردنگیر شخص زناکار است

سه در دنیا و سه در آخرت آنچه در دنیا است این است که :

چهره را بى‏ نور کند

و تنگدستى آورد

و شخص را زودتر نابود سازد

و آنچه در آخرت است:

خشم پروردگار جل جلاله

و سخت‏گیرى در حساب

و جاوید ماندن در آتش.

الخصال / ترجمه فهرى، ج‏1، ص: 358







تاریخ : جمعه 93/6/21 | 9:39 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

صالح روایت مى‏ کند که امام فرمود:

چهار چیز است که کم آن زیاد است:

آتش که کم آن زیاد است

و خواب که کم آن زیاد است

و بیمارى که کم آن زیاد است،

و دشمنى که کم آن زیاد است.

الخصال / ترجمه جعفرى، ج‏1، ص: 347







تاریخ : جمعه 93/6/21 | 6:59 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

ابراهیم بن عبد الحمید مى‏ گوید:

امام موسى بن جعفر (ع) از امام صادق (ع) نقل مى ‏کند که فرمود:

دنیا زندان مؤمن و قبر حصار او و بهشت جایگاه اوست،

و دنیا بهشت کافر و قبر زندان او و آتش جایگاه اوست.

الخصال / ترجمه جعفرى، ج‏1، ص: 169







تاریخ : چهارشنبه 93/6/19 | 3:28 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

 

از امام صادق (ع) نقل شده است که فرمود:

از دانشمندان کسانى هستند که دوست دارند علمشان را ذخیره کنند و مردم از آنان بهره ‏مند نشوند، اینان در طبقه اول آتشند،

و بعضى از دانشمندان وقتى به آن‏ها موعظه شود آن را قبول نمى‏ کند و چون خود او موعظه کند خشنونت نشان مى‏ دهد، اینان در طبقه دوم آتشند،

و بعضى از دانشمندان علم را نزد ثروتمندان مى ‏برند و نزد فقیران نمى ‏برند، اینان در طبقه سوم آتشند،

و بعضى از دانشمندان در علم خود شیوه جباران و سلاطین را پیش گرفته ‏اند که اگر چیزى از سخن آنان رد شود و یا در باره آنان قصورى رخ دهد خشم مى ‏گیرند، اینان در طبقه چهارم آتشند،

و بعضى از دانشمندان احادیث یهود و نصارى را طلب مى‏ کنند تا با آن دانش خود را افزایش دهند، اینان در طبقه پنجم آتشند،

و بعضى از دانشمندان خود را در معرض فتوا قرار مى ‏دهند و مى‏ گویند: از من بپرسید، در حالى که شاید یک سخن را درک نکنند و خداوند کسانى را که خود را به تکلف انداخته ‏اند دوست ندارد، اینان در طبقه ششم آتشند،

و بعضى از دانشمندان علم خود را سرمایه شخصیت و عقل قرار مى‏ دهند (تا مردم آنان را مهم بدانند) اینان در طبقه هفتم آتشند.

الخصال / ترجمه جعفرى، ج‏2، ص: 25







تاریخ : دوشنبه 93/6/10 | 11:10 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

معاویة بن وهب از امام صادق (ع) نقل مى‏ کند که فرمود:

به خاطر هفت کلمه، حکیمى صد فرسخ به دنبال حکیمى دیگر بود و چون به او رسید از وى پرسید:

اى شخص، آن چیست که از آسمان بلندتر

و از زمین گسترده‏ تر

و از دریا بى‏ نیازتر

و از سنگ سخت‏ تر

و از آتش سوزاننده ‏تر

و از سرماى سخت سردتر

و از کوه‏ هاى استوار سنگین‏ تر است؟

گفت: اى شخص،

حق از آسمان بلندتر

و عدالت از زمین گسترده ‏تر

و بى‏ نیازى نفس از دریا بى ‏نیازتر

و قلب کافر از سنگ سخت ‏تر

و حریص پر طمع از آتش سوزاننده ‏تر

و نومیدى از رحمت خدا از سرماى سخت سردتر

و بهتان به یک فرد بى‏ گناه از کوه‏ هاى استوار سنگین ‏تر است.


الخصال / ترجمه جعفرى، ج‏2، ص: 17






تاریخ : دوشنبه 93/6/10 | 10:36 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

بعد از رحلت پیامبر اکرم ـ صلّی الله علیه و ‌آله ـ عده‎ای انصار در سقیفه بنی ساعده جمع شدند تا سعد بن عباده را بر خود امیر کنند. وقتی که این خبر به گوش ابوبکر رسید او به شدت ناراحت شد و با عمر به سرعت به سوی سقیفه حرکت کردند.[1] این در حالی بود که جنازه پیامبر ـ صلّی الله علیه و ‌آله ـ، در اطاق روی زمین بود و علی ـ علیه السّلام ـ مشغول تغسیل پیامبر ـ صلّی الله علیه و ‌آله ـ بود.[2] در همان روز رحلت پیامبر اکرم ـ صلّی الله علیه و ‌آله ـ، با ابوبکر بیعت نمودند و سپس بر جنازه پیامبر که توسط اهل بیت غسل و کفن شده بود نماز گزارده و به خاک سپردند.[3]

به ابوبکر خبر رسید، گروهی از بیعت تخلف کرده و در خانه، علی بن ابیطالب ـ علیه السّلام ـ جمع شده‎اند، وی، عمر بن خطاب را فرستاد که آنها را بیاورد. عمر به در خانه علی ـ علیه السّلام ـ، آمده و آنها را صدا زد، پس خارج نشدند در این هنگام عمر دستور داد هیزم بیاورند و خطاب به اهل خانه گفت: قسم به آن کس که جان عمر در دست اوست! باید خارج شوید وگرنه خانه را با اهلش به آتش می‎کشم.[4]
در این هنگام عده‎‌ای به خانه علی ـ علیه السّلام ـ حمله ور شده و به آنجا هجوم آوردند و درب خانه‎اش را به آتش کشیدند و او ـ علی ـ علیه السّلام ـ ـ را به زور از خانه خارج کردند، آنها سیده زنان ـ فاطمه ـ علیها السّلام ـ ـ را پشت درب فشار سختی دادند به حدی که محسن ـ فرزندش ـ را سقط کرد[5] و سیلی به صورت آن مظلومه زدند.[6]
آری هجوم آنها به خانة زهرا اینگونه بود که منجر به شهادت حضرت زهرا گردید.

-------------------------------------
[1] . ابن قتیبه، الامامة و السیاسة، بیروت، مؤسسة الوفاء، الطبعة الثالثه، 1401 هـ، ج 1، ص 5.
[2] . ابن هشام، سیرة النبی، ترجمه: رسولی محلاتی، کتابفروشی اسلامیه، بی تا، ج 2، ص 430؛ و بلاذری، انساب الاشراف، تحقیق محمد حمید الله، دار المعارف، مصر، 1959 م، ج 1، ص 582.
[3] . مسعودی، مروج الذهب، ترجمه ابوالقاسم پاینده، انتشارات علمی و فرهنگی، ج 1، ص 657؛ و ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، بیروت، دار الفکر، 1398 هـ، ج 2، ص 220.
[4] . ابن قتیبه، پیشین، ص 12؛ و بلاذری، پیشین، ج 1، ص 586؛ طبری، تاریخ الامم، تحقیق: ابوالفضل ابراهیم، مصر، دار المعارف، ج 2، ص 443. و اندلسی، عقد الفرید، بیروت، دار الکتب العلمیه، 1404 هـ، ج 5، ص 13 و 14. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، بیروت، دار الجبل، 1407 هـ ، ج 2، ص 45.
[5] . مسعودی، اثبات الوصیه، قم، منشورات رضی، بی تا، ص 142 و 143؛ علامه مجلسی، بحار الانوار، بیروت، مؤسسة الوفاء، الطبعة الثانیه، 1402، ج 28، ص 308.
[6] . علامه مجلسی، پیشین، ج 53، ص 19.
به نقل از سایت اندیشه قم






تاریخ : چهارشنبه 93/1/6 | 10:45 صبح | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

شعله کشیدن آتش از قبر!!!

آیه الله مصلحی از پدرشان آیه الله العظمی حاج شیخ محمد علی اراکی نقل کردند که ایشان می فرمودند: در جوانی من به قبرستان رفتم و با چشم خود دیدم که از قبری آتش شعله می کشید.

به نقل از نرم افزار هدایت در حکایت






تاریخ : سه شنبه 92/11/29 | 6:56 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

فضیل عیاض در ابتدای جوانی یکی از راهزنان و سارقان و غارتگران و دزدان و بدکاران و هرزه‎گران و عیاشان مشهور زمان خود بود که هر کس اسم او را می‎شنید، لرزه به اندامش می‎افتاد که در آن زمان حتّی سلطان و خلیفه‌ وقت هارون الرشید هم از دست او ناراحت بود و ترس داشت.
روزی از روزها سوار بر اسب آمد کنار نهری ایستاد تا اسبش آب بخورد که ناگهان چشمش به دختر بسیار زیبائی افتاد که مشک خود را به دوش گرفته و می‎خواست کنار نهر بیاید و آب بردارد.
عشق و محبّت آن دختر به قلبش رخنه کرد و چشم از آن دختر برنداشت تا وقتی که دختر مشک را پُر از آب کرد و راه خود را گرفت و رفت، به نوکران و بادمجان دورقاب چین‎هایش دستور داردتا او را تعقیب کرده و بعد به پدر و مادر دختر خبر دهند که دختر را شب آماده کرده و خانه را خلوت نموده زیرا فضیل، راغب آن زیبارو شده، نوکران فضیل پس از تعقیب آن دختر، به در خانه‌ ایشان رسیدند و در خانه را زدند و گفته‎های فضیل را به آنها ابلاغ نمودند.
تا این خبر به گوش پدر و مادر دختر رسید بسیار ناراحت و متوحّش و لرزان گردیدند و چون چاره‎ای نداشتند یک عده از پیران و ریش سفیدان شهر را دعوت کردند و با آنها مشورت نمودند که چه کنیم؟
آنها گفتند: بیا و دخترت را فدای یک شهر کن، زیرا اگر فضیل به مقصود خود نرسد، همه این شهر را به غارت برده و همه چیز را به آتش می‎کشد، پدر و مادر از روی ناچاری دختر را مهیا کرده و خانه را خلوت نمودند.
شب هنگام، فضیل وارد شهر شد و قلّاب و کمند انداخت، از بالای دیوار پشت بام به روی بامهای دیگر رفت و تا به خانه‌ دختر رسید همین که خواست وارد منزل معشوقه خود گردد، یک وقت صدائی شنید، خوب که گوش داد، شنید صدای قرآن می‎آید و یکی قرآن می‎خواند، توجّه خود را به این آیه جلب کرد. «أَ لَمْ یأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّهِ».
آیا وقت آن نرسیده که قلوب مؤمنین به ذکر خدا خاضع و خاشع گردد. (دیگر دست از گناه بردارند و به یاد خدا باشند) این آیه چنان در او اثر کرد که زندگیش را بیکباره دگرگون ساخت و از نیمه راه برگشت و از دیوار فرود آمد و با کمال اخلاص و صفای دل گفت: پروردگارا، آری نزدیک شده، هنگام خضوع و خشوع و از همانجا جرقه نور خدا دل او را روشن کرد و با خدا رابطه برقرار نمود. انشاء‌ الله که جرقه‎های نور الهی دلهای ما را نیز روشن و منّور کند.

به نقل از پایگاه اندیشه قم






تاریخ : شنبه 92/11/26 | 3:50 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

در زمان خلافت عثمان ، شخصى کاسه سر کافرى را که سالها قبل مرده بود، از قبرستان برگرفت و نزد عثمان آمد و گفت:

((اگر کافر مى سوزد، پس چرا این کاسه سر، نسوخته و حتى گرم و داغ نیست ؟)).
عثمان از جواب ، درماند، به حضور على (ع ) فرستاد، على (ع ) حاضر شد، عثمان به سؤال کننده گفت : ((سؤ الت را بازگو)).
او سؤ ال خود را تکرار کرد، على (ع ) دستور داد یک قطعه سنگ چخماق آوردند

فرمود: این سنگ در ظاهر سرد است ، ولى در درون آتش دارد که اگر این سنگ را به سنگى بزنیم ، از آن آتش بیرون مى جهد، جمجمه کافر نیز در درون آتش دارد.
در این هنگام عثمان گفت :((اگر على نبود عثمان هلاک مى شد)).

نام کتاب : داستان دوستان ج 1
تالیف : محمد محمدى اشتهاردى






تاریخ : یکشنبه 92/11/6 | 4:31 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

شخصى غلامى را فروخت ، به مشترى گوشزد کرد که این غلام فقط یک عیب دارد و آن عیب سخن چینى است مشترى با همین عیب به معامله راضى شده او را خرید.

مدتى غلام در خانه صاحب جدید خود ماند، روزى به زن او گفت شوهرت به تو علاقه اى ندارد و خیال ازدواج مجدد کرده ، اگر بخواهى از این فکر منصرف شود باید بوسیله تیغ مقدارى از موى زیر گلویش را بیاورى تا دعائى بر آن بخوانم که قلبش به او متمایل شود.
همانروز به شوهرش گفت زنت رفیق دارد و با او خوشگذدانى می کند در فکر کشتن تو افتاده امشب خود را بخواب بزن تا حقیقت بر تو کشف گردد.

آن شب مرد ظاهرا خود را خوابیده نشان داد نیمه شب متوجه شد زنش ‍ تیغى در دست گرفته بطرف او میآید خیال کرد براى کشتنش آماده شده ناگهان از جاى حرکت کرد و با او درآویخت بالاخره زن خود را کشت .

بستگان زن از داستان مطلع شدند و با شوهر به نزاع و جدال پرداختند کم کم بین دو قبیله زن و شوهر آتش زد و خورد افروخته شد.


داستانها و پندها جلد دوم گردآورى : مصطفى زمانى وجدانى






تاریخ : سه شنبه 92/11/1 | 8:30 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.