سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چند حدیث زیبا و ناب

از امام حسین علیه السلام

 

پاداش سلام

امام حسین (ع):

سلام هفتاد حسنه دارد، شصت و نُه حسنه از آنِ سلام کننده و یکی از آن جوابگو است.

بحارالانوار، ج78،ص120

عذر بدتر از گناه

امام حسین (ع):

جمعی‌ نزد آن‌ حضرت‌ از عذرخواهی‌ عبدالله‌ بن‌ عمرو بن‌ عاص‌ از شرکت‌ در جنگ‌ صفین‌ یاد می ‌کردند که‌ حضرت‌ فرمود: چه بسا گناهی که از عذرطلبی آن نیکوتر است.

بحار الانوار، ج‌78 ، ص128‌

بدی کردن و پوزش خواستن

امام حسین (ع):

کاری مکن که از آن پوزش بخواهی زیرا مؤمن نه بد میکند و نه عذر می طلبد، و منافق هر روز بد میکند و عذر می خواهد.

تحف العقول،ص248


رسیدن به آرزوها

امام حسین (ع):

کسی‌ که‌ بخواهد از راه‌ گناه‌ به‌ مقصدی‌ برسد ، دیرتر به‌ آروزیش‌ می‌رسد و زودتر به‌ آنچه‌ می‌ترسد گرفتار می‌شود .

بحارالانوار، ج78،ص120


حاجات مردم

امام حسین (ع):

آگاه‌ باشید که‌ یکی‌ از نعمتهای‌ الهی‌ بر شما حاجات‌ و نیازهای‌ مردم‌ به‌ شما است‌، پس‌ از این‌ نعمتها بیزار نشوید که‌ برمی‌گردند و به‌ جایی دیگر می‌روند.

بحارالانوار، ج78،ص121

دوست و دشمن

امام حسین (ع):

کسی‌ که‌ تو را دوست‌ دارد، از تو انتقاد می‌کند و کسی‌ که‌ با تو دشمنی‌ دارد، از تو تعریف‌ و تمجید می‌کند.

بحارالانوار، ج78،ص128
 

عزّت و آبرو

                                                                                   ادامه مطلب...




تاریخ : سه شنبه 93/7/29 | 7:46 صبح | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

حسین بن علوان از عبد اللَّه بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب (ع) از پدر و جدّش نقل مى‏ کند که علىّ بن ابى طالب (ع) فرمود:

از حقوق عالم این است که:

از او زیاد نپرسى

و در جواب دادن به او پیشى نگیرى،

و هر گاه که پاسخ نداد اصرار نکنى

و هر گاه که خسته شد به لباس او نچسبى،

و با دست خود به او اشاره نکنى

و با چشم خود به او چشمک نزنى

و در مجلس او سرگوشى صحبت نکنى،

و اسرار او را طلب نکنى،

و نگویى که فلانى بر خلاف سخن تو گفته،

و سرّ او را فاش نسازى

و نزد او از کسى غیبت نکنى،

و شخصیّت او را هم در حضور او و هم در غیاب او حفظ کنى

و همه را سلام دهى و او را مخصوص به تحیّت کنى

و در برابر او بنشینى،

و اگر او نیازى داشته باشد در خدمت او از دیگران پیشى بگیرى،

و از زیاد سخن گفتن او خسته نشوى،

همانا او مانند درخت خرماست. منتظر باش تا از او سودى به تو رسد،

و عالم به منزله روزه‏ دار و شب زنده ‏دار و مجاهد در راه خداست،

و چون عالم بمیرد در اسلام رخنه‏ اى ایجاد شود که تا قیامت پر نشود، و طالب علم را هفتاد هزار فرشته از مقربان آسمان مشایعت مى ‏کند.
الخصال / ترجمه جعفرى، ج‏2، ص: 265






تاریخ : یکشنبه 93/6/16 | 8:16 صبح | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

http://rohekhodaii.ir/photo%20up/rohe25.jpg






تاریخ : چهارشنبه 93/3/21 | 10:31 صبح | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

تصویر حدیثی : صله رحم






تاریخ : پنج شنبه 93/3/15 | 10:35 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

جابر(ره): من و عباس (عموی پیامبر) در حضور پیامبر (ص) بودیم،
ناگهان علی (ع) نزد ما آمد و سلام کرد،
پیامبر (ص) به احترام او برخاست و جواب سلام او را داد و بین دو چشم او را بوسید و سپس با احترام خاصّی آن حضرت را در جانب راست خود نشاند.
عباس عرض کرد: ای رسول خدا آیا علی (ع) را دوست داری؟
پیامبر (ص) فرمود: « یا عَمّ وَ اللهِ، اِنَّ اللهَ اَشَدُّ حُبَّاً لَهُ مِنِّی:
« ای عمو! سوگند به خدا که، خدا بیشتر از من علی (ع) را دوست دارد».
سپس فرمود:
خداوند، فرزندان هر پیامبری را در نسل خود آن پیامبر قرار داد

ولی فرزندان مرا در نسل علی (ع) قرار داده است.       
ماخذ: داستانهای شنیدنی - اشتهاردی      صفحه: 52






تاریخ : شنبه 93/1/30 | 7:43 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

علی بن ابیطالب(ع) ، از طرف پیغمبراکرم(ص) مامور شد به بازار برود و پیراهنی برای پیغمبر بخرد. رفت و پیراهنی به دوازده درهم خرید و آورد. رسول اکرم پرسید:این را به چه مبلغ خریدی ؟. به دوازده درهم .
این را چندان دوست ندارم ، پیراهنی ارزانتر از این می خواهم ، آیا فروشنده حاضر است پس بگیرد؟. نمی دانم یا رسول اللّه !.
برو ببین حاضر می شود پس بگیرد؟.

علی پیراهن را با خود برداشت و به بازار برگشت . بفروشنده فرمود:پیغمبر خدا، پیراهنی ارزانتر از این می خواهد، آیا حاضری پول ما را بدهی و این پیراهن را پس بگیری ؟.

فروشنده قبول کرد و علی پول را گرفت و نزد پیغمبر آورد. آنگاه رسول اکرم و علی با هم به طرف بازار راه افتادند؛ در بین راه چشم پیغمبر به کنیزکی افتاد که گریه می کرد.

پیغمبر نزدیک رفت و از کنیزک پرسید:چرا گریه می کنی ؟. اهل خانه به من چهار درهم دادند و مرا برای خرید به بازار فرستادند؛ نمی دانم چطور شد پولها گم شد. اکنون جراءت نمی کنم به خانه برگردم .

رسول اکرم چهار درهم از آن دوازده درهم را به کنیزک داد و فرمود:هرچه می خواستی بخری بخر و به خانه برگرد. و خودش به طرف بازار رفت و جامه ای به چهار درهم خرید و پوشید.

در مراجعت برهنه ای را دید، جامه را از تن کند و به او داد.

دو مرتبه به بازار رفت و جامه ای دیگر به چهار درهم خرید و پوشید و به طرف خانه راه افتاد.

در بین راه باز همان کنیزک را دید که حیران و نگران و اندوهناک نشسته است ، فرمود:چرا به خانه نرفتی ؟.

یا رسول اللّه ! خیلی دیر شده می ترسم مرا بزنند که چرا این قدر دیر کردی . بیا با هم برویم ، خانه تان را به من نشان بده ، من وساطت می کنم که مزاحم تو نشوند.

رسول اکرم به اتفاق کنیزک راه افتاد همین که به پشت در خانه رسیدند کنیزک گفت :همین خانه است رسول اکرم از پشت در با آواز بلند گفت :ای اهل خانه سلام علیکم . جوابی شنیده نشد.

بار دوم سلام کرد، جوابی نیامد.

سومین بار سلام کرد، جواب دادند:اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا رَسُولَ اللّهِ وَرَحْمَهُاللّهِ وَبَرکاتُهُ. چرا اول جواب ندادید؟ آیا آواز ما را نمی شنیدید؟. چرا همان اول شنیدیم و تشخیص دادیم که شمایید.
پس علت تاءخیر چه بود؟. یا رسول اللّه ! خوشمان می آمد سلام شما را مکرر بشنویم ، سلام شما برای خانه ما فیض و برکت و سلامت است . این کنیزک شما دیر کرده ، من اینجا آمدم از شما خواهش کنم او را مؤ اخذه نکنید. یا رسول اللّه ! به خاطر مقدم گرامی شما، این کنیز از همین ساعت آزاد است . پیامبر گفت :
خدا را شکر! چه دوازده درهم پربرکتی بود، دو برهنه را پوشانید و یک برده را آزاد کرد.

داستان راستان / استاد مطهری

به نقل از سایت اندیشه قم






تاریخ : پنج شنبه 93/1/21 | 5:43 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

یکی از علمای بزرگ اخلاق نقل می کرد که یکی از آقایان اهل منبر می گفت: من در آغاز منبرم سلام بر امام حسین علیه السلام می کنم و(تا) جواب نشنوم منبر نمی روم! این حالت روحانی از آنجا برای من پیدا شد که روزی وارد مجلس مهمی شدم و واعظ معروفی را بر منبر دیدم، این خیال در دل من پیدا شد که بعد از او سخنرانی جالبی کنم و او را بشکنم! به خاطر این خیال غلط تصمیم گرفتم چهل روز به منبر نروم به دنبال این کار (معاقبه خویشتن در مقابل یک فکر و خیال باطل) این نورانیت در قلب من پیدا شد که پاسخ سلامم را به حضرت، می شنوم.    
(برگرفته از نرم افزار هدایت در حکایت)






تاریخ : سه شنبه 92/10/17 | 4:20 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()
صفحه اصلی |        
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.