یکی از خدّام آستانه مبارکه به نام آقای سید حسین فرزند مرحوم آقا سید صفی چنین نقل کرد که "عموی من میرزا اسد الله بعد از آنکه پای او شقاقلوس بود، به حدی که انگشت های او سیاه شده بود و اطبا از معالجه او عاجز شده بودند و جراحان اتفاق بر این مطلب کرده بودند که باید پای او را برید که مرض بالاتر نرود و بنا گذارده بودند فردا پای عموی مرا ببرند تا آنکه خود میرزا اسدالله گفته بود حالا که بنا شده فردا پای مرا ببرند، پس امشب مرا ببرید در حرم دختر موسی بن جعفر علیهما السلام بگذارید.
غلامی بود مبارک نام داشت او را به دوش کشید.
او را برد وسط حرم مطهر حضرت معصومه علیها السلام گذارد و خدّام درب حرم را بستند و در پای ضریح بنا کرد از درد نالیدن و فریاد زدن؛
به حدی که بعضی از خدام که پشت در بودند،
خواب نرفتند.
آنها از درد و ناله او تا نزدیک صبح صادق متأثر بودند.
خدامی که پشت درب حرم بودند، دیدند که میرزا اسدالله صدا می زند و می گوید: درب حرم را باز کنید که حضرت مرا شفا داده است.
خدام برخاستند و در حرم را باز کردند، دیدند که میرزا اسد الله خوشحال و خندان است.
او گفت:
در عالم خواب دیدم زن مجلله ای آمد به نزد من
و فرمود: چه می شود تو را؟
عرض کردم که این مرض پای مرا گرفته و مرا عاجز کرده یا شفا و یا مرگ از خدا می خواهم.
آن زن مجلله گوشه مقنعه خود را بر روی پای من چندین دفعه مالید
و فرمودند: شفا دادیم تو را.
عرض کردم: شما کیستید؟
فرمود: مرا نمی شناسی و حال آنکه نوکری مرا می کنی!
من فاطمه دختر موسی بن جعفر می باشم.
بعد از بیدار شدن، قدری پنبه دیده بود در نزد خود.
آن پنبه را برداشته بود
و به هر مریضی ذره ای از آن پنبه می داد که بمالد به موضع درد، شفا می یافت
و آن پنبه در خانه بود تا آن وقتی که سیلاب آمد آن را خراب کرد،
آن پنبه از بین رفت و دیگر او را پیدا نکردیم"
انوار المشعشعین" ج 2، ص 503.
بازدید امروز: 257
بازدید دیروز: 38
کل بازدیدها: 808242