پیرمردی بود هشتاد ساله و زشت، بینی بزرگ با لبهای برگشته،
با این احوال در سن پیری ازدواج کرد،
از عروس پرسیدند راضی هستی؟
گفت: خیلی،
هم من به او احترام میگذارم هم او به من،
گفتند: چطور؟
گفت: من به او احترام میگذارم چون احترام بزرگتر واجب است،
او به من احترام میگذارد چون من از او زیباترم!
به نقل از نرم افزار هدایت در حکایت
تاریخ : جمعه 93/6/7 | 2:54 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()
آخرین مطالب
جستجو
آرشیو مطالب
امکانات وب
بازدید امروز: 106
بازدید دیروز: 72
کل بازدیدها: 806890