گروهى از طایفه بنى عبس به نزد یکى از خلفا رفتند
در میان آنها مرد نابینایى بود،
خلیفه از او سؤال کرد که چگونه و به چه علت دو چشمانت نابینا شده است؟
مرد نابینا گفت:
شبى با خانواده ام در بیابانى خوابیدم و در میان طایفه بنى عبس از من ثروتمندتر وجود نداشت
ناگهان سیل آمد اهل و عیال و مال و فرزندان مرا برد
و من با یک شتر سرکش و یک بچه شیرخوار ماندیم،
شتر سرکش فرار کرد من بچه را به زمین گذاشتم و به تعقیب شتر رفتم
همین که قدرى به دنبال شتر دویدم ناگهان صداى فریاد بچه به گوشم رسید،
بلافاصله برگشتم دیدم که سر گرگ در شکم بچه است و مشغول خوردن او مى باشد
دوباره به طرف شتر رفتم وقتى که نزدیک آن رسیدم و مى خواستم آن را بگیرم
لگد محکمى به صورتم زد که من به زمین افتادم و چشمانم کور شد.
پس صبح کردم در حالى که نه مال داشتم نه عیال نه فرزند و نه بینایى چشم.
آرام بخش دل داغدیدگان، ص: 150
بازدید امروز: 158
بازدید دیروز: 38
کل بازدیدها: 808143