علّامه (طباطبایی): داستانى عجیب در تبریز در زمان طفولیّت ما صورت گرفت:
درویشى بود در تبریز که پیوسته با تبرزین حرکت مىکرد؛ مرد لاغر اندام گندمگون و چهره جذّابى داشت؛ بنام بیدار علىّ؛ و عیالى داشت و از او یک پسر آورده بود که اسم او را نیز بیدار علىّ گذارده بود.
این درویش پیوسته در مجالس و محافل روضه و خطابه حاضر مىشد و دم در رو به مردم مىایستاد و طبرزین خود را بلند نموده و مىگفت: بیدار علىّ باش؛ و من خودم کرارا و مرارا در مجالس او را دیده بودم.
یک شب چون پاسى از شب گذشته بود یکى از دوستان بیدار علىّ به منزل وى براى دیدار او آمد بیدارعلىّ در منزل نبود؛ زن از میهمان پذیرائى کرد و تا موقع خواب، بیدارعلىّ نیامد.
بنا شد آن میهمان در آن شب در منزل بماند؛ تا بالاخره بیدارعلىّ خواهد آمد.
در همان اطاقى که این میهمان بود در گوشه اطاق پسر بیدارعلىّ که او نیز بیدارعلىّ و طفل بود در رختخواب خود خوابیده بود؛ لذا زن طفل را از آنجا برنداشت که با خود به اطاق دیگر ببرد؛ میهمان در همان اطاق در فراش خود خوابید؛ و زن در اطاق دیگر خوابید؛ و اتّفاقا در را از روى میهمان قفل کرد؛ اتّفاقا آن شب بیدارعلىّ هم بمنزل نیامد.
میهمان در نیمهشب از خواب برخاست؛ و خود را بشدّت محصور در بول دید؛ از جاى خود حرکت کرد که بیاید بیرون و ادرار کند؛ دید در بسته است؛ هر چه در را از پشت کوفت خبرى نشد؛ و هر چه داد و فریاد کرد خبرى نشد؛ و از طرفى خود را بشدّت محصور مىبیند؛ بیچاره شد.
با خود گفت: این پسر را در جاى خود مىخوابانم؛ و خودم در رختخواب او مىخوابم و ادرار مىکنم، که تا چون صبح شود بگویند: این ادرار طفل بوده است.
آمد و طفل را برداشت و در جاى خودش گذاشت؛ و به مجرّد آنکه طفل را گذاشت طفل تغوّط کرد؛ و رختخواب او را بکلّى آلوده نمود.
میهمان در رختخواب طفل خوابید؛ و شب را تا بصبح نیارامید؛ از خجالت آنکه فردا که شود و رختخواب مرا آلوده ببینند؛ بمن چه خواهند گفت؟ و چه آبروئى براى من باقى خواهد ماند؟ و من با چه زبانى شرح این عمل خطا و خیانت بار خود را که منجرّ به خطاى بزرگتر شد بازگو کنم؟
صبح که زن در اطاق را گشود تا میهمان براى قضاء حاجت و وضو بیرون آید؛ میهمان سر خود را پائین انداخته و یکسره از منزل خارج شد؛ بدون هیچگونه خداحافظى.
و پیوسته در شهر تبریز مواظب بود که به بیدارعلىّ برخورد نکند؛ و رویاروى او واقع نشود. و بنابراین هر وقت در کوچه و بازار از دور بیدارعلىّ را مىدید؛ به گوشهاى مىخزید؛ و یا در کوچهاى و دکّانى پنهان مىشد؛ تا درویش بیدارعلىّ او را نبیند.
اتّفاقا. روزى در بازار مواجه با بیدارعلىّ شد؛ و همینکه خواست مختفى شود بیدارعلىّ گفت: گدا گدا من حرفى دارم: (گدا باصطلاح ترکهاى آذربایجانى به افراد پست و در مقام ذلّت و فرومایگى مىگویند) در آن شب که در رختخوابت تغوّط کردى، چرا مثل بچهها تغوّط کردى؟
میهمان شرمنده گفت: سوگند به خدا که من تغوّط نکردم؛ و شرح داستان خیانت خود را مفصّلا گفت.
تلمیذ: این حکایت بسیار آموزنده است و شاید مىخواهد بفهماند که هرکس بخواهد گناه خود را بگردن دیگرى بیندازد؛ خداوند او را مبتلا به شرمندگى بیشترى مىکند.
چون همانطورکه آبرو نزد انسان قیمت دارد؛ آبروى دیگران نیز محترم و ذىقیمت است؛ و هیچکس نباید آبروى انسان دیگرى را فداى آبروى خود کند؛ و الغاء گناه از گردن خود و القاء آن بگردن دیگرى در عالم تکوین و واقع و متن حقیقت عملى مذموم و غلط است؛ گرچه نسبت بطفل بوده باشد.
و انسان باید همیشه متوجّه باشد که نظام تکوین بیدار است و عمل خطاى انسان را بدون واکنش و عکس العمل نخواهد گذاشت؛ إِنَّ رَبَّکَ لَبِالْمِرْصادِ: حقا خداوند در کمینگاه است.
عمل این میهمان یک دروغ فعلى بود؛ و همانطورکه دروغ قولى غلط است دروغ فعلى هم غلط است.
مهر تابان ( طبع قدیم ) ؛ ص231تا233
بازدید امروز: 85
بازدید دیروز: 38
کل بازدیدها: 808070