بنا بر بعضی از نقل ها عالمی بزرگ، تحصیلاتش را در حوزه نجف تمام نمود.
تصمیم گرفت به وطنش برگردد، برای عرض ادب و خداحافظی خدمت استادش رسید.
از استاد در خواست نصیحت کرد.
استاد بعد از پایان درس و بحث، آخرین موعظه را، کلام خدا دانست.
گفته باشد:
این آیه را هرگز از یاد مبر!
خداوند می فرماید:
( ألَمْ یَعلَمْ بِأَنَّ اللهَ یَری )علق/14
آیا می دانیم خدا در همه حال نظاره گر ماست؟!
چقدر نیکو فرمودند بنیانگذار جمهوری اسلامی که:
عالم محضر خداست در محضر خدا معصیت نکنید.
تا بحال چقدر به اصل صلوات فکر کرده ای؟
صلوات یعنی درود و سلامتی به روان پاک آنان که راهنمای راهمان گشتند و هستند.
آنان که به واسطه وجودشان چرخه روزگار می چرخد.
آنانکه معدن کرامت و صفایند.
آنانکه یک نگاهشان به تمام دنیا و مافیها می ارزد.
صلوات کلمه رمز مشتاقان معرفت و سعادت است.
صلوات صدر و ذیل هستی است.
برای صلوات اگر صدها سطر بنویسیم هنوز هم حقش را ادا نکرده ایم.
حضرت عیسی علیه السلام با مردی سیاحت می کرد.
پس از مدتی راه رفتن گرسنه شدند، به دهکده ای رسیدند،
عیسی علیه السلام به آن مرد گفت:
برو نانی تهیه کن و خود مشغول نماز شد.
آن مرد رفت و سه گرده نان تهیه کرد و بازگشت،
مقداری صبر کرد تا نماز آن حضرت تمام شود؛
چون کمی به طول انجامید یک گرده را خورد.
عیسی پرسید:
گرده ی سوم چه شد؟
گفت:
همین دو گرده بود.
پس از آن مقدار دیگری راه پیمودند
و به دسته ای آهو برخوردند که یکی از آهوها مرده بود.
حضرت عیسی خطاب به لاشه ی آهو گفت:
با اجازه ی خدا برخیز.
آهو حرکتی کرد و زنده شد.
آن مرد در شگفت شد و زبان به کلمه ی سبحان الله جاری کرد.
عیسی گفت:
تو را سوگند می دهم به حق آن کسی که این نشانه ی قدرت را برای تو آشکار کرد،
بگو نان سوم چه شد؟
باز جواب داد:
دو گرده نان بیشتر نبود.
دو مرتبه به راه افتادند، نزدیک دهکده ی بزرگی رسیدند،
در آن جا سه خشت طلا افتاده بود.
رفیق عیسی گفت: این جا ثروت و مال زیادی است،
آن جناب فرمود:
آری! یک خشت از تو، یکی از من
و خشت سوم برای کسی که نان سوم را برداشته.
مرد حریص گفت:
من نان سومی را خوردم،
عیسی از او جدا شد و گفت:
هر سه خشت طلا مال تو باشد.
آن مرد کنار خشت ها نشست و به فکر برداشتن و بردن آن ها بود،
سه نفر از آن جا عبور کردند او را با سه خشت طلا دیدند،
او را کشتند و طلاها را برداشتند
و چون گرسنه بودند قرار گذاشتند
یکی از آن سه نفر از دهکده ی مجاور نانی تهیه کند تا بخورند.
شخصی که برای نان آوردن رفت با خود گفت:
نان ها را مسموم می کنم تا آنها بمیرند،
دو نفر دیگر نیز هم عهد شدند که رفیق خود را پس از برگشتن بکشند.
هنگامی که نان آورد، آن دو نفر او را کشتند
و خود به خوردن نان ها مشغول شدند.
چیزی نگذشت که آنها نیز مردند.
حضرت عیسی علیه السلام
در مراجعت جنازه ی آن چهار نفر را بر سر همان سه خشت طلا دید
و فرمود:
این (است)رفتار دنیا با دوستدارانش!
پند تاریخ 2/124 – 125؛ به نقل از: الأنوار النعمانی?/353.
روده ی تنگ به یک نان تهی پر گردد
نعمت روی زمین پر نکند، دیده ی تنگ
(سعدی.)
بهلول آنچه از مخارجش زیاد می آمد در گوشه ی خرابه ای زیر خاک پنهان می کرد.
زمانی مقدار پول هایش به سیصد درهم رسید،
یک روز ده درهم زیاد داشت،
به طرف خرابه رفت تا آن پول را نیز ضمیمه ی سیصد درهم کند.
مرد کاسبی در همسایگی آن خرابه از جریان آگاه شد،
همین که بهلول پول را پنهان کرد و از خرابه دور شد
آن مرد وارد شد و پول های او را از زیر خاک بیرون آورد.
مرتبه ی دیگر که بهلول می خواست از پول های خود سرکشی بکند
وقتی خاک را کنار زد اثری از آن ندید.
فهمید کار همان کاسب همسایه است؛ زیرا داخل شدن او را دیده بود.
بهلول پیش او آمد و اظهار داشت:
برادر من! زحمتی برای شما دارم،
می خواهم پول هایی را که در مکان های مختلف پنهان کرده ام
جمع زده و نتیجه را به من بگویید.
نظرم این است که تمام آنها را از مکان های متفرق بردارم
و در جایی که سیصد و ده درهم پنهان کرده ام جمع نمایم؛
زیرا آن محل محفوظ تر از جاهای دیگر است.
کاسب بسیار خوشحال شد و اظهار موافقت کرد.
سپس از او خداحافظی کرد و دور شد.
مرد کاسب پیش خود چنان فکر کرد
که اگر سیصد و ده درهم را به محل خود برگرداند
ممکن است بتواند سه هزار درهم را که در آن جا جمع خواهدشد به دست آورد.
بهلول پس از چند روز به سوی خرابه آمد
و سیصد و ده درهم را همان جا یافت.
پول ها را برداشت
و در محل آن، نجاست کرد
و با خاک، رویش را پوشانید و از خرابه بیرون شد.
مرد کاسب در کمین بهلول بود،
همین که او را از خرابه دور دید، نزدیک آمد
و خواست خاک را کنار بزند
که ناگاه دستش آلوده شد
و از حیله ی بهلول آگاهی یافت.
پند تاریخ 2/116 – 117؛ به نقل از: الخزائن (نراقی).
روزی حاکمی از وزیرش پرسید:
چه چیز است که از همه ی چیزها بدتر
و از نجاست سگ پلیدتر است؟
وزیر در جواب فرو ماند و از حاکم اجازه خواست تا برای یافتن پاسخ از شهر بیرون رود.
در بیابان به چوپانی رسید که گوسفندانش را می چراند.
پس از احوال پرسی،
چوپان را مرد خوش فکری یافت.
سؤال حاکم را برای او بازگو کرد
و گفت که دنبال مردی عالم و حکیم می گردم که پرسش شاه را پاسخ گوید
و جایزه بزرگی را دریافت کند.
چوپان گفت:
ای وزیر! حاکم و پرسش او را رها کن،
من به تو بشارتی می دهم که بسیار مهم است،
بدان که پشت این تپه، گنج بزرگی پیدا کرده ام،
بیا با هم آن را تصرف کنیم و در این جا قصری بسازیم
و لشکری جمع کنیم و حاکم را از سلطنت خلع کرده و خود جای او بنشینیم؛
تو حاکم باش و من هم وزیر تو.
وزیر که دیگ طمعش به جوش آمده بود،
عقل و هوش از سرش پرید
و دست و پایش را گم کرد
و گفت: گنج کجا است؟
برویم آن را به من نشان بده.
چوپان گفت:
به این شرط می پذیرم
که سه مرتبه زبانت را به نجاست سگ من بزنی!
وزیر طمع کار پذیرفت و با خود گفت:
این جا که کسی نیست تا مرا ببیند،
این کار را انجام می دهم و وقتی گنج را تصاحب کردم،
انتقامم را از چوپان می گیرم و او را می کشم.
سپس وزیر سه مرتبه زبان خود را به فضله ی سگ زد
و بعد پرسید: حالا بگو گنج کجا است؟
چوپان خندید و گفت:
اکنون برگرد و به شاه بگو:
آنچه از نجاست سگ پلیدتر است،
طمع و طمع کاری است!
هزار و یک حکایت خواندنی 4/258 – 259؛ به نقل از: داستان های شیرین و شنیدنی/79.
ابووائل می گوید:
من و ابوذر مهمان سلمان شدیم.
سلمان گفت:
اگر رسول گرامی اسلام صلی الله علیه وآله وسلم از این که خود را به زحمت اندازیم، نهی نفرموده بود در پذیرایی از شما، خود را به زحمت می انداختم، سپس نان و نمک ساده ای برایمان آورد.
ابوذر گفت:
اگر کمی نعنا بود که با نمک می خوردیم، خوب بود.
آن گاه سلمان آفتابه ی خود را در جایی گرو گذاشت و نعنا گرفت و آورد.
وقتی از غذا خوردن فارغ شدیم،
ابوذر گفت:
خدا را سپاس که ما را قانع قرار داد.
سلمان گفت:
اگر قناعت داشتید،
آفتابه ی من گرو نمی رفت!
پند تاریخ 2/126؛ به نقل از: بحارالأنوار 22/384.
در تفسیر روح البیان نقل شده است:
سه برادر در شهری زندگی می کردند،
برادر بزرگ تر ده سال روی مناره ی مسجدی اذان می گفت و پس از ده سال از دنیا رفت.
برادر دوم نیز چند سال این وظیفه را ادامه داد تا عمر او هم به پایان رسید.
به برادر سوم گفتند: این منصب را قبول کن و نگذار صدای اذان از مناره قطع شود؛
اما او قبول نمی کرد.
گفتند: مقدار زیادی پول به تو می دهیم!
گفت: صد برابرش را هم بدهید، حاضر نمی شوم.
پرسیدند: مگر اذان گفتن بد است؟
گفت: نه، ولی در مناره حاضر نیستم اذان بگویم.
علت را پرسیدند،
گفت:
این مناره جایی است که دو برادرم را بی ایمان از دنیا برد؛
چون در ساعت آخر عمر برادر بزرگم بالای سرش بودم
و خواستم سوره ی «یس» بخوانم تا آسان جان دهد،
مرا از این کار نهی می کرد.
برادر دومم نیز با همین حالت از دنیا رفت.
برای یافتن علت این مشکل، خداوند به من عنایتی کرد و برادر بزرگم را در خواب دیدم که در عذاب بود.
گفتم: تو را رها نمی کنم تا بدانم چرا شما دو نفر بی ایمان مُردید!
گفت: زمانی که به مناره می رفتیم، به ناموس مردم نگاه می کردیم،
این مسئله فکر و دل مان را به خود مشغول می کرد
و از خدا غافل می شدیم،
برای همین عمل شوم، بد عاقبت و بدبخت شدیم.
یکصد موضوع، پانصد داستان 1/222؛ به نقل از: داستان های پراکنده 1/123.
راوى گوید: بعد از آن ،
سر نازنین امام حسین علیه السّلام را با زنان و کودکان آن امام مبین ،
به مجلس یزید بى دین بردند
به هیئتى که همه ایشان را به یک ریسمان بسته بودند
و چون با آن حالت وارد مجلس یزید شدند
در مقابلش ایستادند
و حضرت سجادعلیه السّلام فرمود:
اى یزید! تو را به خدا سوگند مى دهم به گمان تو اگر پیامبر،
ما را به این هیئت دیدار نماید چه مى کند؟
یزید حکم کرد ریسمانها را بریدند
و آل طه و یاسین را از قید طناب رها ساختند
سپس یزید،
سر مبارک امام علیه السّلام
را در پیش رو گذاشت
و زنان را در پشت سر خود جاى داد
تا چشم ایشان به سر انور امام حسین علیه السّلام نیفتد
و لیکن جناب سیدالساجدین علیه السّلام چشمش بر آن سر نازنین افتاد
و بعد از آن صحنه دلخراش ،
دیگر تا آخر عمرش گوشت کله حلال گوشتى تناول نفرمود.
و اما زینب خاتون علیه السّلام
چون سر مبارک برادر خود را بدید
از شدت ناراحتى دست در گریبان برد چاک زد
سپس به آواز غمناک فریاد واحسیناه .... برآورد
به قسمى که ناله اش دلها راخراشید.
راوى گوید:
به خدا سوگند که همه آن کسانى که در مجلس یزید حضور داشتند
از ناله جانسوز او به گریه و افغان افتادند
و در آن حال خود آن پلید لب از گفتار فرو بست و ساکت بود.
پس یکى از زنان بنى هاشم که در خانه یزید بود
بى اختیار براى امام حسین علیه السّلام بگریست
و به آواز بلند با ناله و فغان گفت :
یا حبیباه ! یا سید اهل بیتاه یابن محمداه !
راوى گفته که هر کس از آن اهل مجلس صداى آن زن را مى شنید
بى اختیار گریه مى کرد.
در این بین یزید لعین چوب خیزران طلبید
مکرر با آن چوب
به دندان مبارک فرزند رسول الله صلى الله علیه و آله مى زد.
در این هنگام ابو برزه اسلمى
خطاب به آن بدتر از ارمنى ، نمود و گفت :
واى بر تو اى یزید!
به چه جرات چنین جسارتى مى نمایى و با چوب ،
به گوهر دندان حسین فرزند فاطمه اطهر مى زنى ؟
من گواهى مى دهم که
به چشم خود دیدم که
رسول خداصلى الله علیه و آله دنداهاى ثنایاى حسن و حسن را مى بوسید
و مى فرمود:
((انتما سیدا...))
شما دو نفر سید و سرور جوانان اهل بهشت هستید،
خدا بکشد کشندگان شما را
و لعنت کند آنها را
و جایگاه ایشان جهنم باد که بد جایگاهى است .
رواى گوید:
پس یزید از این سخنان به خشم آمد
و حکم داد که ((ابوبرزه )) را از مجلسش بیرون افکنند.
در این هنگام او را کشان کشان بیرون نمودند
راوى گفت که یزید ملعون
در مقام تمثیل به ابیات ابن زبعرى را که در هنگام شکست مسلمانان
در جنگ احد به عنوان فتح نامه براى کفار قریش
و اصحاب ابو سفیان در مکه انشاء نموده بود، همى ترنم و زمزمه داشت :
((لیت اشیاخى ببدر....))؛
یعنى اى کاش بزرگان قوم از قریش که در جنگ بدر کشته شدند (مانند عتبه ،
شیبه ، ولید، ابوجهل و غیره ) در اینجا حاضر بودند...
(نام کتاب : سوگنامه کربلا (لهوف)مؤ لف : سیّد بن طاوس مترجم :محمّدطاهر دزفولى)
سید بن طاووس در لهوف گوید:
چون کاروان اسراى اهل بیت علیهم السلام نزدیک دروازه شام رسیدند،
ام کلثوم شمر بن ذى الجوشن را طلب کرد و فرمود:
مرا با تو حاجتى است . گفت : حاجتت چیست ؟
فرمود: اینک شهر دمشق است ،
ما را از دروازه اى داخل کن که مردمان در آن کمتر انجمن باشند
و بگو سرهاى شهدا را از میان محملها دور کنند
تا مردم به نظاره سرها مشغول شده و به حرم رسول خدا صلى الله علیه و آله ننگرند.
شمر، که خمیر مایه شرارت بود، چون مقصود آن مخدره بدانست
یکباره بر خلاف مقصود آن مخدره کمر بست
و فرمان داد تا سرهاى شهدا را در خلال محملها جاى دهند
و ایشان را از دروازه ساعات ، که مجمع رعیت و رعات بود، به شهر در آوردند
تا مردم بیشتر بر آنها نظاره کنند.
و سپهر در ناسخ گوید:
در آن حال ، شمر سر حضرت امام حسین علیه السلام بود و پیوسته گفت :
انا صاحب رمح طویل ، انا قاتل الدین الاصیل ،
انا قتلت ابن سید الوصیین و اتیت براسه الى یزید امیرالمومنین
ام کلثوم علیه السلام چون بشنید که شمر به عمل خویش افتخار کرده و مى گوید:
من صاحب نیزه بلند و کشنده فرزند ارجمند سید اوصیا و قتال کننده با دین اصیل بلند پایه مى باشم ،
یکباره آتش خشمش زبانه زدن گرفت و فرمود:
و فیک الکثکث یا لعین بن اللعین ، الا لعنه الله على الظالمین
یا ویلک اتفتخر على یزید الملعون بن الملعون بقتل من ناغاه فى المهد جبرئیل
و من اسمه مکتوب على سرادق عرش الجلیل
و من ختم الله بجده المرسلین
و قمع بابیه المشرکین فاین مثل جدى محمد المصطفى
و ابى المرتضى و امى فاطمه الزهرا صلوات الله و سلامه علیهم اجمعین
یعنى :
خاک بر دهانت باد اى ملعون !
لعنت خداوند بر ستمکاران باد! واى بر تو!
آیا فخر مى کنى بر یزید ملعون که به قتل رسانیدى
کسى را که جبرئیل در گهواره براى او ذکر خواب مى گفت
و نام گرامیش در سرادق عرش جلیل پروردگار، مکتوب است ؟
کشتى کسى را که خداوند متعال پیامبرى را به جدى وى ، رسول خدا، خاتمه داد.
آیا افتخار تو این است که به قتل رسانیدى کسى را که پدرش نابود کننده مشرکین بود؟
کجا جدى و پدرى و مادرى مثل جد و پدر و مادر من پیدا خواهد شد؟
خولى اصبحى که نگران این بیانات بود، به ام کلثوم گفت :
تاءبین الشجاعه و انت بنت الشجاع ،
یعنى : تو هرگز از شجاعت سر بر نتابى ،
همانا تو دختر مرد شجاعى هستى !
به نقل از کتاب چهره درخشان حسین بن على علیه السلام تالیف : على ربانى خلخالى
امام صادق (علیه السلام):
و قد ساءله ابن اءبى العوجاء: ولم احتجب عنهم و اءرسل الیهم الرسل ؟ ویلک و کیف احتجب عنک من اءراک قدرته فى نفسک ؟ نشاءک ولم تکن و کبرک بعد صغرک و قواک بعد صعفک ... وما زال یعد على قدرته التى هى فى نفسى التى لا ادفعها حتى ظننت اءنه سیظهر فیما بینى و بینه ؛
در پاسخ ابن ابى العوجاء که پرسید:
چرا خداوند خود را از مردم در پرده داشت
و آن گاه پیامبران را سویشان فرستاد؟
فرمود:
واى بر تو کسى که قدرتش را در وجود تو نشان داده
چگونه خود را از تو پوشیده داشته است ؟
تو را که نبودى پدید آورد،
کوچک بودى بزرگت کرد،
ناتوان بودى توانایت گردانید...
حضرت پیوسته مظاهر قدرت خدا را که در وجود من است
و نمى توانم منکرشان شوم برایم برشمرد
تا جایى که خیال کردم
خداوند بزودى میان من و او ظاهر خواهد شد.
التوحید ص 127.