پيام
+
[تلگرام]
https://t.me/m313serat
#داستان
به اذن خدا برخيز!
نجم الدين جعفر بن زهدري ميگويد:
به بيماري فلج مبتلا شدم، پس از مرگ پدرم، مادر بزرگ پدريم كمر همّت به علاج من بست، او با تمام توان به معالجه من پرداخت، ولي اثري نبخشيد.
به او گفتند: از پزشكان
بغداد كمك بگير.
او از پزشكان بغداد دعوت به عمل آورد، و آنها مدّتي طولاني در حلّه مرا تحت معالجه قرار دادند اما سودي نبخشيد.
تا اين كه به او گفتند: او را به قبّه شريف منسوب به امام زمان عليه السلام در حلّه ببر تا شفا يابد.
شبي همراه مادر بزرگم به زير گنبد شريف حضرت عليه السلام مشرف شده و در آنجا بيتوته كرده بودم، ناگاه به ديدار حضرت موفّق شدم.
حضرت رو به من كرد و فرمود: برخيز!
عرض كردم: آقا جان! يك سال است كه نمي توانم از جا برخيزم.
فرمود: برخيز! به اذن خدا.
و مرا براي برخاستن ياري نمودند.
هنگامي كه مردم از شفاي من مطّلع شدند چنان براي ملاقاتم هجوم آوردند كه چيزي نمانده بود كه كشته شوم.
آنها تمام لباس هايم را به عنوان تبرّك تكه پاره كردند، و بر من لباس ديگري پوشانيدند، آنگاه به خانه باز گشتم، و لباس خود را عوض كرده و لباس آنها را برايشان فرستادم.
[داستان هايي از امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف - به اذن خدا برخيز! - صفحه]
https://t.me/m313serat
شمس الظلام
96/2/8