سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دوشیزه ای به نزد پیامبر آمد و از پدرش شکایت کرد که مرا به عقد پسر عمویم درآورده و من بدان راضی نیستم.
پیامبر فرمود: حال که چنین شده بدان راضی باش.
دختر گفت به او رغبت ندارم و نمی خواهم همسر او باشم.
پیغمبر فرمود در چنین صورتی می توانی شوهر دیگری اختیار کنی.
دختر وقتی چنین سخنی را شنید گفت:
اتفاقاً دوست دارم با پسر عمویم زندگی کنم.
ولی با این سؤال خواستم معلوم دیگران کنم که پدران حق ندارند دختران خود را بهر کس که خود مایل بودند داده و پیمان زناشوئی را یکطرفه امضاء نمایند.

ماخذ: تشکیل خانواده در اسلام- علی قائمی -  صفحه: 123






تاریخ : شنبه 93/1/30 | 6:59 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

یکی از مسلمانان، به نام حسین بن بشّار باسطی، نامه ای به این مضمون خدمت امام رضا – سلام الله علیه- نوشت
و درباره ی خواستگاری که برای دخترش آمده بود کسب تکلیف کرد:
« … فردی از خویشاوندانم به خواستگاری دخترم آمده است که سوء خُلق دارد ( بد اخلاق است)؛
اکنون چه کنم؟
دخترم را به او بدهم یا نَه؟
 شما چه می فرمایید؟».
امام، در جواب نامه اش نوشتند:
« لا تُزَوِّجْهُ إِنْ کانَ سَیّئَ الْخُلْقِ»
اگر بد اخلاق است، دخترت را به او نده.

ماخذ: جوانان و انتخاب همسر- مظاهری - صفحه: 112






تاریخ : شنبه 93/1/30 | 6:54 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

ملا محمد صالح مازندرانی که از خانواده ی تهی دستی بود، از مازندران به اصفهان سفر کرد و تحصیلات خود را در این شهر آغاز کرد.
بعد از گذراندن تحصیلات مقدماتی، به درس علّامه محمّد تقی مجلسی( متوفی 1070 قمری) راه یافت.
در مجلسِ درسِ علّامه محمّد تقی مجلسی چنان ترقّی کرد، که همتای علمای بزرگ شد و در اندک زمانی بر اغلب آن ها فایق آمد.
 محمّد تقی مجلسی نیز نسبت به او علاقه ی بسیاری پیدا کرد و در مسایل علمی به نظرات او تکیه می کرد.
 مدّتی گذشت؛ تا این که علّامه ی مجلسی دریافت که محمّد صالح تمایل به ازدواج دارد.
 خود، این موضوع را با او در میان گذاشت و از او اجازه خواست تا همسری برایش انتخاب کند.
عرق شرم، بر پیشانی محمّد صالح نشست.
با خجالت به استاد جواب مثبت داد.
استاد به خانه رفت و دختر فاضله اش، آمنه بیگم، را که در آن زمان در حد کمالِ علمی بود را به نزد خود فراخواند.
به او گفت:« همسری برایت در نظر گرفته ام که در نهایت فقر ولی در منتهای فضل و کمال و شایستگی است. البته این امر به رضایت تو بستگی دارد».
آن بانوی صالحه پاسخ داد:
« فقر بر مردان عیب نیست». و بدین گونه رضایت خود را اعلام کرد.
سرانجام مراسمِ ازدواج برگزار شد.  

ماخذ: گلشن مهر- رسول قلیچ- صفحه: 43 تا 44






تاریخ : شنبه 93/1/30 | 6:45 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

امام صادق علیه السّلام فرمود : مردی نزدپدرم آمد.

پدرم به اوگفت: آیاازدواج کرده ای وهمسرداری؟
آن مردگفت: نه!
پدرم به اوگفت:

من هیچ دوست نمی دارم که تمام دنیا متعلّق به من باشد ویک شب را بدون زن و همسربه صبح برسانم.
سپس فرمود:

دورکعت نمازی که شخص ازدواج کرده می خواند ازعبادات شب و روز مرد عزب(بدون زن) ارزشمندتراست.
آنگاه هفت درهم به آن مرد داد

و فرمود : با این پول همسری بگیر وازدواج کن

وبدان که پیغمبرخدا (ص) فرمودند:

همسراختیارکنید تا روزی شما زیاد شود.
ماخذ: ترجمه محجّه- شمس الدین- صفحه: 36






تاریخ : شنبه 93/1/30 | 6:30 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

علامه مجلسی (ره) در بحارالانوار از بعضی از صالحین نقل کرده که شخصی بنام محلی الدین اربلی گفت :

من نزد پدرم بودم ، مردی همراه پدرم بود، او را چرت (خواب سبک) برد و عمامه اش از سرش افتاد، و پدرم دید اثر زخم سنگینی در سر او پیدا است ، از او علت آن را سوال کرد.

او گفت :

این ضربت از جنگ صفین (که در زمان خلافت علی (علیه السلام) بین سپاه علی (علیه السلام) و معاویه واقع شد) می باشد.

پدرم گفت :

جنگ صفین در زمان علی (علیه السلام) واقع شد، تو که در آن زمان نبودی ؟

گفت : من سفری به سوی مصر کردم ، در راه مردی از قبیله غره با من همسفر شد، روزی هنگام حرکت ، سخن از جنگ صفین به میان آمد،

آن همسفر به من رو کرد و گفت :

اگر من در جنگ صفین بودم شمشیرم را از خون علی (علیه السلام) و یارانش سیراب می نمودم ،

من هم در جواب گفتم :

اگر من می بودم شمشیرم را از خون معاویه و یارانش سیراب می نمودم

اکنون من و تو از اصحاب علی و معاویه ایم ،

همین بگو مگو باعث شد، که کارمان به جنگ بکشد،

همدیگر را زخمی نمودیم ،و من از بسیاری زخمهایی که به بدنم وارد شد افتادم و بیهوش شدم .

ناگاه احساس کردم مردی با سرنیزه مرا بیدار می کند،

وقتی که چشمم به او خورد، از مرکب پیاده شد و فرمود در اینجا بمان سپس غایب شد، و پس از اندک زمانی برگشت ،

و سر بریده آن دشمن علی (علیه السلام) که با من جنگ کرده بود، با او بود، و مرکب او را نیز آورده بود

و به من فرمود: این سر دشمن تو است و تو ما را یاری نمودی ، و هر که ما را یاری کند خداوند او را یاری می کند، ما هم تو را یاری کردیم .

گفتم : تو کیستی ؟

خود را امام زمان (علیه السلام) معرفی نمود،

سپس ‍ فرمود:

هر کس از تو پرسید این ضربت از کجا آمده ؟

بگو از جنگ صفین است.

داستان صاحبدلان / محمد محمدی اشتهاردی

به نقل از سایت اندیشه قم






تاریخ : جمعه 93/1/29 | 8:51 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

ام ایمن از زنان بسیار بلند مرتبه و عالیقدر صدر اسلام است که همواره در خدمت خاندان نبوت بود،

پس از آنکه فاطمه(علیهاالسلام) از دنیا رفت

ام ایمن آنچنان ناراحت بود که دیگر نمی توانست در مدینه بماند بنابراین عازم مکه شد،

در راه در بیابان جحفه ، تشنگی بر او غلبه کرد و آبی نیز به همراه نداشت و تشنگی او آنچنان شدید گردید که به حد خطر مرگ رسید.

در این لحظه متوجه خدا گردید و در حالی چشمش پر از اشک بود

عرض ‍ کرد: یا رب اتعطشنی و انا خادمه بنت نبیک :

پروردگار من ! آیا مرا تشنه می گذاری با اینکه من کنیز دختر پیامبرت (فاطمه) هستم .

پس از دعا، دلوی از آسمان پر از آب بهشت بر او نازل شد،

از آن آب آشامید

و تا هفت سال دیگر تشنه و گرسنه نشد.

داستان صاحبدلان / محمد محمدی اشتهاردی






تاریخ : جمعه 93/1/29 | 3:56 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

شهید آیت الله سید حسن مدرس ، نابغه جهاد و افشاگری بر ضد ظلم و ستم ،
و قهرمان شجاعت و شهامت ، در ماه رمضان 1356 قمری در تبعیدگاه خود، کاشمر،
توسط مزدوران رضاخان ، مسموم و به شهادت رسید، در حالی که حدود 70 سال داشت ،
قبر شریفش در کاشمر (از شهرهای خراسان) مزار مسلمین است .
گفتنیها و حکایات در رابطه با این مرد بزرگ ، بسیار است ، از جمله اینکه :
در پشت صفحه اول قرآنی که از او به یادگار مانده ، و نزد نوه اش نگهداری می شود،
به خط خود، خطاب به دخترش چنین نوشته :
ای فاطمه بیگم ! تو را به سه مطلب ، توصیه می کنم :
 1) نماز و قرآن را بخوان
 2)برای پدر و مادرت دعا کن
3) در زندگی قناعت داشته باش .
یک نصیحت ز سر صدق جهانی ارزد     بشنو ار در سخنم بهره جسمانی نیست

داستان دوستان/محمد محمدی اشتهاردی






تاریخ : چهارشنبه 93/1/27 | 10:42 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

امام صادق(علیه السلام) از پدرش نقل کرده است که

مردی به در خانه رسول گرامی اسلام(صلی الله علیه  و آله و سلم) آمد و درخواست ملاقات نمود،
حضرت وقتی که خواست از حجره خارج شود و به ملاقات او برود، به جای آینه، جلوی ظرف آبی که در داخل اتاق بود ایستاد و سر و صورت خود را مرتب کرد،
در مراجعت عایشه گفت: یا رسول‌الله(صلی الله علیه  و آله و سلم) چرا در موقع رفتن در برابر ظرف آب ایستادید و موی و روی خود را منظم کردید؟
حضرت فرمود:‌ای عایشه: خداوند دوست دارد وقتی مسلمانی برای دیدار برادرش می‌رود خود را بیاراید.(1)

همچنین روایت شده است که رسول خدا(صلی الله علیه  و آله و سلم) خود را برای صحابه خویش می‌آراست چه رسد برای اهل خود و می‌فرمود:

به‌راستی که خدا دوست می‌دارد وقتی که شخصی به سوی برادران خود می‌رود مهیا شود و خود را بیاراید.(2)
ــــــــــــــــــــــــــــ
1- مکارم‌الاخلاق، ص110
2- هدیه‌الاحباب، ص287

به نقل از سایت ازدواج





تاریخ : چهارشنبه 93/1/27 | 10:31 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

مـلامحمدتقى مجلسى از علماى بزرگ اسلام است .

وى در تربیت فرزندش اهتمام فراوان داشت و نـسـبـت به حرام و حلال دقت فراوان نشان مى داد تا مبادا گوشت و پوست فرزندش با مال حرام رشد کند.

مـحمدباقر، فرزند ملامحمدتقى، کمى بازیگوش بود.

شبى پدربراى نماز و عبادت به مسجد جامع اصـفـهـان رفـت .

آن کـودک نـیـز همراه پدر بود.

محمدباقر در حیاط مسجد ماند و به بازیگوشى پرداخت .

وى مشک پر از آبى را که در گوشه حیاط مسجد قرار داشت با سوزن سوراخ ‌کرد و آب آن را بـه زمـین ریخت .

با تمام شدن نماز، وقتى پدر از مسجد بیرون آمد، با دیدن این صحنه، ناراحت شد.

دست فرزند را گرفت وبه سوى منزل رهسپار شد.

رو به همسرش کرد و گفت: مى دانید که مـن در تربیت فرزندم دقت بسیار داشته ام .

امروز عملى از او دیدم که مرابه فکر واداشت .

با این که در مورد غذایش دقت کرده ام که از راه حلال به دست بیاید، نمى دانم به چه دلیل دست به این عمل زشت زده است . حال بگو چه کرده اى که فرزندمان چنین کارى را مرتکب شده است ؟

زن کمى فکر کرد و عاقبت گفت : راستش هنگامى که محمدباقر رادر رحم داشتم ، یک بار وقتى به خانه همسایه رفتم ، درخت انارى که درخانه شان بود، توجه مرا جلب کرد.

سوزنى را در یکى از انارها فروبردم و مقدارى از آب آن را چشیدم .

ملامحمدتقى مجلسى با شنیدن سخن همسرش آهى کشید و به راز مطلب پى برد .
(منبع: صد حکایت تربیتی؛ مرتضی بذرافشان)






تاریخ : چهارشنبه 93/1/27 | 11:59 صبح | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

مرحوم میرزای نوری در سامرا دستور فرموده بود برای دو شب پنجشنبه و جمعه صد نفر از طلاب را دعوت کنند،

ولی اشتباها همه‌ی صد نفر را برای یک شب دعوت کرده بودند،
و غذا به اندازه‌ی پنجاه نفر تدارک دیده بودند،
لذا به خانه‌ی مرحوم آخوند ملا فتح علی سلطان آبادی رفتند و ایشان را از ماجرا باخبر نمودند.
ایشان فرموده بودند: سر دیگ غذا را برندارید، تا من بیایم.
قبل از کشیدن غذا، ایشان حاضر شد، پارچه‌ی آب نخورده‌ای را مطالبه نمود و روی دیگ گذاشت
و سه مرتبه دست را روی آن به طرف چپ و راست حرکت داد
و گفت: "عَلیٌ خَیرُ البَشَر، وَ مَن اَبی فَقَد کَفَر"(1) "
علی بهترین انسان است، هر کس این را نپذیرد، قطعا کافر است"
سپس غذای داخل دیگ را کشید و به همه‌ی صد نفر رسید!
1. مناقب امیرالمؤمنین، نوشته‌ی محمد بن سلیمان کوفی، ج2، ص523 و 524، بحارالانوار، ج26، ص306؛ ج38، ص6-14و...
(همان، ج2، ص126)






تاریخ : چهارشنبه 93/1/27 | 11:57 صبح | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.