سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بنا بر بعضی از نقل ها عالمی بزرگ، تحصیلاتش را در حوزه نجف تمام نمود.

تصمیم گرفت به وطنش برگردد، برای عرض ادب و خداحافظی خدمت استادش رسید.

از استاد در خواست نصیحت کرد.

استاد بعد از پایان درس و بحث، آخرین موعظه را، کلام خدا دانست.

گفته باشد:

این آیه را هرگز از یاد مبر!

خداوند می فرماید:

( ألَمْ یَعلَمْ بِأَنَّ اللهَ یَری )علق/14

آیا می دانیم خدا در همه حال نظاره گر ماست؟!

چقدر نیکو فرمودند بنیانگذار جمهوری اسلامی که:

عالم محضر خداست در محضر خدا معصیت نکنید.






تاریخ : سه شنبه 93/9/11 | 7:22 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

حضرت عیسی علیه السلام  با مردی سیاحت می کرد.

پس از مدتی راه رفتن گرسنه شدند، به دهکده ای رسیدند،

عیسی علیه السلام  به آن مرد گفت:

برو نانی تهیه کن و خود مشغول نماز شد.

آن مرد رفت و سه گرده نان تهیه کرد و بازگشت،

مقداری صبر کرد تا نماز آن حضرت تمام شود؛

چون کمی به طول انجامید یک گرده را خورد.

عیسی پرسید:

گرده ی سوم چه شد؟

گفت:

همین دو گرده بود.

پس از آن مقدار دیگری راه پیمودند

و به دسته ای آهو برخوردند که یکی از آهوها مرده بود.

حضرت عیسی خطاب به لاشه ی آهو گفت:

با اجازه ی خدا برخیز.

آهو حرکتی کرد و زنده شد.

آن مرد در شگفت شد و زبان به کلمه ی سبحان الله جاری کرد.

عیسی گفت:

تو را سوگند می دهم به حق آن کسی که این نشانه ی قدرت را برای تو آشکار کرد،

بگو نان سوم چه شد؟

باز جواب داد:

دو گرده نان بیشتر نبود.

دو مرتبه به راه افتادند، نزدیک دهکده ی بزرگی رسیدند،

در آن جا سه خشت طلا افتاده بود.

رفیق عیسی گفت: این جا ثروت و مال زیادی است،

آن جناب فرمود:

آری! یک خشت از تو، یکی از من

و خشت سوم برای کسی که نان سوم را برداشته.

مرد حریص گفت:

من نان سومی را خوردم،

عیسی از او جدا شد و گفت:

هر سه خشت طلا مال تو باشد.

آن مرد کنار خشت ها نشست و به فکر برداشتن و بردن آن ها بود،

سه نفر از آن جا عبور کردند او را با سه خشت طلا دیدند،

او را کشتند و طلاها را برداشتند

و چون گرسنه بودند قرار گذاشتند

یکی از آن سه نفر از دهکده ی مجاور نانی تهیه کند تا بخورند.

شخصی که برای نان آوردن رفت با خود گفت:

نان ها را مسموم می کنم تا آنها بمیرند،

دو نفر دیگر نیز هم عهد شدند که رفیق خود را پس از برگشتن بکشند.

هنگامی که نان آورد، آن دو نفر او را کشتند

و خود به خوردن نان ها مشغول شدند.

چیزی نگذشت که آنها نیز مردند.

حضرت عیسی علیه السلام  

در مراجعت جنازه ی آن چهار نفر را بر سر همان سه خشت طلا دید

و فرمود:

این (است)رفتار دنیا با دوستدارانش!


پند تاریخ 2/124 – 125؛ به نقل از: الأنوار النعمانی?/353.

روده ی تنگ به یک نان تهی پر گردد    

 نعمت روی زمین پر نکند، دیده ی تنگ

(سعدی.)






تاریخ : یکشنبه 93/9/9 | 10:5 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

ابووائل می گوید:

من و ابوذر مهمان سلمان شدیم.

سلمان گفت:

اگر رسول گرامی اسلام صلی الله علیه وآله وسلم  از این که خود را به زحمت اندازیم، نهی نفرموده بود در پذیرایی از شما، خود را به زحمت می انداختم، سپس نان و نمک ساده ای برایمان آورد.

ابوذر گفت:

اگر کمی نعنا بود که با نمک می خوردیم، خوب بود.

آن گاه سلمان آفتابه ی خود را در جایی گرو گذاشت و نعنا گرفت و آورد.

وقتی از غذا خوردن فارغ شدیم،

ابوذر گفت:

خدا را سپاس که ما را قانع قرار داد.

سلمان گفت:

اگر قناعت داشتید،

آفتابه ی من گرو نمی رفت!

پند تاریخ 2/126؛ به نقل از: بحارالأنوار 22/384.






تاریخ : یکشنبه 93/9/9 | 5:56 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

در تفسیر روح البیان نقل شده است:

سه برادر در شهری زندگی می کردند،

برادر بزرگ تر ده سال روی مناره ی مسجدی اذان می گفت و پس از ده سال از دنیا رفت.

برادر دوم نیز چند سال این وظیفه را ادامه داد تا عمر او هم به پایان رسید.

به برادر سوم گفتند: این منصب را قبول کن و نگذار صدای اذان از مناره قطع شود؛

اما او قبول نمی کرد.

گفتند: مقدار زیادی پول به تو می دهیم!

گفت: صد برابرش را هم بدهید، حاضر نمی شوم.

پرسیدند: مگر اذان گفتن بد است؟

گفت: نه، ولی در مناره حاضر نیستم اذان بگویم.

علت را پرسیدند،

گفت:

این مناره جایی است که دو برادرم را بی ایمان از دنیا برد؛

چون در ساعت آخر عمر برادر بزرگم بالای سرش بودم

و خواستم سوره ی «یس» بخوانم تا آسان جان دهد،

مرا از این کار نهی می کرد.

برادر دومم نیز با همین حالت از دنیا رفت.

برای یافتن علت این مشکل، خداوند به من عنایتی کرد و برادر بزرگم را در خواب دیدم که در عذاب بود.

گفتم: تو را رها نمی کنم تا بدانم چرا شما دو نفر بی ایمان مُردید!

گفت: زمانی که به مناره می رفتیم، به ناموس مردم نگاه می کردیم،

این مسئله فکر و دل مان را به خود مشغول می کرد

و از خدا غافل می شدیم،

برای همین عمل شوم، بد عاقبت و بدبخت شدیم.

یکصد موضوع، پانصد داستان 1/222؛ به نقل از: داستان های پراکنده 1/123.






تاریخ : یکشنبه 93/9/9 | 5:44 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

سید بن طاووس در لهوف گوید:

چون کاروان اسراى اهل بیت علیهم السلام نزدیک دروازه شام رسیدند،

ام کلثوم شمر بن ذى الجوشن را طلب کرد و فرمود:

مرا با تو حاجتى است . گفت : حاجتت چیست ؟

فرمود: اینک شهر دمشق است ،

ما را از دروازه اى داخل کن که مردمان در آن کمتر انجمن باشند

و بگو سرهاى شهدا را از میان محملها دور کنند

تا مردم به نظاره سرها مشغول شده و به حرم رسول خدا صلى الله علیه و آله ننگرند.

شمر، که خمیر مایه شرارت بود، چون مقصود آن مخدره بدانست

یکباره بر خلاف مقصود آن مخدره کمر بست

و فرمان داد تا سرهاى شهدا را در خلال محملها جاى دهند

و ایشان را از دروازه ساعات ، که مجمع رعیت و رعات بود، به شهر در آوردند

تا مردم بیشتر بر آنها نظاره کنند.
و سپهر در ناسخ گوید:

در آن حال ، شمر سر حضرت امام حسین علیه السلام بود و پیوسته گفت :

انا صاحب رمح طویل ، انا قاتل الدین الاصیل ،

انا قتلت ابن سید الوصیین و اتیت براسه الى یزید امیرالمومنین
ام کلثوم علیه السلام چون بشنید که شمر به عمل خویش افتخار کرده و مى گوید:

من صاحب نیزه بلند و کشنده فرزند ارجمند سید اوصیا و قتال کننده با دین اصیل بلند پایه مى باشم ،

یکباره آتش خشمش زبانه زدن گرفت و فرمود:

و فیک الکثکث یا لعین بن اللعین ، الا لعنه الله على الظالمین

یا ویلک اتفتخر على یزید الملعون بن الملعون بقتل من ناغاه فى المهد جبرئیل

و من اسمه مکتوب على سرادق عرش الجلیل

و من ختم الله بجده المرسلین

و قمع بابیه المشرکین فاین مثل جدى محمد المصطفى

و ابى المرتضى و امى فاطمه الزهرا صلوات الله و سلامه علیهم اجمعین
یعنى :

خاک بر دهانت باد اى ملعون !

لعنت خداوند بر ستمکاران باد! واى بر تو!

آیا فخر مى کنى بر یزید ملعون که به قتل رسانیدى

کسى را که جبرئیل در گهواره براى او ذکر خواب مى گفت

و نام گرامیش در سرادق عرش جلیل پروردگار، مکتوب است ؟

کشتى کسى را که خداوند متعال پیامبرى را به جدى وى ، رسول خدا، خاتمه داد.

آیا افتخار تو این است که به قتل رسانیدى کسى را که پدرش نابود کننده مشرکین بود؟

کجا جدى و پدرى و مادرى مثل جد و پدر و مادر من پیدا خواهد شد؟

خولى اصبحى که نگران این بیانات بود، به ام کلثوم گفت :

تاءبین الشجاعه و انت بنت الشجاع ،

یعنى : تو هرگز از شجاعت سر بر نتابى ،

همانا تو دختر مرد شجاعى هستى !


به نقل از کتاب چهره درخشان حسین بن على علیه السلام تالیف : على ربانى خلخالى






تاریخ : جمعه 93/9/7 | 10:29 صبح | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

امام صادق (علیه السلام):
و قد ساءله ابن اءبى العوجاء: ولم احتجب عنهم و اءرسل الیهم الرسل ؟ ویلک و کیف احتجب عنک من اءراک قدرته فى نفسک ؟ نشاءک ولم تکن و کبرک بعد صغرک و قواک بعد صعفک ... وما زال یعد على قدرته التى هى فى نفسى التى لا ادفعها حتى ظننت اءنه سیظهر فیما بینى و بینه ؛
در پاسخ ابن ابى العوجاء که پرسید:

چرا خداوند خود را از مردم در پرده داشت

و آن گاه پیامبران را سویشان فرستاد؟

فرمود:

واى بر تو کسى که قدرتش را در وجود تو نشان داده

چگونه خود را از تو پوشیده داشته است ؟

تو را که نبودى پدید آورد،

کوچک بودى بزرگت کرد،

ناتوان بودى توانایت گردانید...

حضرت پیوسته مظاهر قدرت خدا را که در وجود من است

و نمى توانم منکرشان شوم برایم برشمرد

تا جایى که خیال کردم

خداوند بزودى میان من و او ظاهر خواهد شد.

التوحید ص 127.






تاریخ : یکشنبه 93/9/2 | 8:2 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

دست و پاى برادر زاده ام فلج بود.

کمى پول تهیّه کردیم و او را از نجف آباد به اصفهان بردیم و از سرش عکس گرفتیم.

عکس را در نجف آباد به دکتر زمانى نشان دادیم.

وقتى دکتر عکس را دید، گفت:

این بچه غده سرطانى دارد و باید هرچه زودتر بسترى شود.

عکس را به دکتر دیگرى نشان دادیم او هم گفت:

هرچه زودتر باید بیمار را بسترى کنید.

بیمارى خطرناکى است و احتیاج به عمل دارد.

گفتیم:

ما مى خواهیم براى عمل استخاره کنیم.

گفت:

وقتى مى خواهید نماز بخوانید استخاره مى کنید؟!

اگر مى خواهید مریض شما سالم شود،

باید به خدا و امام زمان(علیه السلام)متوسل شوید تا بلکه فرزندتان را به شما برگردانند.

دکتر نوریان گفت:

مریض شما دو ماه بیش تر زنده نمى مانَد

و اگر قصد عمل او را دارید باید هر چه زودتر تصمیم بگیرید.

گفتیم: فکرهایمان را کرده ایم.

گفت: بروید و درست و حسابى فکرهاى تان را بکنید.

هزینه این عمل خیلى زیاد است.

بچه را در اصفهان پیش دکتر معین هم بردیم، او نیز همان حرف را به ما زد و گفت:

غدّه، سرطانى است و هر دکترى هم نمى تواند او را عمل کند.

چون غده اش سمّى است.

هرچه زودتر باید بسترى شود.

برادر زاده ام را بسترى کردیم و سه روز در بیمارستان الزهراى اصفهان بودیم.

با این که قرار بود روز چهارم عمل شود، ولى او را مرخص کردند

و گفتند که چهارشنبه دیگر بیایید!

او را از بیمارستان مرخص کردیم.

نذر کردم تا هر هفته، روزهاى چهارشنبه او را به جمکران بیاورم.

براى اوّلین بار که به مسجد مشرّف شدیم،

بعد از خواندن نماز امام زمان(علیه السلام) کنار چاه عریضه رفتم.

بچه را هم در بغلم گرفته بودم و با دلى شکسته گریه مى کردم.

اشک هایم روى صورتش مى چکید. بیدار شد و گفت:

عموجان! فکر کردم دارد باران مى آید. چرا گریه مى کنى؟

گفتم: هم براى تو و هم براى خودم.

شفاى تو را از امام زمان(علیه السلام)مى خواهم.

بعد از آن، هر وقت او را به جمکران مى آوردیم،

حالش بهتر مى شد;

تا این که بعد از چهار ماه وقتى از سرش عکس گرفتیم و پیش دکتر بردیم،

گفت: هیچ اثرى از غدّه سرطانى نیست.

این بچه را خدا و امام زمان(علیه السلام)شفا داده اند.

طبق اظهار نظر هیأت پزشکى، شفاى مذکور یکى از مستندترین نمونه هاى عالم پزشکى است.
دفتر ثبت کرامات مسجد مقدس جمکران، شماره 321، تاریخ 15/6/77






تاریخ : یکشنبه 93/9/2 | 4:52 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

(سهل خراسانى ) به حضور امام صادق علیه السلام آمد
و از روى اعتراض گفت :
چرا با اینکه حق با تو است نشسته اى و قیام نمى کنى .
حال صد هزار نفر از شیعیان تو هستند

که به فرمان تو شمشیر را از نیام بر مى کشند،

و با دشمن تو خواهد جنگید.


امام براى اینکه عملا جواب او را داده باشد،
دستور داد، تنورى را آتش ‍ کنند،
و سپس به سهل فرمود:
 برخیز و در میان شعله هاى آتش تنور بنشین .
سهل گفت اى آقاى من ، مرا در آتش مسوزان ،
 حرفم را پس گرفتم ، شما نیز از سخنتان بگذرید،
خداوند به شما لطف و مرحمت کند.
در همین میان یکى از یاران راستین امام صادق علیه السلام به نام هارون مکى به حضور امام رسید
 امام به او فرمود:

کفشت را به کنار بینداز و در میان آتش تنور بنشین ،


 او همین کار را بى درنگ انجام داد و در میان آتش تنور نشست .


امام متوجه سهل شد و از اخبار خراسان براى او مطالبى فرمود:


گوئى خودش از نزدیک در خراسان ناظر اوضاع آن سامان بوده است .


سپس به سهل فرمود:

برخیز به تنور بنگر،
چون سهل به تنور نگاه کرد،

دید هارون مکى چهار زانو در میان آتش نشسته است .
امام فرمود:
در خراسان چند نفر مثل این شخص وجود دارد؟
عرض کرد:

سوگند به خدا حتى یک نفر در خراسان ،

مثل این شخص وجود ندارد.


فرمود:

من خروج و قیام نمى کنم

در زمانى که (حتى ) پنج نفر یار راستین براى ما پیدا نشود،
ما به وقت قیام آگاه تر هستیم .


نام کتاب : یکصد موضوع 500 داستان  مؤ لف : سید على اکبر صداقت(حکایتهاى شنیدنى ، 4/65 - سفینة البحار 2/714.






تاریخ : جمعه 93/8/30 | 9:40 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()

امام صادق علیه السلام فرمود:


زنى در کعبه طواف مى کرد و مردى هم پشت سر آن زن مى رفت .

آن زن دست خود را بلند کرده بود که آن مرد دستش را به روى بازوى آن زن گذاشت ؛

خداوند دست آن مرد را به بازوى آن زن چسبانید.


مردم جمع شدند حتى قطع رفت و آمد شد.

کسى را به نزد امیر مکه فرستادند و جریان را گفتند.

او علما را حاضر نمود،

و مردم هم جمع شده بودند که چه حکم و عملى نسبت به این خیانت و واقعه کنند،

متحیر شدند!

امیر مکه گفت :

آیا از خانواده پیامبر صلى الله علیه و آله کسى هست ؟
گفتند:

بلى حسین بن على علیه السلام اینجاست .

شب امیر مکه حضرت را خواستند و حکم را از حضرتش پرسیدند.


حضرت اول رو به کعبه نمود و دستهایش را بلند کرد و مدتى مکث فرمود:

و بعد دعا کردند.

سپس آمدند دست آن مرد به قدرت امامت از بازوى آن زن جدا نمودند.


امیر مکه گفت :

اى حسین علیه السلام آیا حدى نزنم ؟

گفت : نه .


صاحب کتاب گوید:

این احسانى بود که حضرت نسبت به این ساربان کرد

اما همین ساربان در عوض خوبى و احسان حضرت

در تاریکى شب یازدهم به خاطر گرفتن بند شلوار امام دست حضرت را قطع کرد.


نام کتاب : یکصد موضوع 500 داستان  مؤ لف : سید على اکبر صداقت
(رهنماى سعادت 1/36 - شجره طوبى ص 422.)






تاریخ : جمعه 93/8/30 | 9:11 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()


امام سجاد علیه السلام فرمود:

هر کس برای رضا و خوشنودی خداوند ازدواج نماید

و با خویشان خود صله رحم نماید،

خداوند او را در قیامت مفتخر و سربلند می گرداند.

(مشکاه الانوار: ص 166)

امام سجاد علیه السلام فرمود:

هرکس به دیدار دوست و برادر خود برود

و برای رضای خداوند او را زیارت نماید به امید آن که به وعده های الهی برسد،

هفتاد هزار فرشته او را همراه و مشایعت خواهند کرد،

همچنین مورد خطاب قرار می گیرد که از آلودگی ها پاک شدی و بهشت گوارایت باد.

پس چون با دوست و برادر خود دست دهد و مصافحه کند مورد رحمت قرار خواهد گرفت.

(مشکاه الانوار: ص 207)






تاریخ : چهارشنبه 93/8/28 | 12:24 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.