سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امام صادق (ع) از پدر بزرگوارش از جدّ ارجمندش نقل مى‏ کند که فرمود:

آنگاه که کار ابو بکر بالا گرفت و مردم با او بیعت کرده و با على (ع) آن گونه رفتار نمودند، ابو بکر همواره نسبت به على (ع) روى خوش نشان مى‏ داد ولى از حضرتش گرفتگى مى‏ دید، این رفتار بر ابو بکر سنگین بود.

از این رو دوست داشت که با حضرتش دیدار کرده و از نظر او آگاه گردد و از این که مردم دور او گرد هم آمده و کار امّت را بدو سپردند از او عذر خواهى کند و کم ‏علاقگى و بى‏ اعتنایى خود را نسبت به خلافت ابراز کند.

به همین جهت در هنگام بى‏ خبرى نزد حضرتش آمده و از او اجازه ملاقات خصوصى خواست و آنگاه گفت:

سوگند به خدا! اى ابا الحسن! من در این موضوع زمینه سازى نکرده بودم و در آنچه هم اینک گرفتارم رغبتى نداشتم و بر آن حرص نمى ‏ورزیدم و به خود مطمئن نیستم که بتوانم نیازهاى امّت را برطرف سازم، نه نیروى مالى دارم و نه افراد زیادى از خاندانم، و نمى‏ خواستم آن را از دیگرى بربایم، پس براى چه تو از من چیزى را که سزاوارش نیستم به دل گرفته و نسبت به من در این موضوع ناخرسندى نشان داده و با دیده بدبینى به من مى‏ نگرى؟

امام فرمود:

على (ع) به او فرمود: اگر تمایل به این کار ندارى و بر آن حرص نمى ‏ورزى و به خود مطمئن نیستى که بتوانى به این امر قیام کرده و نیازمندى مربوط به آن را روا سازى چرا به آن تن دادى؟

ابو بکر گفت: به جهت حدیثى است که از پیامبر خدا (ص) شنیدم که:

«خداوند امّت مرا بر گمراهى گرد هم نمى ‏آورد» هنگامى که اجتماع آنها را دیدم از حدیث پیامبر پیروى کردم و محال دانستم که اجتماع آنان بر خلاف و هدایت باشد و زمام پذیرش را به آنان سپردم، اگر مى‏ دانستم که کسى مخالفت مى‏ کند از پذیرش آن خوددارى مى‏ کردم.

على (ع) فرمود: در مورد حدیثى که از پیامبر (ص) نقل کردى که:

«خداوند امّت مرا بر گمراهى گرد هم نمى‏ آورد» در این صورت آیا من از این امّت بودم یا نبودم؟ گفت:

آرى، بودى،

فرمود: همچنین آن گروهى که از بیعت با تو خوددارى کردند؛ سلمان، عمّار، ابا ذر، مقداد، ابن عباده، و افراد دیگرى از انصار، آیا از امّت بودند یا نه؟

گفت:

همه اینان از امّت بودند.

على (ع) فرمود: پس چگونه به حدیث پیامبر (ص) استدلال مى‏ کنى که همچون افرادى از بیعت با تو خوددارى کردند با این که در میان امّت کسى بر آنان ایراد نگرفته و آنان در صحابى بودن پیامبر (ص) و خیرخواهى او کوتاهى نداشتند.

ابو بکر گفت: من هنگامى از مخالفت آنان آگاه شدم که کار خلافت استوار شده بود و من بیم داشتم که اگر خلافت را از خود دور کنم کار سخت‏تر گشته و مردم از دین برگردند و مبارزه با شما براى پذیرش من، براى دین آسانتر و نگاهدارنده ‏تر از این بود که مردم به جان همدیگر افتاده و به دوران کفر بازگردند و مى‏ دانستم که علاقه تو نسبت به بقاى مردم و دین آنها از من کمتر نیست.

على (ع) فرمود: آرى چنین است، ولى براى من بازگو کن کسى که شایستگى این امر را پیدا مى‏ کند با چه ویژگی هایى آن را پیدا مى ‏کند؟

ابو بکر گفت: با خیرخواهى، وفا، رفع چاپلوسى و بخشش بیجا، روش نیکو، اظهار دادگرى، دانش کتاب و سنّت و داشتن فصل خطاب به همراه زهد در دنیا و کم‏ علاقگى به آن و ستاندن حق مظلوم از ظالم خویشاوند یا بیگانه.

آنگاه ابو بکر ساکت شد.

على (ع) فرمود: تو را به خدا! اى ابا بکر! آیا این ویژگى‏ ها را در خود مى‏ یابى یا در من؟

ابو بکر گفت: بلکه در شما مى‏ بینم اى ابا الحسن!

حضرت فرمود: تو را به خدا! آیا پیش از متوجه شدن مسلمانان، من پیامبر خدا (ص) را پاسخ دادم یا تو؟گفت: بلکه تو!

فرمود: تو را به خدا! آیا من براى اهل موسم حج و براى همه امّت، سوره برائت را اعلام نمودم یا تو؟ گفت: بلکه تو.

فرمود: تو را به خدا! در آیه زکات که من انگشتر بخشیدم، آیا ولایت من به همراه ولایت خدا و پیامبر خدا بود یا تو؟ گفت: بلکه تو.

فرمود: تو را به خدا! آیا طبق حدیث پیامبر در روز غدیر، من مولاى تو و همه مسلمانان هستم یا تو؟ گفت: بلکه تو.

فرمود: تو را به خدا! آیا وزارت از پیامبر خدا (ص) و همانند بودن از هارون از موسى را من دارم یا تو؟ گفت:بلکه تو.

فرمود: تو را به خدا! آیا پیامبر خدا (ص) با من و خاندان و فرزندان من براى مباهله با مشرکان مسیحى بیرون آمد یا با تو و خاندان و فرزندانت؟ گفت: بلکه تو.

فرمود: تو را به خدا! آیا آیه تطهیر از پلیدى براى من و خاندان و فرزندانم فرود آمده یا براى تو و خاندان و فرزندانت؟ گفت: بلکه تو و خاندانت.

فرمود: تو را به خدا! آیا من و خاندان و فرزندانم در روز کساء مشمول فراخوانى پیامبر خدا (ص) بودیم که: «خداوندا! اینان خاندان منند که رهسپار به سوى تو هستند نه به سوى آتش» یا تو؟ گفت: بلکه تو و خاندان و فرزندانت.

فرمود: تو را به خدا! آیا تو آن جوانمردى هستى که از آسمان ندا داده شد که: شمشیرى جز ذو الفقار و جوانمردى جز على (ع) نیست» یا من؟ گفت: بلکه تو.

فرمود: تو را به خدا! آیا تو همان کسى هستى که آفتاب به هنگام نمازش برگردانده شد و او نمازش را خواند، سپس آفتاب ناپدید شد یا من؟ گفت: بلکه تو.

فرمود: تو را به خدا! آیا تو آن کسى هستى که پیامبر خدا (ص) در جنگ خیبر پرچم خود را بدو سپرد و خداوند او را پیروز کرد، یا من؟ گفت: بلکه تو.

فرمود: تو را به خدا! آیا تو بودى که اندوه پیامبر خدا (ص) و مسلمانان را با کشتن عمرو بن عبد ودّ زدودى یا من؟ گفت: بلکه تو.

فرمود: تو را به خدا! آیا تو بودى که پیامبر خدا (ص) براى پیغام بردن‏ به سوى جنّیان امین خود قرار داد و او هم این مأموریت را پذیرفت یا من؟ گفت: بلکه تو.

فرمود: تو را به خدا! آیا تو بودى که پیامبر خدا (ص) او را با گفتن: «من و تو از آدم تا عبد المطلب حلال‏زاده‏ ایم نه زنا زاده.» از زنا تطهیرش نمود یا من؟ گفت: البته تو بودى.

فرمود: تو را به خدا! آیا من همان کسى هستم که پیامبر خدا (ص) مرا برگزید و دخترش فاطمه (س) را همسر من قرار داد یا تو؟ گفت: البته تو بودى.

فرمود: تو را به خدا! آیا من پدر دو ریحانه پیامبر (ص) یعنى حسن و حسین (ع) که در مورد آنان فرمود: «اینان سرور جوانان بهشتند و پدرشان از آنان بهتر است» بودم یا تو؟ گفت:البته تو بودى.

فرمود: تو را به خدا! آیا برادر تو با دو بال زینت شده در بهشت با فرشتگان پرواز مى‏ نماید یا برادر من؟ گفت: البته برادر تو.

فرمود: تو را به خدا! آیا من بدهى ‏هاى پیامبر خدا را به عهده گرفتم و در موسم حج فریاد زدم که وعده‏ هاى پیامبر را در موقع‏اش پرداخت خواهم نمود یا تو؟ گفت: بلکه تو بودى.

فرمود: تو را به خدا! آیا من همان کسى بودم که پیامبر خدا (ص) براى خوردن مرغى که نزدش بود و مى‏ خواست بخورد به خدا عرض کرد: «خدایا! محبوبترین آفریدگانت بعد از مرا در نزد من حاضر کن.» یا تو؟ گفت: البته تو بودى.

فرمود: تو را به خدا! آیا من همان کسى هستم که پیامبر خدا (ص) نوید داد که به تأویل قرآن با پیمان‏ شکنان، بى‏دادگران و از دین خارج‏ شوندگان جنگ خواهم کرد یا تو؟ گفت: البته تو بودى.

فرمود: تو را به خدا! آیا من همان کسى هستم که در واپسین لحظات عمر پیامبر خدا (ص) شاهد آخرین کلام آن حضرت بودم و به غسل و خاک سپارى او پرداختم یا تو؟ گفت: بلکه تو بودى.

فرمود: تو را به خدا! آیا من همان کسى هستم که پیامبر خدا (ص) با گفتار على داورترین شماست، به دانش داورى راهنمایى کرد یا تو؟ گفت: البته تو بودى.

فرمود: تو را به خدا! آیا من همان کسى هستم که پیامبر خدا (ص) به یارانش دستور داد در دوران زندگیش به عنوان امیر مؤمنان سلام دهند یا تو بودى؟ گفت: البته تو بودى.

فرمود: تو را به خدا! آیا تویى آن که در خویشاوندى از پیامبر خدا (ص) پیشى گرفته ‏اى یا من؟ گفت: بلکه تو.

فرمود: تو را به خدا! آیا تو همو بودى که خداوند به هنگام نیازش دینارى بدو بخشید و آن را به جبرئیل فروخت و محمّد (ص) را مهمان کرده و فرزندانش را غذا داد؟ حضرت فرمود: ابو بکر گریست و گفت: البته تو بودى.

فرمود: تو را به خدا! آیا تویى آن که پیامبر خدا (ص) براى پایین انداختن بت هاى کعبه و شکستن آنها او را به دوش خود گرفت که اگر مى‏ خواست به کرانه و افق آسمان برسد دسترسى داشت، یا من بودم؟ گفت: البته تو بودى.

فرمود: تو را به خدا! آیا تویى آن که پیامبر خدا (ص) براى او فرمود: «تو پرچمدار من در دنیا و سراى آخرت هستى.» یا من؟ گفت: بلکه تو.

فرمود: تو را به خدا! آیا تو بودى آن که پیامبر خدا (ص) دستور گشایش درب خانه‏ اش به سوى مسجد را صادر کرد آنگاه که دستور داد همه درهاى اصحاب و خاندانش به سوى مسجد بسته شود و آنچه که خدا در آن براى او حلال کرده بود برایش حلال نمود، یا من بودم؟ گفت: بلکه تو.

فرمود: تو را به خدا! آیا تویى آن که به جهت نجواى با پیامبر خدا (ص) پیشاپیش صدقه ‏اى داد آنگاه به نجوا پرداخت آنگاه که خداوند متعال گروهى را مورد عقاب قرار داد و فرمود: «آیا سختتان بود که پیش از نجواى با پیامبر صدقه‏ هایى بپردازید؟» یا من بودم؟گفت: بلکه تو بودى.

فرمود: تو را به خدا! تو بودى که پیامبر خدا (ص) در مورد او در ضمن سخنانى به فاطمه (ع) فرمود: من تو را به همسرى کسى درآوردم که او نخستین مردم از نظر ایمان و برترین آنان از نظر اسلام است؟گفت: بلکه تو بودى.

على پیوسته مناقبى را که خداوند بدو- نه به ابو بکر و غیر او- اختصاص داده مى‏ شمرد و ابو بکر مى‏ گفت: بلکه تو بودى.

آنگاه حضرتش فرمود: پس به این ویژگى ‏ها و مانند آن شایستگى قیام به امور امّت محمّد (ص) پیدا مى ‏شود.

سپس حضرتش رو به ابو بکر کرد و فرمود: چه چیزى تو را از خدا و پیامبر و دینش فریب داد با این که از آنچه که اهل دین بدان نیاز دارند، تهى هستى؟

حضرت فرمود: در این هنگام ابو بکر گریست و گفت: اى ابا الحسن! راست گفتى، همین امروز را به من مهلت بده تا در کار خود و آنچه از تو شنیدم بیاندیشم.

حضرت فرمود: على (ع) بدو فرمود: اى ابا بکر! تو این مهلت را دارى.

آنگاه ابو بکر از نزد على (ع) بازگشت و آن روز را به تنهایى سپرى کرد و تا شب به هیچ کس اجازه ملاقات نداد.

عمر نیز از آنجایى که جلسه خلوت ابو بکر با على (ع) را شنیده بود در میان مردم رفت و آمد مى‏ کرد.

ابو بکر آن شب پیامبر خدا (ص) را در خواب دید که در جایگاه خود نشسته، ابو بکر برخاست تا به حضرتش سلام کند، حضرت روى از او گردانید، عرض کرد: اى پیامبر خدا! آیا فرمانى دادى که من انجام ندادم؟

پیامبر خدا (ص) فرمود: من پاسخ سلام تو را بدهم، با این که با خدا و پیامبرش و کسى که خدا و پیامبرش او را دوست مى‏ دارد، دشمنى مى‏ کنى؟ حق را به اهلش باز گردان!

ابو بکر گفت: اهل آن کیست؟ فرمود: همان- على (ع)- که بر تو عتاب کرد.

ابو بکر گفت: به فرمان تو اى پیامبر خدا! خلافت را به او برمى‏گردانم. حضرت فرمود:

بامدادان در حالى که مى‏ گریست به على (ع) گفت: دستت را بده، آنگاه با او بیعت کرد و امر خلافت را به او تسلیم کرد، آنگاه گفت: من به مسجد پیامبر خدا (ص) مى ‏روم و مردم را از خوابى که دیشب دیدم آگاه مى‏ کنم و گفتگوهایى که میان من و تو شده به مردم گزارش مى‏ دهم. آنگاه از این امر کنار مى‏ روم و به شما به عنوان امیر سلام مى‏ دهم. على (ع) فرمود: آرى.

ابو بکر با رنگ پریده از نزد على (ع) بیرون آمد، عمر که در جستجوى او بود، او را دید و گفت: اى خلیفه پیامبر خدا! چرا حالت این گونه است؟

ابو بکر او را از تصمیم خود و خوابى که دیده بود و آنچه که میان او و على (ع) رخ داده بود، آگاه کرد،

عمر گفت: اى خلیفه پیامبر خدا! تو را به خدا که فریب سحر بنى هاشم را مخور، این نخستین سحرى نیست که از آنها سر مى ‏زند.

او پیوسته از این سخنان به گوش او خواند تا این که او را از رأیش برگردانده و از تصمیمش منصرف نمود و به خلافت تشویق کرد و وادار نمود که در آن استوار مانده و بدان قیام کند.

حضرت فرمود: على (ع) در وعده مقرّر در مسجد حاضر شد ولى هیچ کس را در آنجا ندید و احساس کرد که آنان شرّى ایجاد کرده ‏اند.

پس کنار قبر پیامبر خدا (ص) نشست، عمر داشت از آنجا عبور مى ‏کرد و به آن حضرت گفت: اى على! آنچه تو در جستجوى آنى، همانند کندن خارهاى درخت قتاد، سخت است- یعنى به آن هرگز نخواهى رسید- حضرت از قضیه آگاه شد و برخاست و به خانه خود رفت.

الخصال / ترجمه جعفرى، ج‏2، ص:333






تاریخ : دوشنبه 93/6/17 | 12:27 عصر | نویسنده : محمد یونسی | نظرات ()
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.